eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
2.3هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.2هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز سالروز شهادت شهید ابراهیم هادی است , ۴۱سال پیش تو همین روزا شهید ابراهیم هادی و دوستاش تو محاصره بودن و همه تشنه به شهادت رسیدند 🕊🥀 مثل دیشبی داداش ابراهیم با رفقاش دور هم جمع شدن و قول شفاعت از هم گرفتن، و خودش هم ظهر امروز ۲۲بهمن پر کشید 🕊🥀 خون این جوانمردها بهای آرامش امروز من و شماست ✅ روحشان شاد با ذکرصلوات 🌷 🌹@tarigh3
خيلى زيباست جملش به فکر "مثل مُردن" نباش! به فکر "مثل شهدا زندگی کردن"باش. 🕊🥀 هدیه به روح مطهرشون صلوات 🌷 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ پنج روز است که در هستیم. آب و غذا و مهمات نداریم. شمار بچه های بسیار کم است و بسیاری شهید و یا زخمی شدند. باقی از هم از عطش فراوان توانی برایشان نمانده است. امیدواری دادن های ابراهیم بهترین رزق این چند روز برای بچه ها بود.. ابراهیم می گفت : اگر همگی هم شهید شویم تنها نیستیم، مطمئن باشید مادرمان سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. در همین حال رزمنده ای فریاد زد : مادر بخدا قسم اگر گردان کمیل در مدینه بود هرگز نمی گذاشتند به تو سیلی بزنند. نوای مادر مادر در کانال طنین انداز شده بود...😭 کماندو های عراقی به کانال رسیدند و شروع کردند به بچه های باقی مانده کمیل و حنظله بچه های کمیل و حنظله همراه با راهپیمایی ۲۲ بهمن در شهرهای مختلف ایران داشتند حماسه دیگری رقم می زدند. ابراهیم باقی رزمندگان را به عقب راند و خود در برابر کماندوها مقاومت می کرد که ناگهان نوایی بلند شد : ابراهیم شهید شد...😭😭😭 ❤️ 🌹@tarigh3
داریم با این پیر می‌شویم خوشحال از این جوانی از دست رفته ایم😍 🌱 🌹@tarigh3
✨ بهم‌گفت‌: با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ مملکت هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌: به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌حسین‌↢(♥️) ممکنه‌، آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!✊🏼 😍 💚 🌹@tarigh3
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅ماه شعبان جدی استغفار کن 🔻جوانیم را در مستی دوری از تو گذراندم... 🔰 🌹@tarigh3
إِلٰهِى وَأَنَا عَبْدُكَ وَابْنُ عَبْدِكَ قائِمٌ بَيْنَ يَدَيْكَ ! خدایا، و من بنده تو و فرزند بنده توأم، در برابرت ایستاده‌ام ... مناجات‌ شعبانیه ♥️ من همینم ، همان که مخلوقِ توست ، پرورش او با تو بود ، رزق و روزی اش را تو داده ای و بیین کم و کسرم فراوان است بیا و بسازم ... 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 وقتی توی ماشین نشستیم راننده ضبط را روشن کرد. نوحه ای‌جانسوز پخش می‌شد. یادم هست مصیبت حضرت زینب بود برای امام حسین. بغضم شکست. سرم را روی شانه مادر گذاشتم. با چادر صورتم را پوشاندم و بی صدا گریه کردم ... گریه کردم... تا خانه... گریه.... تا چهلم و حتی پنجاهمین روز شهادت علی آقا در سراسر استان برای او مراسم گرفتند. روزهای اول خانوادگی در مراسم شرکت می‌کردیم اما از هفته دوم به بعد فقط آقا ناصر و حاج صادق می رفتند و بعد از آن نوبتی شد. یا آقا ناصر می‌رفت یا حاج صادق. کم کم دوره خواب‌های عجیب و غریب و خوش و ناخوش فرارسید. فامیل و در و همسایه خواب او را می‌دیدند و هر کدام با شوق و اشتیاق برایمان تعریف می‌کردند. شنیدن خوابها دل تنگی هامان را بیشتر می‌کرد اما آرامش قلبی هم به همراه داشت. همه علی آقا را در خواب در بهترین جاها و با بهترین لباسها می دیدند. خوابها حکایت از آن داشت که علی آقا از مرتبه ای بالا برخوردار است و اوضاع و شرایط خوبی دارد. اما نگران بود؛ نگران ما زمینی‌ها، مخصوصاً مادرش. بعد از شهادت علی آقا بیماری منصوره خانم به اوج رسید؛ طوری که چند هفته ای بعد از چهلم حاج صادق و آقا ناصر مجبور شدند او را به تهران ببرند. آن روزها اوج سرمای همدان هم بود. برف و یخبندان اجازه خارج شدن از خانه را به کسی نمی‌داد. با این حال با رفتن منصوره خانم به تهران ساک و وسایل مختصرم را جمع کردم و در حالی که محمد علی را لای چند پتوی نوزاد پیچیده بودم، به خانه مادرم کوچیدم. بابا و مادر مثل همیشه با آغوش باز مرا پذیرفتند. آنجا که حس بهتری داشتم فکر می‌کردم هنوز علی آقا در منطقه است و به زودی بر می گردد. روزهای سرد زمستان به کندی می‌گذشت. خبرهایی که از تهران می‌رسید خوشایند و رضایت بخش نبود. کلیه های منصوره خانم تنبل و کم کار شده بود و کیست ها بزرگتر از حد معمول. دکترها چاره را در دیالیز می‌دانستند. و به این ترتیب دیالیزهای عذاب آور منصوره خانم آغاز شد. یک روز عصر با مادر و بابا در خانه نشسته بودیم. پشت پنجره را نگاه می‌کردم. برف بی وقفه می‌بارید. مادر داشت برای محمد علی لباس می دوخت. بابا پرسید: «فرشته بالاخره می خوای چه کار کنی؟ از این سؤال بابا تعجب کردم گفتم خب معلومه میخوام محمد علی رو بزرگ کنم. 🔹🔹🔹 بابا پرسید: «همین؟» گفتم: «بزرگ کردن محمد علی یه عمر کار می‌بره.» مادر پرید توی حرف بابا، فرشته در ضمن باید درس بخوانی و ادامه تحصیل بدی. حال و حوصله درس و مشق نداشتم. دیگه کی می‌تونم با بچه درس بخونم. مادر گفت: «ما کمکت می‌کنیم باید بخوانی» بابا سرش را نـ حلقه ازدواجمان فرشته من و ماد تو و بجهت روشت گریه ام گرفت. از خواب بیدار شد. بابا رو به من و مادر گفت: «خب، گیریم درس هم خواندی. بعدش چی؟» می دانستم منظور بابا از این حرفها چیست. طاقت نیاوردم. بغض کردم، گریه ام گرفت. محمد علی گوشه اتاق خوابیده بود. چهار دست و پا به طرف محمدعلی رفتم و با بغض و آهسته، طوری که محمد علی بیدار نشود، گفتم: «هیچی دیگه. عمرم تمومه.» مادر با نگرانی به طرفم آمد، از جایم بلند شدم. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم. به بابا گفتم بابا یادته شب عروسی به علی آقا چی گفتی؟! گفتی اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه، بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه. این یک سال و هشت ماه که مثل برق و باد گذشت، برای من یه شب بود. من یه شب با یه مرد آقا زندگی کردم و تموم. فکر نکنم دیگه مثل علی پیدا بشه. بعد با بغض و گریه به حلقه توی دستم نگاه کردم و گفتم: «بابا، تو مردتر از علی می شناسی» بابا بلند شد و آمد کنارم ایستاد. چشم‌هایش سرخ و پر از اشک بود. تا به حال او را این طور ندیده بودم. مرا بغل کرد و بوسید و گفت:" نه بابا جان. نه به خدا، ندیدم. علی آقا خیلی مرد بود. لنگه نداشت و نداره. بابا سرش را روی شانه هایم گذاشت. من خیره شده بودم به حلقه ازدواجمان و خاطرات روز خرید عقد یادم می‌آمد. گفت: «فرشته من و مادرت نوکر خودت و پسرتیم. اگه قابل باشیم، قدم تو و بچه ت رو تخم چشمامان.» گریه ام گرفت. مادر هم گریه می‌کرد. با صدای گریه ما محمد علی از خواب بیدار شد. مادر او را بغل کرد و بوسید. بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3