eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت پانزدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم ادامه داد
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت شانزدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم اعظم جا خورد. سکوت کرده بود و بی‌اختیار زل زده بود به صورت عباس: این چی داره می‌گه؟ بداخلاقه؟ مگه می‌شه؟ مگه عباس بداخلاق می‌شه؟ من که هیچ‌وقت ندیدم بداخلاقی کنه. نکنه جدی داره می‌گه؟! خب من که زیاد باهاش سروکار ندارم. به قول خودش همیشه توی جبهه بوده. حتی پدر و مادرش هم درست و حسابی نمی‌بیننش. یعنی واقعاً بداخلاقه؟ یعنی من می‌خوام پدر و مادر و خانواده‌ام رو ول کنم برم قم و با یه آدم عصبی بی‌حوصله تک‌ و تنها توی یه خونه زندگی کنم؟ عباس همچنان در سکوت منتظر جواب اعظم مانده بود و اعظم جوابی نداشت. بالاخره یک جمله پیدا کرد که راضی شد آن را بر زبان بیاورد: سعی خودم رو می‌کنم. لبخند عباس کمی هجوم ترس را از دل اعظم عقب راند. با خودش گفت: این لبخند به این قشنگی از یه آدم بداخلاق برنمی‌یاد. داره شوخی می‌کنه. عباس ادامه داد: می‌دونید که من نظامی‌ام. وضعیت شغلی من جوریه که همیشه با خطر دست‌وپنجه نرم می‌کنم. گاهی ممکنه مأموریت برم، حتی ماموریت‌های طولانی. ممکنه خیلی تنها بمونید. خلاصه سختی‌های زیادی توی زندگی باید تحمل کنید. اعظم با خودش مرور کرد: به خاطر تو سختی نکشم، به‌خاطر چی بکشم؟ من پای تو وایستاده‌م پسرخاله. _ دیگه اینکه شرایط شغلی من جوریه که مسائل کاریم رو اصلاً نمی‌تونم به دیگران بگم. به‌خاطر همین از شما انتظار دارم موقعیت من رو درک کنید و توی این نوع مسائل اصلاً کنجکاوی نکنید و چیزی نپرسید. اعظم سری تکان داد و فقط توانست بگوید: 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت شانزدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم اعظم جا خ
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت هفدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم و فقط توانست بگوید: چشم. _ حرف آخر هم اینه که حقوق من خیلی زیاد نیست. توی این سال‌ها هرچقدر تونستم پس‌انداز کردم. الان صد هزار تومن کل دارایی منه. حالا می‌خوام شما تصمیم بگیری. می‌تونیم با این پول یه خرید عقد مفصل براتون انجام بدیم و طلا و لباس و کیف و کفش بخریم، یا می‌تونیم از خریدمون کم کنیم و این پس‌انداز رو برای سرمایه‌ی زندگی‌مون نگه داریم و خونه زندگی بسازیم باهاش. نظر شما چیه؟ اعظم بدون اینکه نیازی ببیند که تردید کند یا فکر کند، بلافاصله گفت: قبول دارم. حالا طلا و لباس مهم نیست؛ حیفه حاصل زحمت چندین‌ساله‌ت رو یه روزه خرج کنیم تموم بشه. به ‌نظر منم نگه داریم برای خونه خریدن. عباس چشم‌هایش را با آسودگی و خوشحالی بست و لبخند زد. بعد انگار ناگهان چیز مهمی یادش افتاده باشد، چشم‌هایش را باز کرد و روی صندلی جابه‌جا شد: راستی اعظم خانم! شما هم اگه حرفی دارید، سؤالی دارید، چیزی می‌خواید بگید، بگید. اعظم یک لحظه جا خورد. باید چیزی می‌گفت؟ چه باید بگوید؟ اصلاً به جزئیات مسائل زندگی فکر نکرده بود. فقط می‌دانست عباس را دوست دارد و ظاهرش را می‌پسندد. شاید تنها چیزی که از ذهنش گذشت این بود که بگوید: ممنون که مرا انتخاب کردی. ممنون که این‌همه صبوری کردی تا من با کلنجارهایم کنار بیایم. ممنون که این قدر خوب و بزرگ هستی. ولی صدای بلندگوی آزمایشگاه اجازه نداد اعظم چیزی بگوید. منشی اعلام کرد که امروز هیچ آزمایشی انجام نمی‌شود و آزمایشگاه 🌹@tarigh3طریق_الشهدا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت هفدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم و فقط توانس
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت هجدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم تعطیل است. همه‌ی جمعیتی که توی سالن انتظار نشسته بودند، با تعجب و پچ‌پچ‌کنان از آزمایشگاه بیرون آمدند و پراکنده شدند. اعظم و عباس هم همراه فاطمه خانم سوار تاکسی شدند و برگشتند خانه. همین ‌که از در رفتند داخل، وسط راه‌پله‌های ورودی، سعید سراسیمه به استقبالشان آمد: مامان! مامان! امام از دنیا رفت! اعظم بهت‌زده زل زد به لب‌های سعید که این کلمات را مثل آوار بر سرش ریخته بود. عباس مثل آدمی که ناگهان کمرش شکسته باشد، همان وسط پله‌ها نشست و تکیه داد به دیوار و فاطمه خانم چنان جیغ کشید و گریه سر داد که انگار همین حالا درست وسط روضه‌ی قتلگاه، به مراسم روضه رسیده باشد. *** روزهای بعدی چنان سیاه و تلخ بودند که نه ‌تنها اعظم، بلکه تمام مردمی که آن روزها سیاه‌پوش و عزادار و سراسیمه و سرگردان توی خیابان‌ها راه افتاده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد. میلیون‌ها بیت شعر، میلیون‌ها سطر متن، میلیون‌ها دقیقه فیلم، میلیون‌ها قطعه عکس در همان روزها ثبت شد. ولی تمام این‌ها نمی‌توانند حقیقت واقعه‌ی آن روزهای ایران را نشان بدهند. غم و درد مثل اکسیژن در هوا معلق بود. انگار نفس نمی‌کشیدیم. در هر دم و بازدم، درد می‌کشیدیم. اعظم نگرانی عباس را هم داشت. لحظه‌ای که این خبر دهشتناک را شنید، همان‌جا دم در خداحافظی کرد و گفت: باید برگردم اهواز. حتماً حالت آماده‌باش اعلام می‌کنن. باید اونجا باشم. حالا دو هفته گذشته بود و هیچ خبری از عباس نبود. پایان فصل دوم 🌹@tarigh3طریق_الشهدا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت هجدهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل دوم: تو را می‌خواهم تعطیل است.
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت نوزدهم 🌸🍃 فصل سوم: آرزوی ناتمام مدیریت محترم مرکز آموزشی پژواک بدین ‌وسیله سرکار خانم «اعظم اکبری»، دانش‌آموز ممتاز کلاس چهارم دبیرستان، رشته‌ی علوم تجربی، دبیرستان دخترانه‌ی کمال، با معدل 45/19 به‌عنوان نماینده‌ی دانش‌آموزان منطقه 15 آموزش ‌و پرورش تهران، برای شرکت در کلاس‌های ویژه‌ی آمادگی کنکور در دروس تخصصی شیمی، فیزیک، ریاضی و زیست‌شناسی به آن مرکز معرفی می‌شود. 15/آبان/1366 اعظم یک‌بار دیگر با ذوق و شوق، و این‌بار با صدای بلند برای مادرش متن معرفی‌نامه را خواند. از صبح که توی مدرسه، خانم رنجبر نامه را دستش داده بود تا الان، شاید بیست بار از اول تا آخر متن را خوانده بود و با هیجان، روی اسم و عکس خودش را بوسه‌باران کرده بود. کم اتفاقی نبود. حتی توی تهران هم که بهترین و برجسته‌ترین امکانات را داشت، کلاس کنکور رفتن، کار هرکسی نبود. تعداد مراکزی که آموزش‌های ویژه برای کنکور داشتند بسیار محدود و معدود بود و هزینه‌های این کلاس‌ها هم سرسام‌آور. ولی فاطمه خانم، مادر اعظم، جوری پیگیر این قضیه شده بود و تا اداره‌ی کل آموزش‌وپرورش هم رفته بود که حالا این معرفی‌نامه برای بورسیه شدن، به‌عنوان یک واقعیت غیرقابل‌انکار، توی دست‌های اعظم خودنمایی می‌کرد. خواندن معرفی‌نامه که تمام شد اعظم هیجان‌زده پرید توی بغل مامان و تند تند تشکر کرد. آن‌قدر ذوق‌زده بود که کلمات و حرکات، از پس بیان و نشان دادنش برنمی‌آمدند. (به تاریخ و سال دقت کردید که؟ 😉) 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت نوزدهم 🌸🍃 فصل سوم: آرزوی ناتمام مدیریت محترم مرکز آم
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیستم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام توی مدرسه هم با فاطمه طباطبایی و نرگس اصغرلو کلی بالا و پایین پریده بودند و جیغ جیغ کرده بودند. تمام طول راه از مدرسه تا خانه را هم که همیشه سه‌نفری با هم می‌آمدند، درباره‌ی کنکور و قبولی و پزشکی و «خانم دکتر» شدن اعظم حرف زده بودند و خندیده بودند و کیف کرده بودند. از قبل هم برای دبیران و دانش‌آموزان و دوست و فامیل معلوم بود که اعظم قرار است پزشکی بخواند و افتخار خانواده و فامیل و مدرسه بشود. هوش اعظم، کنار درس‌خوان بودنش و انگیزه داشتنش، جوری همه‌چیز را چیده بود که شکی برای کسی باقی نمی‌گذاشت که تا چند ماه دیگر یکی از دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی خواهد بود؛ چه برسد به حالا که قرار بود کلاس تخصصی هم شرکت کند. بعد از کلی قربان‌ صدقه رفتن و تشکر از زحمات مادرش، رفت توی اتاقش و افتاد روی تخت و دوباره غرق فکر و خیال شد. توی تصورات خودش، پشت میز مطب نشست و گوشی پزشکی را روی قلب مریض تنظیم کرد؛ فشارش را گرفت، یکی از آن چوب بستنی‌ها برداشت که گلوی مریض را ببیند، همین ‌که سرش را بلند کرد، دید مریض عباس است. از جا پرید: وای! خدا نکنه عباس مریض بشه! نشست روی تخت و تکیه داد به دیوار: اگر من دکتر بشم، عباس چی می‌شه؟ اون که حتی دیپلم هم نداره. از بس رفت جبهه و مجروح شد و بیمارستان بستری شد، درسش نصفه کاره موند. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیستم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام توی مدرسه هم
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و یکم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام نکنه حالا ببینه من دانشجوی پزشکی بشم، کلاً منو بذاره کنار و اصلاً بهم فکر نکنه! انگار صدای یک اعظم دیگر از سمت دیگر ذهنش درآمد: اوه! چه خیال‌بافی‌ای هم می‌کنه! حالا از کجا معلوم که اصلاً عباس به تو فکر می‌کنه؟ دوباره اعظم اولی جواب داد: راست می‌گی! از کجا معلوم؟ اعظم دومی انگار دلش سوخت: البته فکر کنم فکر می‌کنه‌ها! یه جوری انگار حس می‌کنم حواسش بهت هست. اعظم اولی ناگهان چیزی یادش آمد و بی‌اختیار با صدای بلند گفت: نمی‌شه فکر نکنه. حتماً می‌کنه؛ چون ‌که من هرشب توی نماز غفیله‌م از خدا اینو می‌خوام. نمی‌شه که این‌همه دعا بی‌جواب بمونه. تازه هر روز یه پنج تومنی هم می‌ذارم کنار برای کمک به جبهه! اعظم دومی صدایش را پایین آورد و پوزخند زد: تو که به‌خاطر عباس نماز غفیله نمی‌خونی. دعای اصلیت امتحانات و کنکورته. همه‌ش درس، درس، درس. حالا اون آخرش یه جمله‌م می‌گی «عباس». اعظم دومی این را که گفت، انگار بی‌سروصدا غیبش زد. اتاق سوت‌وکور شد. اعظم ماند با یک دنیا آرزو که حالا حس می‌کرد اگر دست دراز کند، می‌تواند بگیردشان. مثل حس کودکی‌هایش وقتی از روی پشت‌بام به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. و نمی‌دانست آرزوی پزشکی خواندنش هم به‌اندازه‌ی آرزوی چیدن ستاره‌ها دور و نشدنی است. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یک اتفاق عجیب و غیرقابل پیش‌بینی، درست صبح روز کنکور، تمام برنامه‌هایش را آواره‌ی صحرای ناممکن‌ها کند! 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و یکم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام نکنه حال
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و دوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام * برنامه‌ی سنگین درسی اعظم شروع شد. از مدرسه که می‌رسید، فقط به‌اندازه‌ی هشت رکعت نمازِ جنگی و یک وعده ناهارِ فوریِ نصفه جویده و باعجله قورت داده وقت داشت! لباس عوض کردن هم بی‌معنی بود. فوری می‌نشست توی ماشین باباجان و از 17 شهریور می‌رفت تا پیروزی و تا مرکز آموزشی پژواک. درس‌های سنگین و سخت، آزمون‌های پی‌درپی، اساتید سختگیر و جدی، معلم‌هایی که توقعات و انتظاراتشان از اعظم اکبری را روی‌هم چیده بودند و تا سقف کلاس چسبانده بودند. و اعظم نوجوان ریزنقش زبر و زرنگی که عزمش را جزم کرده بود از پس تمام این‌ها بربیاید. * بالاخره روز کنکور رسید. تیرماه سال 1367. اعظم از بعد نماز صبح، تعقیبات طولانی و مفصلی را شروع کرد و دعاهای سنگین و ذکرهای متعدد، به امید قبولی و رتبه‌ی خوب. برای صبحانه که پایین آمد، بابا داشت آماده می‌شد که برود سرکار. حس کرد فضا کمی غیرعادی است. نگاهش بین بابا و مامان جابه‌جا شد. نفهمید چرا یک کپه اضطراب، ناگهانی هوار شد روی دلش. ساکت و مضطرب، مثل گنجشکی که پرواز بلد نیست و دستی برای برداشتنش از توی لانه جلو می‌آید، بابا را نگاه کرد. بابا همان‌طور که سرش پایین بود و داشت دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، گفت: اعظم بابا! داشتم به مادرت می‌گفتم، حالا که اومدی، به خودتم می‌گم: من دلم راضی نیست به دانشگاه رفتنت. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و دوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام * برنامه
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و سوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام این چندروزه هر جا حرف اینو زدم که دخترم می‌خواد بره دانشگاه، گفتن اگه دین و ایمون دخترت برات مهمه، نفرست بره. همه می‌گن جوّ دانشگاه خیلی خرابه. دختر پسرای جوون با هم سر یه کلاس می‌شینن. تازه چیزای دیگه هم گفتن که دیگه ولش کن. حالا خلاصه من دلم نمی‌خواد بری دانشگاه. اصلاً حالا دکتر هم نشدی، نشدی. طوری نیست. مهم اینه که آدم خوبی باشی. اگه رفتی دانشگاه فکرت عوض شد، شبیه این دختر قرتی‌ها شدی، من چه خاکی به سرم بریزم؟ من که می‌گم نرو. کنکور منکور و اینا هم نمی‌خواد بدی اصلاً. مگه همه باید برن دانشگاه؟ این‌ها را می‌گفت و هم‌زمان لباس می‌پوشید. حتی نگاهش را به سمت اعظم برنمی‌گرداند. جمله‌ی آخر را هم درحالی گفت که سویچ ماشین را از روی جاکلیدی برمی‌داشت. خداحافظی‌اش با بسته شدن در هم‌زمان شد و «آخه»ی اعظم در دهانش ماسید. ماسید و تلخ شد و خیس شد و از چشم‌هایش ریخت! دیگر نه مادر را دید، نه صدایی شنید، نه چیزی فهمید. شکسته و گیج، راه پله‌ها را گرفت و خودش را کشاند تا اتاقش. در را قفل کرد. نشست روی تخت. چهره‌اش ناباوری و شکست را یکجا و درهم فریاد می‌زد و دلش می‌خواست تمام دنیا را بگیرد زیر مشت و لگد. چطور باور کند تمام زحمات و تلاش‌هایش، به‌خاطر حرف و حدیث چند نفر غریبه، دارد نیست و نابود می‌شود؟ 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و سوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام این چندر
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام بارش قطره‌های اشک‌ها کم‌کم تند شد. انگار با هم مسابقه گذاشته بودند. گریه‌ی بی‌صدا جواب نداد، هق‌هق شد؛ بلندتر و بلندتر شد و هرچه گذشت، آرام نشد. صدای در زدن آمد. این یعنی مادر آمده ‌است پشت در. این یعنی مادر با آن وضعیت سخت، با آن شکم سنگین که طفلی هفت‌ماهه در خود دارد، تمام این پله‌ها را با چه زحمتی آمده بالا و می‌خواهد اعظمش را دلداری بدهد: اعظم جان! اعظم مامان! هق‌هق‌کنان و با صدای گرفته، به‌زور توانست بگوید: بله مامان؟ _ پاشو آماده شو خودم ببرمت. یک لحظه گریه‌اش قطع شد: چی؟ _ می‌گم پاشو تا دیر نشده ببرم برسونمت حوزه‌ی امتحانی. _ آخه چه‌جوری؟ نمی‌شه که! _ چرا می‌شه. بابات که رفته سرکار، تا ظهر هم برنمی‌گرده. تا اون موقع امتحانت رو دادی و برگشتیم. یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد. یک لحظه خوشحالی آمد تا پشت در قلب اعظم، ولی حتی در هم نزد؛ چون اعظم محلش نگذاشت و به مادر گفت: آخه آقاجون راضی نیست! _ نه مامان جون! الان یه چیزایی شنیده فکرش به‌هم ریخته. خودم بعداً سر فرصت باهاش حرف می‌زنم، راضیش می‌کنم. فوق فوقش اگه راضی نشد، دانشگاه رو نمیری. ولی اگه الان نری و امتحانه رو ندی، دیگه هیچ کاری نمی‌شه کرد. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام بارش ق
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و پنجم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام سکوت برقرار شد. اعظم رفت توی فکر: برم؟ مامان خودش آقاجون رو راضی می‌کنه. _ مامان! آقاجون گفت راضی نیستم بری کنکور بدی! من اگه برم هم قبول نمی‌شم. و دوباره هق‌هق و اشک حمله کردند به حنجره و چشم‌هایش. فاطمه خانم ناامید شد. همان‌جا پشت در نشست. طاقت گریه و ناامیدی اعظمش را نداشت. ولی کاری هم از دستش برنمی‌آمد. سرش را تکیه داد به دیوار و آه کشید. تا ظهر چندین‌بار سعید و سمیه را فرستاد پشت در اتاق اعظم که «لااقل بیا صبحونه‌ای چیزی بخور» ولی فایده نداشت. کاخ آرزوهای اعظم فروریخته بود و حالا حالاها باید سر ویرانه‌هایش سوگواری می‌کرد. ولی واقعیت چیز دیگری بود. سرنوشتی که خدا برای اعظم در نظر گرفته بود، ماجراهایی جذاب‌تر و آسمانی‌تر و پرافتخارتر از پزشک شدن، در خود نهفته داشت. و این‌ها سال‌های بعد برای اعظم روشن و روشن‌تر شد. *** خبر به خانم رنجبر رسیده بود. زنگ‌زده بود و آقا جواد اکبری را فراخوانده بود به مدرسه. حالا آقا جواد مثل همیشه سربه‌زیر و آرام، توی دفتر مدرسه نشسته بود روبه‌روی خانم رنجبر و داشت به سرزنش‌های تلخ خانم مدیر گوش می‌داد: _ آقای اکبری! شما چطور چنین کاری کردید؟ اعظم یکی از سرمایه‌های مدرسه‌ی ما بود. همه بهش امید داشتن. منتظر بودیم رتبه‌ی دو رقمی و سه‌رقمی بیاره. می‌شد افتخار مدرسه و منطقه. می‌شد افتخار خودش و خانواده‌اش. بچه این‌همه زحمت‌کشیده بود. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و پنجم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام سکوت بر
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و ششم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام می‌دونید اون بورسیه‌ای که براش جور شده بود، آرزوی چند تا دانش‌آموزه توی این تهران؟ آخه شما که شکر خدا خانواده‌ی مذهبی هستید و اعظم جان هم دختر چادری محجوب! اگه این بچه‌ها دانشگاه نرن پس کی بره؟ خب اینا باید برن دکتر بشن که مملکت چهارتا دکتر متعهد مؤمن داشته باشه دیگه! بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه یک‌ریز و یک‌نفس حرف زدن، نفس عمیقی کشید و ساکت شد و با تأسف سر تکان داد. آقای اکبری هم آهی کشید و گفت: قبول دارم. اشتباه کردم. قول می‌دم سال دیگه خودم ببرمش سر جلسه و برش گردونم. غیر از این الان کاری ازم برنمی‌یاد. _ بله متأسفانه همین‌طوره. الان دخترتون یک‌سال از عمرش هدر شد. خیلی راحت امسال قبول می‌شد. ولی الان مجبوره بشینه یه سال دیگه هم شبانه‌روزی درس بخونه. *** دوباره درس خواندن‌های سفت ‌و سخت اعظم از سر گرفته شد. ولی این‌بار، بیشتر از دو ماه طول نکشید! چون شهریور همان سال، خاله زهرا با پرسیدن یک سؤال و رساندن یک خبر، تمام برنامه‌های اعظم را زیرورو کرد و تیرماه سال بعد، اعظم به‌جای نشستن در جلسه‌ی کنکور، سر سفره‌ی عقد نشست و برای سرنوشتی دیگر بار سفر بست. 🍃 پایان فصل سوم 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و ششم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام می‌دونید
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و هفتم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه عروس آماده شد و لحظه‌ی نشستن بر سر سفره‌ی عقد و بله گفتنش فرا رسید. اعظم چادر سفید بر سر، روبه‌روی آینه، روی صندلی نشسته و منتظر ورود داماد و عاقد بود و با خودش چهره‎ی سربه‌زیر عباس را توی آینه تصور می‌کرد. صدای «یا الله، یا الله» که بلند شد، قند توی دلش آب شد و چشم دوخت به در که ببیند عباس امشب چه تیپی زده و برای روز دامادی چه تغییری کرده. ولی در که باز شد، عباسی در کار نبود! حاج‌آقا شهیدی با آن ابهت مخصوص خودش، «یاالله»گویان وارد شد. تک‌وتنها بی‌آنکه هیچ مرد دیگری همراهش باشد. چشم‌های نگران و منتظر اعظم، به ‌در دوخته‌شده بود. دلش وعده می‌داد که: الان می‌یاد. لابد عقب‌افتاده از حاج‌آقا. الان می‌رسه و... ولی حاج‌آقا آمد و نشست و خواندن مقدمات را شروع کرد و خبری از داماد نشد. اعظم دیگر طاقت نیاورد و خاله اقدس را صدا کرد: خاله پس عباس کو؟ خاله هم سرش را پایین آورد و درحالی‌که سعی می‌کرد با چادرش کاملاً رو بگیرد، با صدای آهسته گفت: عباس گفت من توی مجلس زنونه نمی‌یام. خانوم‌ها آرایش‌کرده و لباس مجلسی پوشیده‌ن. یه وقت چشمم می‌افته به نامحرمی کسی و از این حرف‌ها. اعظم وا رفت: یعنی نمی‌یاد سر سفره‌ی عقد بشینه کنار من؟ ـ آخر شب که مهمونای غریبه و نامحرما رفتن می‌یاد. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و هفتم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه عروس
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و هشتم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه اعظم چنان توی خودش رفت که مرحله‌ی گل چیدن و گلاب آوردن را هم رد کرد و رسید به مرحله‌ی گفتنِ «بله»؛ ولی هنوز حالش جا نیامده بود. با حرکت دست معصومه خانم که تکانش می‌داد، به خودش آمد و بله را گفت و وکالت را داد. حاج‌آقا هم تبریک‌ها را گفت و رفت منزل آقا سید که وکالت داماد را هم آنجا بگیرد و بعد خطبه‌ی عقد را جاری کند. بعد از بیرون رفتن آقایون، مهمان‌ها و مخصوصاً دوستان و هم‌کلاسی‌های اعظم خودشان را برای مراسم شادی آماده می‌کردند. هرکدام نوار کاست مخصوص خودشان را که از مدت‌ها قبل با آن تمرین‌های لازم را انجام داده بودند، توی کیف گذاشته و آماده شده‌ بودند که به نوبت هنرنمایی کنند. خانواده‎ی عروس هم به‌عنوان میزبان، ضبط‌صوت دو کاسته‌ی بزرگی را آماده کرده ‌بودند تا در اختیار مهمانان قرار دهند. ناگهان اعظم متوجه شد که خاله اقدس رفت ‌طرف ضبط ‌صوت و قبل ‌از اینکه کسی جرأت پخش موسیقی به خودش بدهد، سیم را از پریز کشید و ضبط را کنار گذاشت. مهمان‌ها با حیرت به مادر داماد زل زده بودند. اولین اعتراض از جانب دوستان اعظم رسید: حاج خانوم! می‌خوایم نوار بذاریم! ـ نه عزیزم؛ نمی‌شه. عباس به من سفارش کرده هیچ موسیقی و هیچ حرام و گناهی توی مجلس نباشه. این را گفت و رفت طرف آشپزخانه و دخترها ریختند سر اعظم. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و هشتم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه اعظم
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و نهم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه ـ اعظم! چی می‌گه مادر شوهرت؟ ـ مگه می‌شه جشن بدون آهنگ و رقص؟! ـ اعظم! یه کاری بکن. یه‌چیزی بگو. این چه جشنی می‌شه دیگه؟! اعظم توی فکر بود: اصلاً به فکرم نرسیده بود درباره‌ی این‌موضوع با عباس حرف بزنم. حتی فکرشم نکرده بودم که ممکنه با همچین چیزی مخالفت کنه. انگار برامون بدیهی بود که جشن یعنی همین آهنگ و موسیقی و حرکات موزون. خب تا حالا همه‌ی جشنا‌مون همین‌جوری بوده. غیر از این ندیدیم اصلاً. نرگس اصغرلو مشتی روانه‌ی بازوی اعظم کرد: پاشو یه کاری بکن. تو دیگه چه‌جور عروسی هستی؟ منو باش یه هفته برای جشن تو تمرین کردم! پاشو دیگه! اعظم با آرامش دست یکی‌یکی دوستانش را گرفت و روی ‌هم گذاشت کف دست خودش. لبخند زد و با خونسردی گفت: بچه‌ها ناراحت نشید لطفاً. من برای اعتقادات عباس احترام قائلم. چه عیبی داره حالا مجلس باب میل داماد باشه؟ فاطمه طباطبایی با غیظ دستش را کشید: تو هم با این شوهر کردنت! این‌همه سال عاشق همچین آدمی بودی؟! منیژه ادامه داد: از صد تا آخوند سختگیرتره. و نسرین هم با تکان دادن عصبی سر، تأییدش کرد. اعظم باز ادامه داد: بچه‌ها بدون آهنگ هم می‌شه خوش بگذره. فراموشش کنیم اصلاً. به‌همین راحتی فضای جشن به حالت طبیعی برگشت و با پذیرایی و شام و بگو بخند و دورهمی دوستانه و فامیلی به آخر رسید. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و نهم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه ـ اعظ
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ام 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه تمام این چند ساعت برای اعظم به شمردن لحظات و برانداز کردن ساعت گذشت. چنان بی‌صبرانه منتظر دیدن عباس بود که تمرکزی برای لذت بردن از جشن برایش نمانده بود. آخر شب که مهمان‌ها را بدرقه کردند و غیر از محارم کسی توی اتاق عقد نماند، بالاخره انتظار به سر رسید و عباس از در وارد شد. برای اولین‌بار اعظم با خیال راحت و بدون هیچ عذاب وجدان و ترس از گناه، خیره شد به قامت و چهره‌ی دلربای عباس. عباسی که از این لحظه به بعد محرم‌ترین محرمش بود. نگاه می‌کرد و توی دلش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و برای این جذابیت و زیبایی‌اش زیر لب ذکر می‌خواند. پیراهن و جوراب سفید و شلوار سرمه‌ای، موها و محاسن مرتب و جذاب، به‌علاوه‌ی عشق قدیمی و پنهانی اعظم، چنان ترکیبی آفریده بود که هیچ‌کسی جز خودش نمی‌دانست چه طوفانی در دلش به پا کرده. همین‌طور که به‌طرف سفره‌ی عقد می‌آمد تا در کنار عروسش بنشیند، جواب سلام‌ها و تبریک‌ها را می‌داد و لبخند به لب و سربه‌زیر تشکر می‌کرد. همین‌که نشست، معصومه خانم برای چندمین‌بار کنار گوشش گفت: داداش حیفت نمی‌یاد هیچ عکسی از مراسم عقدت نداشته باشی؟ اعظم طفلکی فقط یه شب لباس عروس پوشیده و سر سفره‌ی عقد نشسته. یعنی یه دونه عکس هم نداشته باشه؟ 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ام 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه تمام این
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و یکم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه لبخند از لب عباس رفت. صورتش جدی شد: آبجی من! عزیز من! دوست ندارم مرد نامحرم عکس ناموس منو ببینه. اونم با این سر و لباس. خب این عکس رو می‌خوای ببری عکاسی برات ظاهر کنه یا نه؟ عکاس هم که مَرده. ـ آخه عباس جان! اشکال شرعی که نداره. عکاس که زن شما رو نمی‌شناسه. _ اشکال شرعی هم نداشته باشه، من غیرتم قبول نمی‌کنه. با ورود حلقه‌های عروس و داماد و کف و سوت و جیغ حاضران، گفت‌وگوی خواهر و برادری خودبه‌خود به اتمام رسید و مراسم باشکوه بعدی آغاز شد. اعظم دستش را جلو آورد و عباس آرام حلقه را توی انگشتش جا داد. ناگهان این تصویر در ذهن اعظم جرقه زد. دوباره تصویر را با دقت نگاه کرد. خودش بود؛ دقیقاً همین صحنه با همین حلقه و با همین دست. چند سال پیش همین صحنه را در خواب دیده بود؛ دامادی که چهره‌اش دیده نمی‌شد، فقط دستش توی خواب بود و همین دست بود! *** عباس همان شب با خانواده‌اش برگشت قم و فردا هم رفت منطقه و دوباره تا دو هفته هیچ خبری از جناب تازه‌داماد نبود. دو هفته دوری، سخت گذشت. با اینکه به‌نظر می‌رسید هنوز کتاب عشق این زوج جوان به فصل اُنس نرسیده ‌است، ولی واقعیتی که در دل‌هایشان می‌گذشت، تابع هیچ قانون و کتابی نبود. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و یکم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه لبخند
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و دوم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه وقتی عباس آمد و به جبران این دوری پانزده روزه، یک هفته در تهران ماند، اعتراف‌های شیرین دلتنگی و نگاه‌های پرمحبت که وارد میدان شد، کتاب عشق هم تندوتند ورق خورد و به صفحه‌ی اُنس رسید و از آن هم گذشت و به‌سرعتِ عجیبِ این احساس پاک لبخند زد. ولی عباسِ پاسدار که مأموریت شغلی‌اش دوباره او را به اهواز می‌خواند، این‌بار رفت تا یک ماه دوری را به خودش و دخترخاله‌ی دل‌باخته‌اش تحمیل کند. این دوری برای اعظم آن‌قدر سخت بود که از سر بی‌قراری، توی همین یک ماه، دو بار برای عباس ‌نامه نوشت و ارسال کرد. ولی هرچه منتظر ماند و به در زل زد، خبری از پستچی‌ای که برایش جواب بیاورد، نبود. هر روزی به‌قدر هفته‌ای طول می‌کشید و هر ساعتی به حجم یک شبانه‌روز کش می‌آمد و دلتنگی هر لحظه آزاردهنده‌تر می‌شد. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و دوم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه وقتی ع
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و سوم 🌸🍃 بخشی از فصل پنجم: پاره‌های درد گرمای کشنده و غیرقابل‌تحمل جنوب اضافه شده بود به گرد و خاک شدید و کلافه‎کننده و با حرارت وحشتناک میله‌های آهنی دکل نگهبانی، تکمیل‌شده بودند برای اینکه طاقت هر انسانی را طاق کنند. عباس آن بالا با دوربین و اسلحه ایستاده بود و تمام حواسش را داده بود به اطراف. نخل‌ها، جاده، آسمان، بیابان، دیوارهای پادگان، صحنه‌های تکراری همیشگی که عباس با آن‌ها مأنوس بود. ولی مدتی بود حس و حالش نسبت ‌به همه‌چیز تغییر کرده بود. همین‌طور که داشت به چشم‌انداز تکراری همیشگی دکل نگاه می‌کرد، فکر و خیالش تهران بود. رفته بود منزل خاله فاطمه. تازه داشت لبخند روی لبش نقش می‌بست که صدایی از پایین دکل داد زد: عباس عاصمی تویی؟ خم شد و پائین را نگاه کرد: بله. _ نامه داری. لبخندی که نیمه‌کاره جمع شده بود، دوباره روی صورتش پهن شد: اومدم. تندوتند نردبان را پایین آمد. نامه را گرفت و تندتر برگشت بالا. لبه‌ی پاکت‌ نامه را بدون لحظه‌ای درنگ، با احتیاط پاره کرد. دستخط اعظمش بود، کلمات اعظمش، احساسات اعظمش. تک‌تک کلمه‌ها را خواند تا نامه تمام شد. بی‌اختیار دید چشم‌هایش رفته‌اند سر سطر اول و بهانه‌ی دوباره خواندن گرفته‌اند. دور دوم که تمام شد، نامه را تا کرد و گذاشت توی جیبش. ولی تا خواندن سه باره، نیم‌ساعت بیشتر فاصله نشد و تا شب و موقع خواب به پنجمین و ششمین دور هم کشید. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و سوم 🌸🍃 بخشی از فصل پنجم: پاره‌های درد گرمای کش
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد آخر شب قلم و کاغذ برداشت که جواب بنویسد. نوشت و خط زد، نوشت و خط زد... بی‌خیال شد و گفت: من به این قشنگی نمی‌تونم بنویسم. خوب نیست. ولش کن اصلاً! * نامه‌ی بعدی، ده روز بعد رسید. عباس‌ نامه را که گرفت، سرش را خاراند و گفت: عباس آقا! کارت دراومد. دو تا نامه رو دیگه نمی‌شه بی‌جواب گذاشت. باید یه فکری بکنی. ولی باز هم وقتی کلمات و تعابیر زیبای اعظم را خواند، اعتمادبه‌نفسش ریخت و دوباره بین عباس و خودکار و کاغذ، جنگ بی‌نتیجه‌ای شکل گرفت. نشد. نتوانست. صحنه‌ی بعدی هم که مثل روز روشن است: گله کردن و ابراز دلخوری اعظم خانم از این چشم‌انتظاری و اعتراف عباس آقا به اینکه حریف خودش نشده که با قلم اعظم خانم رقابت کند! سر و ته ماجرا را هم با این جمله هم آورد که: ببین خودم زودتر از نامه‌م رسیده‌م. این‌ که بهتره. اگه جواب می‌دادم، تا با پست برسه دستت کلی طول می‌کشید. * تا چند ماه، این دوری‌های آزاردهنده و طولانی جزء جدانشدنی زندگی اعظم و عباس بود. آن‌ هم در سال‌هایی که نه ‌تنها موبایل هنوز خلق نشده بود، بلکه تلفن هم برای خودش کیمیایی بود و در هر محله، فقط چند خانه از این نعمت عظیم الهی بهره‌مند بودند و منزل آقا جواد اکبری جزء آن کیمیادارها نبود. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد آخر شب
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و پنجم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اما یک روز خوب و زیبای خدا، عباس با یک خبر خوب آمد دیدن اعظم. عباس منتقل‌شده بود به قم و باید به‌عنوان حسابدار در صندوق قرض الحسنه ایثار که زیر نظر سپاه بود، مشغول کار می‌شد و این یعنی دیدارهای ماه به ماه، تبدیل می‌شد به هفتگی. هر هفته عباس ظهر پنجشنبه از قم حرکت می‌کرد سمت تهران و تا صبح شنبه مهمان خاله فاطمه بود. شنبه صبح خیلی زود هم از تهران می‌زد بیرون که سر ساعت به محل کار برسد. این روزها و دیدارها پر بود از برنامه‌های مفیدی که اعظم و عباس برای خودشان چیده بودند. کارهای مهمی که برای پیشرفت هر دو لازم و حتی ضروری بود. اینکه عباس نوار کاست‌های سخنرانی استاد «حسین انصاریان» را برای اعظم تهیه کند و بیاورد و اعظم با شنیدن نکته‌های ناب از محضر استاد، ذره‌ذره و قدم به قدم، از دنیای دخترانه و بیش از حد فانتزی خود فاصله بگیرد و کم‌کم به سمت داناتر شدن، عمیق‌تر شدن و متدیّن‌تر شدن گام بردارد. اینکه عباس خواندن درس‌های جامانده از دوران دبیرستان را شروع کند و کتاب و دفتر به دست، بیاید کنار اعظم بنشیند تا برایش ریاضی و فیزیک و شیمی تدریس کند. و اینکه اعظمِ تشنه‌ی شنیدن از جنگ، یکریز از عباس بخواهد که برایش از جبهه و خاطره‌هایش حرف بزند. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و پنجم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اما یک
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و ششم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد یکی از همین روزها وسط بگو بخندهای معمول، اعظم بی‌هوا دستش را برد بالا و در حال خنده، روی ران پای راست عباس زد. بین ضربه خوردن پا و زرد شدن رنگ صورت عباس، فقط یک لحظه فاصله شد. چنان لبش را زیر دندان گرفت و چشم‌هایش را روی‌هم فشار داد که اعظم از وحشت دست‌وپایش را گم کرد: چی شد عباس؟ پات درد می‌کنه؟ ببخشید من نمی‌دونستم! چی شده پات؟ عباس سعی کرد با شیرینی لبخندی، تلخی فضا را هم بزند: طوری نیست. حالا عادت می‌کنی. _ عادت کنم؟ چرا باید عادت کنم؟ مگه همیشه درد می‌کنه؟ _ راستش آره. اون‌قدر درد می‌کنه که هیچ‌وقت توی جیب راست شلوارم نمی‌تونم چیزی بذارم. کلید، پول خورد، چیزای این‌جوری. _ آخه چرا؟ می‌شه بهم بگی؟ _ این قسمت پام کلاً عضله نداره. یعنی روی استخونم، فقط یه لایه پوست هست؛ بدون گوشت. اعظم فقط با حیرت به‌صورت عباس نگاه می‌کرد. _ آره دیگه. اینم یکی از ماجراهای ماست. توی یه روز دو بار ترکش خوردم. _ می‌شه از اول بگی چه جوری شد؟ _ این‌جوری شد که یه شب توی عملیات والفجر هشت، انگشت پام تیر خورد. همون‌جا امدادگرها بخیه زدن و پانسمان کردن. فرداش که بیدار شدیم، بین بچه‌هایی که مجروح بودیم، حال من نسبت به بقیه بهتر بود. دیدم همه گرسنه‌ان و ضعف کردن؛ گفتم برم ببینم از تدارکات می‌تونم چیزی برای خوردن پیدا کنم براشون بیارم؟ یه موتور برداشتم؛ سوار شدم و خودم رو رسوندم به سنگر تدارکات. یه کارتن تی‌تاپ پیدا کردم. برداشتم که بیارم، ... 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و ششم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد یکی از ه
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و هفتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد برداشتم که بیارم، خمپاره نزدیکم منفجر شد و من از هوش رفتم. وقتی به‌هوش اومدم، دیدم منو با یه تعداد مجروح دیگه سوار کردن توی یه اتوبوس که صندلی‌هاش رو برداشته بودن. پام غرق خون بود و روی زخم رو با یه دستمال بزرگ بسته بودن. توی مسیر بیمارستان اهواز بودیم که دوباره خمپاره زدن و اتوبوس منفجر شد و یه‌بار دیگه مجروح شدیم و موج انفجار هم منو گرفت. خلاصه یه سری رفتیم اهواز و یه عمل روی پام انجام دادن، بعدش هم اعزام کردن بیمارستان مشهد و یه بار هم اون‌جا پامو عمل کردن. یادته از مشهد اومدم خونه‌ی شما تا بابام اینا اومدن دنبالم منو بردن خونه؟ این جمله‌ی عباس، اعظم را در یک لحظه به چهار سال قبل برگرداند. انگار همین حالا داشت این ماجراها را می‌دید: حدود بیست روز مانده بود به عید نوروز. اوایل شب بود و اعظم داشت توی زیرزمین راه می‌رفت و با صدای بلند درس می‌خواند. صدای زنگ در که بلند شد، سمیه کوچولو دوان‌دوان پله‌های ورودی را پایین رفت و در را باز کرد و بعد هم با صدای بلند داد زد: مامان! مامان! عباسِ خاله اومده! فاطمه خانم هم که دستش بند آشپزی بود، از همان داخل آشپزخانه «بفرما عباس جان»ش به گوش رسید. اعظم که دیگر حواسش جمع درس نبود، گوش‌تیز کرده بود و احساس می‌کرد شرایط عادی نیست. ورود عباس به خانه خیلی طول کشید. فاطمه خانم نگران آمد جلوی در و صدایش پیچید و دل اعظم را به درد آورد: اِوا! خاک بر سرم! عباس! خاله چی شده؟ پات مجروح شده؟ 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و هفتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد برداشتم
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و هشتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اعظم وحشت‌زده منتظر شنیدن جواب عباس ماند. صدای عباس گویای درد زیادی بود که می‌کشید و تلاش می‌کرد پنهانش کند: نه خاله‌جون! چیزی نیست. یکم پام درد داره. شما بفرمایید من خودم یواش‌یواش پله‌ها رو می‌یام بالا. اعظم نگران و پکر نشست گوشه‌ی زیرزمین. دوست‌داشت برود عباس را ببیند و از حالش باخبر شود، ولی خجالت و حیا مانع بود. چند دقیقه بعد، فاطمه خانم گریه‌کنان آمد پایین و گفت: عباس مجروح شده. خیلی وضعش ناجوره. هفت هشت روز پیش مجروح شده، تا الان بیمارستان مشهد بوده. الان با هواپیما اومده تهران، از فرودگاه ماشین گرفته، اومده اینجا که امشب باباش‌ اینا بیان با ماشین ببرنش قم. همین‌طور می‌گفت و گریه می‌کرد و آشوب به دل اعظم می‌انداخت. بالاخره سر سفره‌ی شام توانست عباس را ببیند. رنگ زرد صورتش و بی‌حالی شدیدش انگار مثل خنجر توی قلب اعظم فرومی‌رفت. نیمه‌شب پدر عباس و آقای دلیری، پسر عمه‌ی مادر عباس، آمدند و بعد از اذان صبح، عباس را روی صندلی عقب ماشین، طوری نشاندند که پای مجروحش را دراز کند و تا رسیدن به قم فشار زیادی به زخم سنگین و عمیقش وارد نشود. اعظم یادش بود که خیلی طول کشید تا این جراحت عباس بهتر شود و مدت‌ها همه‌ی فامیل پیگیر روند بهبودی عباس بودند. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و هشتم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اعظم وح
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و نهم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد حالا امروز متوجه‌شده بود که آثار آن مجروحیت، هنوز بعد از گذشت چهار سال، عباسش را این‌همه آزار می‌دهد. این ماجراها را که یادش آمد، دلخور رو کرد به عباس: تو اصلاً نمی‌دونم چه اصراری داشتی بگی مجروحیتت اصلاً چیز مهمی نیست. یادته سر ترکشی که به شکمت خورده بود مادرت ‌اینا چه‌جوری فهمیده بودن؟ عباس خندید و سرش را پایین انداخت: نگو! نگو که مادرم هنوزم شاکیه! _ اون ماجراش چی بود؟ اونم برام تعریف کن. چند وقت بعد از اینکه پام بهتر شد، رفته بودم جبهه. خمپاره نزدیکم خورد، یهو دیدم هر چی خدا توی شکمم گذاشته بوده و قرار بوده اونجا باشه، خمپاره‌ی از خدا بی‌خبر ریخته بیرون! فقط با دست اینا رو گرفتم، جمع کردم، فشار دادم توی شکمم و بیهوش شدم. بعدم بیمارستان و عمل و اینا. به هیچ‌کس هم خبر ندادم. روزی که مرخص شدم، اومدم خونه، هرچی زنگ درو زدم کسی باز نکرد. نگو مادرم اینا رفته بودن مهمونی. همون‌جا پشت در نشستم تا بیان. وقتی رسیدن، گفتن کلید نداریم، برو از بالای در بپر توی حیاط و در رو باز کن. منم بی‌هوا پریدم بالای در رو گرفتم که خودمو بکشم بالا، یهو چنان درد و ضعفی پیچید توی تنم که دستم ول شد و پخش زمین شدم. همه هول شدن. اومدن بالا سرم. مامان جیغ می‌زد می‌گفت: تو باز مجروح شدی به من خبر ندادی؟! این‌ها را می‌گفت و می‌خندید و به چهره‌ی متعجب و دلخور اعظم چشمک می‌زد. پایان فصل پنجم 🌹@tarigh3