کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و هفتم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه عروس
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت بیست و هشتم
🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه
اعظم چنان توی خودش رفت که مرحلهی گل چیدن و گلاب آوردن را هم رد کرد و رسید به مرحلهی گفتنِ «بله»؛ ولی هنوز حالش جا نیامده بود. با حرکت دست معصومه خانم که تکانش میداد، به خودش آمد و بله را گفت و وکالت را داد. حاجآقا هم تبریکها را گفت و رفت منزل آقا سید که وکالت داماد را هم آنجا بگیرد و بعد خطبهی عقد را جاری کند.
بعد از بیرون رفتن آقایون، مهمانها و مخصوصاً دوستان و همکلاسیهای اعظم خودشان را برای مراسم شادی آماده میکردند. هرکدام نوار کاست مخصوص خودشان را که از مدتها قبل با آن تمرینهای لازم را انجام داده بودند، توی کیف گذاشته و آماده شده بودند که به نوبت هنرنمایی کنند. خانوادهی عروس هم بهعنوان میزبان، ضبطصوت دو کاستهی بزرگی را آماده کرده بودند تا در اختیار مهمانان قرار دهند. ناگهان اعظم متوجه شد که خاله اقدس رفت طرف ضبط صوت و قبل از اینکه کسی جرأت پخش موسیقی به خودش بدهد، سیم را از پریز کشید و ضبط را کنار گذاشت. مهمانها با حیرت به مادر داماد زل زده بودند. اولین اعتراض از جانب دوستان اعظم رسید: حاج خانوم! میخوایم نوار بذاریم!
ـ نه عزیزم؛ نمیشه. عباس به من سفارش کرده هیچ موسیقی و هیچ حرام و گناهی توی مجلس نباشه.
این را گفت و رفت طرف آشپزخانه و دخترها ریختند سر اعظم.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و هشتم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه اعظم
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت بیست و نهم
🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه
ـ اعظم! چی میگه مادر شوهرت؟
ـ مگه میشه جشن بدون آهنگ و رقص؟!
ـ اعظم! یه کاری بکن. یهچیزی بگو. این چه جشنی میشه دیگه؟!
اعظم توی فکر بود: اصلاً به فکرم نرسیده بود دربارهی اینموضوع با عباس حرف بزنم. حتی فکرشم نکرده بودم که ممکنه با همچین چیزی مخالفت کنه. انگار برامون بدیهی بود که جشن یعنی همین آهنگ و موسیقی و حرکات موزون. خب تا حالا همهی جشنامون همینجوری بوده. غیر از این ندیدیم اصلاً.
نرگس اصغرلو مشتی روانهی بازوی اعظم کرد: پاشو یه کاری بکن. تو دیگه چهجور عروسی هستی؟ منو باش یه هفته برای جشن تو تمرین کردم! پاشو دیگه!
اعظم با آرامش دست یکییکی دوستانش را گرفت و روی هم گذاشت کف دست خودش. لبخند زد و با خونسردی گفت: بچهها ناراحت نشید لطفاً. من برای اعتقادات عباس احترام قائلم. چه عیبی داره حالا مجلس باب میل داماد باشه؟
فاطمه طباطبایی با غیظ دستش را کشید: تو هم با این شوهر کردنت! اینهمه سال عاشق همچین آدمی بودی؟!
منیژه ادامه داد: از صد تا آخوند سختگیرتره.
و نسرین هم با تکان دادن عصبی سر، تأییدش کرد.
اعظم باز ادامه داد: بچهها بدون آهنگ هم میشه خوش بگذره. فراموشش کنیم اصلاً.
بههمین راحتی فضای جشن به حالت طبیعی برگشت و با پذیرایی و شام و بگو بخند و دورهمی دوستانه و فامیلی به آخر رسید.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت بیست و نهم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه ـ اعظ
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سیام
🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه
تمام این چند ساعت برای اعظم به شمردن لحظات و برانداز کردن ساعت گذشت. چنان بیصبرانه منتظر دیدن عباس بود که تمرکزی برای لذت بردن از جشن برایش نمانده بود.
آخر شب که مهمانها را بدرقه کردند و غیر از محارم کسی توی اتاق عقد نماند، بالاخره انتظار به سر رسید و عباس از در وارد شد. برای اولینبار اعظم با خیال راحت و بدون هیچ عذاب وجدان و ترس از گناه، خیره شد به قامت و چهرهی دلربای عباس. عباسی که از این لحظه به بعد محرمترین محرمش بود. نگاه میکرد و توی دلش قربانصدقهاش میرفت و برای این جذابیت و زیباییاش زیر لب ذکر میخواند. پیراهن و جوراب سفید و شلوار سرمهای، موها و محاسن مرتب و جذاب، بهعلاوهی عشق قدیمی و پنهانی اعظم، چنان ترکیبی آفریده بود که هیچکسی جز خودش نمیدانست چه طوفانی در دلش به پا کرده.
همینطور که بهطرف سفرهی عقد میآمد تا در کنار عروسش بنشیند، جواب سلامها و تبریکها را میداد و لبخند به لب و سربهزیر تشکر میکرد. همینکه نشست، معصومه خانم برای چندمینبار کنار گوشش گفت: داداش حیفت نمییاد هیچ عکسی از مراسم عقدت نداشته باشی؟ اعظم طفلکی فقط یه شب لباس عروس پوشیده و سر سفرهی عقد نشسته. یعنی یه دونه عکس هم نداشته باشه؟
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سیام 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه تمام این
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و یکم
🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه
لبخند از لب عباس رفت. صورتش جدی شد: آبجی من! عزیز من! دوست ندارم مرد نامحرم عکس ناموس منو ببینه. اونم با این سر و لباس. خب این عکس رو میخوای ببری عکاسی برات ظاهر کنه یا نه؟ عکاس هم که مَرده.
ـ آخه عباس جان! اشکال شرعی که نداره. عکاس که زن شما رو نمیشناسه.
_ اشکال شرعی هم نداشته باشه، من غیرتم قبول نمیکنه.
با ورود حلقههای عروس و داماد و کف و سوت و جیغ حاضران، گفتوگوی خواهر و برادری خودبهخود به اتمام رسید و مراسم باشکوه بعدی آغاز شد. اعظم دستش را جلو آورد و عباس آرام حلقه را توی انگشتش جا داد. ناگهان این تصویر در ذهن اعظم جرقه زد. دوباره تصویر را با دقت نگاه کرد. خودش بود؛ دقیقاً همین صحنه با همین حلقه و با همین دست. چند سال پیش همین صحنه را در خواب دیده بود؛ دامادی که چهرهاش دیده نمیشد، فقط دستش توی خواب بود و همین دست بود!
***
عباس همان شب با خانوادهاش برگشت قم و فردا هم رفت منطقه و دوباره تا دو هفته هیچ خبری از جناب تازهداماد نبود.
دو هفته دوری، سخت گذشت. با اینکه بهنظر میرسید هنوز کتاب عشق این زوج جوان به فصل اُنس نرسیده است، ولی واقعیتی که در دلهایشان میگذشت، تابع هیچ قانون و کتابی نبود.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و یکم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه لبخند
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و دوم
🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه
وقتی عباس آمد و به جبران این دوری پانزده روزه، یک هفته در تهران ماند، اعترافهای شیرین دلتنگی و نگاههای پرمحبت که وارد میدان شد، کتاب عشق هم تندوتند ورق خورد و به صفحهی اُنس رسید و از آن هم گذشت و بهسرعتِ عجیبِ این احساس پاک لبخند زد.
ولی عباسِ پاسدار که مأموریت شغلیاش دوباره او را به اهواز میخواند، اینبار رفت تا یک ماه دوری را به خودش و دخترخالهی دلباختهاش تحمیل کند.
این دوری برای اعظم آنقدر سخت بود که از سر بیقراری، توی همین یک ماه، دو بار برای عباس نامه نوشت و ارسال کرد. ولی هرچه منتظر ماند و به در زل زد، خبری از پستچیای که برایش جواب بیاورد، نبود. هر روزی بهقدر هفتهای طول میکشید و هر ساعتی به حجم یک شبانهروز کش میآمد و دلتنگی هر لحظه آزاردهندهتر میشد.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و دوم 🌸🍃 بخشی از فصل چهارم: گناه، بی گناه وقتی ع
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و سوم
🌸🍃 بخشی از فصل پنجم: پارههای درد
گرمای کشنده و غیرقابلتحمل جنوب اضافه شده بود به گرد و خاک شدید و کلافهکننده و با حرارت وحشتناک میلههای آهنی دکل نگهبانی، تکمیلشده بودند برای اینکه طاقت هر انسانی را طاق کنند. عباس آن بالا با دوربین و اسلحه ایستاده بود و تمام حواسش را داده بود به اطراف. نخلها، جاده، آسمان، بیابان، دیوارهای پادگان، صحنههای تکراری همیشگی که عباس با آنها مأنوس بود.
ولی مدتی بود حس و حالش نسبت به همهچیز تغییر کرده بود. همینطور که داشت به چشمانداز تکراری همیشگی دکل نگاه میکرد، فکر و خیالش تهران بود. رفته بود منزل خاله فاطمه. تازه داشت لبخند روی لبش نقش میبست که صدایی از پایین دکل داد زد: عباس عاصمی تویی؟
خم شد و پائین را نگاه کرد: بله.
_ نامه داری.
لبخندی که نیمهکاره جمع شده بود، دوباره روی صورتش پهن شد: اومدم.
تندوتند نردبان را پایین آمد. نامه را گرفت و تندتر برگشت بالا. لبهی پاکت نامه را بدون لحظهای درنگ، با احتیاط پاره کرد. دستخط اعظمش بود، کلمات اعظمش، احساسات اعظمش. تکتک کلمهها را خواند تا نامه تمام شد. بیاختیار دید چشمهایش رفتهاند سر سطر اول و بهانهی دوباره خواندن گرفتهاند. دور دوم که تمام شد، نامه را تا کرد و گذاشت توی جیبش. ولی تا خواندن سه باره، نیمساعت بیشتر فاصله نشد و تا شب و موقع خواب به پنجمین و ششمین دور هم کشید.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و سوم 🌸🍃 بخشی از فصل پنجم: پارههای درد گرمای کش
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و چهارم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
آخر شب قلم و کاغذ برداشت که جواب بنویسد. نوشت و خط زد، نوشت و خط زد... بیخیال شد و گفت: من به این قشنگی نمیتونم بنویسم. خوب نیست. ولش کن اصلاً!
*
نامهی بعدی، ده روز بعد رسید. عباس نامه را که گرفت، سرش را خاراند و گفت: عباس آقا! کارت دراومد. دو تا نامه رو دیگه نمیشه بیجواب گذاشت. باید یه فکری بکنی.
ولی باز هم وقتی کلمات و تعابیر زیبای اعظم را خواند، اعتمادبهنفسش ریخت و دوباره بین عباس و خودکار و کاغذ، جنگ بینتیجهای شکل گرفت. نشد. نتوانست.
صحنهی بعدی هم که مثل روز روشن است: گله کردن و ابراز دلخوری اعظم خانم از این چشمانتظاری و اعتراف عباس آقا به اینکه حریف خودش نشده که با قلم اعظم خانم رقابت کند! سر و ته ماجرا را هم با این جمله هم آورد که: ببین خودم زودتر از نامهم رسیدهم. این که بهتره. اگه جواب میدادم، تا با پست برسه دستت کلی طول میکشید.
*
تا چند ماه، این دوریهای آزاردهنده و طولانی جزء جدانشدنی زندگی اعظم و عباس بود. آن هم در سالهایی که نه تنها موبایل هنوز خلق نشده بود، بلکه تلفن هم برای خودش کیمیایی بود و در هر محله، فقط چند خانه از این نعمت عظیم الهی بهرهمند بودند و منزل آقا جواد اکبری جزء آن کیمیادارها نبود.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و چهارم 🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد آخر شب
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و پنجم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
اما یک روز خوب و زیبای خدا، عباس با یک خبر خوب آمد دیدن اعظم. عباس منتقلشده بود به قم و باید بهعنوان حسابدار در صندوق قرض الحسنه ایثار که زیر نظر سپاه بود، مشغول کار میشد و این یعنی دیدارهای ماه به ماه، تبدیل میشد به هفتگی. هر هفته عباس ظهر پنجشنبه از قم حرکت میکرد سمت تهران و تا صبح شنبه مهمان خاله فاطمه بود. شنبه صبح خیلی زود هم از تهران میزد بیرون که سر ساعت به محل کار برسد.
این روزها و دیدارها پر بود از برنامههای مفیدی که اعظم و عباس برای خودشان چیده بودند. کارهای مهمی که برای پیشرفت هر دو لازم و حتی ضروری بود. اینکه عباس نوار کاستهای سخنرانی استاد «حسین انصاریان» را برای اعظم تهیه کند و بیاورد و اعظم با شنیدن نکتههای ناب از محضر استاد، ذرهذره و قدم به قدم، از دنیای دخترانه و بیش از حد فانتزی خود فاصله بگیرد و کمکم به سمت داناتر شدن، عمیقتر شدن و متدیّنتر شدن گام بردارد. اینکه عباس خواندن درسهای جامانده از دوران دبیرستان را شروع کند و کتاب و دفتر به دست، بیاید کنار اعظم بنشیند تا برایش ریاضی و فیزیک و شیمی تدریس کند. و اینکه اعظمِ تشنهی شنیدن از جنگ، یکریز از عباس بخواهد که برایش از جبهه و خاطرههایش حرف بزند.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و پنجم 🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد اما یک
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و ششم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
یکی از همین روزها وسط بگو بخندهای معمول، اعظم بیهوا دستش را برد بالا و در حال خنده، روی ران پای راست عباس زد. بین ضربه خوردن پا و زرد شدن رنگ صورت عباس، فقط یک لحظه فاصله شد. چنان لبش را زیر دندان گرفت و چشمهایش را رویهم فشار داد که اعظم از وحشت دستوپایش را گم کرد: چی شد عباس؟ پات درد میکنه؟ ببخشید من نمیدونستم! چی شده پات؟
عباس سعی کرد با شیرینی لبخندی، تلخی فضا را هم بزند: طوری نیست. حالا عادت میکنی.
_ عادت کنم؟ چرا باید عادت کنم؟ مگه همیشه درد میکنه؟
_ راستش آره. اونقدر درد میکنه که هیچوقت توی جیب راست شلوارم نمیتونم چیزی بذارم. کلید، پول خورد، چیزای اینجوری.
_ آخه چرا؟ میشه بهم بگی؟
_ این قسمت پام کلاً عضله نداره. یعنی روی استخونم، فقط یه لایه پوست هست؛ بدون گوشت.
اعظم فقط با حیرت بهصورت عباس نگاه میکرد.
_ آره دیگه. اینم یکی از ماجراهای ماست. توی یه روز دو بار ترکش خوردم.
_ میشه از اول بگی چه جوری شد؟
_ اینجوری شد که یه شب توی عملیات والفجر هشت، انگشت پام تیر خورد. همونجا امدادگرها بخیه زدن و پانسمان کردن. فرداش که بیدار شدیم، بین بچههایی که مجروح بودیم، حال من نسبت به بقیه بهتر بود. دیدم همه گرسنهان و ضعف کردن؛ گفتم برم ببینم از تدارکات میتونم چیزی برای خوردن پیدا کنم براشون بیارم؟ یه موتور برداشتم؛ سوار شدم و خودم رو رسوندم به سنگر تدارکات. یه کارتن تیتاپ پیدا کردم. برداشتم که بیارم، ...
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و ششم 🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد یکی از ه
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و هفتم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
برداشتم که بیارم، خمپاره نزدیکم منفجر شد و من از هوش رفتم.
وقتی بههوش اومدم، دیدم منو با یه تعداد مجروح دیگه سوار کردن توی یه اتوبوس که صندلیهاش رو برداشته بودن. پام غرق خون بود و روی زخم رو با یه دستمال بزرگ بسته بودن. توی مسیر بیمارستان اهواز بودیم که دوباره خمپاره زدن و اتوبوس منفجر شد و یهبار دیگه مجروح شدیم و موج انفجار هم منو گرفت.
خلاصه یه سری رفتیم اهواز و یه عمل روی پام انجام دادن، بعدش هم اعزام کردن بیمارستان مشهد و یه بار هم اونجا پامو عمل کردن. یادته از مشهد اومدم خونهی شما تا بابام اینا اومدن دنبالم منو بردن خونه؟
این جملهی عباس، اعظم را در یک لحظه به چهار سال قبل برگرداند. انگار همین حالا داشت این ماجراها را میدید:
حدود بیست روز مانده بود به عید نوروز. اوایل شب بود و اعظم داشت توی زیرزمین راه میرفت و با صدای بلند درس میخواند. صدای زنگ در که بلند شد، سمیه کوچولو دواندوان پلههای ورودی را پایین رفت و در را باز کرد و بعد هم با صدای بلند داد زد: مامان! مامان! عباسِ خاله اومده!
فاطمه خانم هم که دستش بند آشپزی بود، از همان داخل آشپزخانه «بفرما عباس جان»ش به گوش رسید. اعظم که دیگر حواسش جمع درس نبود، گوشتیز کرده بود و احساس میکرد شرایط عادی نیست. ورود عباس به خانه خیلی طول کشید. فاطمه خانم نگران آمد جلوی در و صدایش پیچید و دل اعظم را به درد آورد: اِوا! خاک بر سرم! عباس! خاله چی شده؟ پات مجروح شده؟
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و هفتم 🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد برداشتم
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و هشتم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
اعظم وحشتزده منتظر شنیدن جواب عباس ماند. صدای عباس گویای درد زیادی بود که میکشید و تلاش میکرد پنهانش کند: نه خالهجون! چیزی نیست. یکم پام درد داره. شما بفرمایید من خودم یواشیواش پلهها رو مییام بالا.
اعظم نگران و پکر نشست گوشهی زیرزمین. دوستداشت برود عباس را ببیند و از حالش باخبر شود، ولی خجالت و حیا مانع بود. چند دقیقه بعد، فاطمه خانم گریهکنان آمد پایین و گفت: عباس مجروح شده. خیلی وضعش ناجوره. هفت هشت روز پیش مجروح شده، تا الان بیمارستان مشهد بوده. الان با هواپیما اومده تهران، از فرودگاه ماشین گرفته، اومده اینجا که امشب باباش اینا بیان با ماشین ببرنش قم.
همینطور میگفت و گریه میکرد و آشوب به دل اعظم میانداخت. بالاخره سر سفرهی شام توانست عباس را ببیند. رنگ زرد صورتش و بیحالی شدیدش انگار مثل خنجر توی قلب اعظم فرومیرفت.
نیمهشب پدر عباس و آقای دلیری، پسر عمهی مادر عباس، آمدند و بعد از اذان صبح، عباس را روی صندلی عقب ماشین، طوری نشاندند که پای مجروحش را دراز کند و تا رسیدن به قم فشار زیادی به زخم سنگین و عمیقش وارد نشود. اعظم یادش بود که خیلی طول کشید تا این جراحت عباس بهتر شود و مدتها همهی فامیل پیگیر روند بهبودی عباس بودند.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی و هشتم 🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد اعظم وح
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت سی و نهم
🌸🍃 ادامهی فصل پنجم: پارههای درد
حالا امروز متوجهشده بود که آثار آن مجروحیت، هنوز بعد از گذشت چهار سال، عباسش را اینهمه آزار میدهد. این ماجراها را که یادش آمد، دلخور رو کرد به عباس: تو اصلاً نمیدونم چه اصراری داشتی بگی مجروحیتت اصلاً چیز مهمی نیست. یادته سر ترکشی که به شکمت خورده بود مادرت اینا چهجوری فهمیده بودن؟
عباس خندید و سرش را پایین انداخت: نگو! نگو که مادرم هنوزم شاکیه!
_ اون ماجراش چی بود؟ اونم برام تعریف کن.
چند وقت بعد از اینکه پام بهتر شد، رفته بودم جبهه. خمپاره نزدیکم خورد، یهو دیدم هر چی خدا توی شکمم گذاشته بوده و قرار بوده اونجا باشه، خمپارهی از خدا بیخبر ریخته بیرون! فقط با دست اینا رو گرفتم، جمع کردم، فشار دادم توی شکمم و بیهوش شدم. بعدم بیمارستان و عمل و اینا. به هیچکس هم خبر ندادم.
روزی که مرخص شدم، اومدم خونه، هرچی زنگ درو زدم کسی باز نکرد. نگو مادرم اینا رفته بودن مهمونی. همونجا پشت در نشستم تا بیان. وقتی رسیدن، گفتن کلید نداریم، برو از بالای در بپر توی حیاط و در رو باز کن. منم بیهوا پریدم بالای در رو گرفتم که خودمو بکشم بالا، یهو چنان درد و ضعفی پیچید توی تنم که دستم ول شد و پخش زمین شدم. همه هول شدن. اومدن بالا سرم. مامان جیغ میزد میگفت: تو باز مجروح شدی به من خبر ندادی؟!
اینها را میگفت و میخندید و به چهرهی متعجب و دلخور اعظم چشمک میزد.
پایان فصل پنجم
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3