#سیره_شهدا
شهیدخرازی یک عارف بود.
همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمی شد.
🌴بیایم کمی مثل شهدا باشیم 🌴
سالروز شهادت 🕊🥀
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَ عَجِّلْفَرَجَهُم
🌹@tarigh3
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است!!
ده ماه بود ازش خبری نداشتیم! مادرش میگفت: پاشو برو ببین چی شده این بچه؟! زنده است؟ مرده است؟ میگفتم: کجا برم آخه خانم؟ جبهه که یه وجب دو وجب نیست! از کجا پیداش کنم؟ رفته بودیم نماز جمعه... حاج آقا آخر خطبهها گفت: حسین خرازی را دعا کنید! آمدم خانه، به مادرش گفتم. پرسید: حسین ما رو میگفت؟! گفتم چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟!
نمیدانستیم فرمانده لشکر اصفهان است.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#سالروزشهادت🕊
🌹@tarigh3
خدای فکرهای بزرگ، به فکرهای ما ظرفیت و برکت و اثرگذاری بده، مبادا لابهلای هیاهوی دنیا گم بشن...🌱
🌹@tarigh3
«ای کاش می دانستم خانهات کجاست؟
یا می دانستم در کدام سر زمینی ؟
چه زمانی ما را میبینی و ما تورا میبینیم؟»
دعای ندبه.
🌹@tarigh3
در زیارت بُعد منزل نیست، پس هر عاشقی
پشت بام خانه را مرقد تصور می کند
یک سلام از پشت بام خانه دادم ، فُطرست
جای خالی مرا در کربلا پُر می کند❤️🩹
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم ♥️حسین(ع)
💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
شوق ما به کربـلا
قاصد بی درد کجـا میـداند؟!
آن قدَر شوقِ "حسیـن" داریم
که خـدا میدانـد ..💔
.
مولاجانم
▫️وقت است که از چهره ی خود پرده گشایی
تا با تو بگویم، غم شب های جدایی...
می خواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم دل، چون تو بیایی...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
شبتونمهدوی 💚
التماس دعا 🤲
🌹@tarigh3
🌟🌿
در پس این چشمهای اشکآلود،
قلبِ نگران بندهی کوچیکی است
که چون همیشه نیازمند عیبپوشی و حمایت توست خدای خوبم!
🌟🌿
🌹@tarigh3
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌷اَلسَّلاَمُ عَلَي الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
🌷سلام بر قيام كننده مورد انتظار، و عدل آشكار
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عجل الله فرجه)
🌸سلام امام زمانم🌸
تمام سلامها و تمام تحیّتها نثار تو باد،
ای مولایی که حقیقت سلام هستی.
سلام بر تو و بر روز آمدنت...✋
تنها نه ما، به فضل خدا، خاندانتان
ایل و تبارمان همگی را خریدهاند
با یک سلام، درد دلم می شود تمام
گویا که از بهشت به ما جان دمیدهاند
صبحتون حسینی ♥️
🌹@tarigh3
🌸ســلــام بــه زنــدگــی ڪــه
☘بــرای بــودنــش زنــدهایــمــ
🌸ســلــام بـــه مــهربـــانـــیــ
☘ڪــه همــه بــهش مــحــتــاجــیــمــ
🌸ســلــام بــه شــمــا دوســتــان عــزیــز
☘صــبــح زیــبــاتــون بــخــیــر
🌹@tarigh3
.
💔#سلام_امام_زمانم 💔
♦السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ الفَرِیدُ
♦ السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی...
سلام بر تو ای یگانه دوران و ای همنشین تنهایی!
سلام بر تو و بر روزی که جهان با قدومت آباد خواهد شد.
سلام بر تو که در برابر ستمگری ها یاری داده میشوی ...
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
🤲🏻 صلی الله علیک یا ابا صالح المهدی وعلی آبائک ورحمت الله و برکاته ولعن الله اعدائک بعددعلمه
🌹@tarigh3
📣 توجه 📣 توجه
پیام حاج قاسم به مردم عزیز ایران👆👆
#رزم_انتشار
#قرارگاه_مجازی
#معجزه_مشارکت
#ایران_قوی
📌شاخصه هایی ا برای انتخاب اصلح
🔹ساده زیستی و عدم ثروت اندوزی
#نهج_البلاغه
▫️اَلا وَ اِنَّ اِمامَکمْ قَدِ اکتَفی مِنْ دُنیاهُ بِطِمْرَیهِ، وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَیهِ
💠آگاه باش امام شما از تمام دنیایش به دو جامه کهنه، و از خوراکش به دو قرص نان قناعت نموده
📘#نامه_45
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
📣 توجه 📣 توجه پیام حاج قاسم به مردم عزیز ایران👆👆 #رزم_انتشار #قرارگاه_مجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما هیچ تر از هیچ پی هیچ دویدیم
جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم
بر هیچ نشستیم و بر این هیچ براندیم
در هیچ بماندیم و از این هیچ بریدیم
- مولانا
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی هوای شهر نفس گیر می شود
با ذکر یا رضا (ع) نفس تازه می کنم ..
السلام علیک یا ابالجواد
یا امام رئوف
یا علی بن موسی الرضا(ع)🤚
#چهارشنبه_های_امام_رضاجان 💜
🌹@tarigh3
قیصر امین پور چه زیبا میگوید :
آدمهایی هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد..
چگالی وجودشان بالاست...
افکار،
حرف زدن،
رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئی از وجودشان امضادار است...
یادت نمی رود
"هستن هایشان را..."
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند، اینها روی دل و جانت...
بس که بلدند "باشند"...
این آدمها را، باید قدر بدانی...
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای
بی امضایی که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است...
خوشحالیم که در کنار دوستان باصفا و پر انرژی مانند شما زندگی می کنیم حضورتان پررنگ تان را صمیمانه ارج می نهیم.
#حرفهای_خودمونی
🌹@tarigh3
هـمه عـنایاتی که به من شد، از بـرکـات
امام حسینعلیهالسلامبود. از راهسایر
ائمهعلیهمالسلام هممیتوان بهمقصد
رسید، ولی راه امام حسین علیهالسلام
خیلی سریع انسانرا بهنتیجه میرساند.
چون کشتی امام حسین علیهالسلامدر
آسمانهای غیب خیلی سریعراه میرود.
هر کسدر سیرمعنوی خود،حرکتشرا از
آنحضرتآغازکند،خیلیزودبهمقصد میرسد.
-حاجاسماعیلدولابی
🌹@tarigh3
فرشته ملكي همسر شهید مدق متولد سوم فروردين سال 1342 در تهران است. او در جريان مبارازت انقلابي سال 57 با شهيد مدق آشنا شد و يك سال بعد به عقد ازدواج او درآمد.ثمره اين زندگي مشترك خاطره انگيز و عاشقانه دو فرزند به نامهاي "علي" و "هدي" ست.آشنايي با منوچهر:
اولين ديدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. به همراه دوستانم براي پخش اعلاميه رفته بودم كه درگيري مردم و دانشجويان با ساواك شروع شد.
در آن ميان يك لحظه ديدم يك نفر دست مرا گرفت و كشيد و با صداي بلند گفت: "خودت را بكش بالا "
از ترس، سوار موتور آن جوان شدم. "او منوچهر بود".
بعدها فهميدم او پسر همسايه ماست. تا آن روز نديده بودمش. بعد از آن چندين بار ديگر هم منوچهر را در تظاهرات ها ديدم.
بعد از چند بار ملاقات كوتاه و ايجاد حس مشترك ميان هر دويمان، اولين جلسه خواستگاري صورت گرفت و منوچهر شرايطش را برايم گفت:او گفت كه؛ اگر قرار باشد اين انقلاب به من نياز داشته باشد و من به شما، من مي روم نياز انقلاب و كشورم را ادا كنم، بعد احساس خودم را. ولي به شما يك تعلق خاطر دارم».
بايد خوب فكر مي كردم ؛ منوچهر تا دوم دبيرستان درس خوانده بود و رفته بود سركار. مكانيك بود و خانواده ي متوسطي داشت.
خانواده ام مخالفت مي كردند. اما من انتخابش كرده بودم. منوچهر صبور بود، بي قرار كه مي شد، من هم بي طاقت مي شدم.
چند ماه به انتظار گذشت، منوچهر كه حالا پاسدار شده بود براي خودش برنامه هايي داشت. گفت: بايد به كردستان بروم.
بالاخره موافقت پدر را گرفتيم . نيمه شعبان سال 58 آغاز زندگي مشترك ما شد.
#شهید_منوچهر_مدق
ادامه دارد ..
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۲۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۲۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آن شب به اندازه یک عمر دلتنگی گریه کردم. گریه ها و بغض هایم تمامی نداشت. بعد از آن همه نماز و دعا رفتم بالای سر پسرم. بچه ام به خواب عمیقی فرورفته بود. آرام نفس میکشید. پیشانی اش را بوسیدم. طفلی دو ماه بود درد میکشید. به خاطر این مریضی به مدرسه نرفته بود. دستم را آرام روی شکمش گذاشتم؛ خالی بود، فرورفته و گود. شکمش را بوسیدم و با بغض گفتم: «علی جان، میدونم این جایی! پسرمون رو به تو می سپارم. حواست بهش باشه. میدونم اگه بودی مثل تمام باباها بچه ت رو خیلی دوست داشتی. هرچند مطمئنم از همه باباها زنده تر و هوشیارتری.
روز بعد علی را پیش همان دکتری که برایش وقت گرفته بودیم بردیم و قرار شد قبل از ویزیت سی تی اسکن بشود. نگذاشتند من با او بروم. بچه ام را تنهایی بردند. کمی بعد پرستاری هراسان بیرون آمد و مرا صدا زد تا به اتاق برسم صد بار جان دادم. پسرم بالا آورده بود و همۀ لباسهایش کثیف شده بود. با بغض تندتند لباس هایش را عوض میکردم و میگفتم: «علی جان، نترس عزیزم، الان خوب میشی.»
پسرم در آن وضعیت هم مرا دلداری میداد. میگفت: «مادرجان، من حالم خوبه خیلی بهتر شدهم. دردم کمتر شده.» قرار شد ظهر روز بعد برای ویزیت خدمت آقای دکتر ملک زاده برسم. اتفاقاً آن روز مراسم سالگرد علی آقا بود. مادر پشت سر هم به موبایل تلفن میزد و احوال علی را می پرسید و گزارش لحظه به لحظه مراسم را میداد. مهمانا همه آمدهان. کیپ تا کیپ نشسته ان. داریم برا علی جان دعای توسل میخوانیم. گوش کن یا وجيهاً عند الله اشفعي لنا عند الله...»
توی دلم غوغایی بود. علی آقا را بیشتر از همیشه احساس میکردم. نشسته بود کنارم. بین من و پسرم در تمام مدتی که منتظر بودیم تا نوبتمان بشود با او حرف میزدم. تلفن زنگ میزد. فرشته، نیت کن.
صدای دسته جمعی خانمها میآمد «یا ابا الحسن يا موسى بن جعفر ايها الكاظم يا بن رسول الله...»
بالاخره نوبتمان شد. دکتر ملک زاده پزشک متخصص گوارش مردی بسیار باشخصیت و موقر بود. رسمی و محترمانه صحبت میکرد. پرونده ضخیم و قطور علی را گذاشتم روی میز. عکسها و آزمایشها و نتیجه آندوسکوپی را دید و علی جان را معاینه کرد. گفت: «خانم من با این پرونده و آزمایشا کاری ندارم. لطفاً مریض رو آماده کنید. اون اتاق دوباره آندوسکوپی میشن.» آن موقع پنجاه هزار تومان پول زیادی بود. پول ناقابل را پرداخت کردیم. چند پرستار دست پسرم را گرفتند و بردند. کمی که گذشت پرستاری صدایم زد همراه محمدعلی چیت سازیان تشریف بیارید.
دوباره بالا آورده بود. از توی ساکم یک دست لباس درآوردم. همان طور که لباسهایش را عوض میکردم، گریه میکردم و زیر لب با علی حرف میزدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۲۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۲۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 همان طور که لباسهایش را عوض میکردم، گریه میکردم و زیر لب با علی حرف میزدم. علی آقا! علی جان! من دیشب اون قدر به تو التماس کردم؛ باشه، یعنی دلت برام نمیسوزه، اون وقت دلت برای اسرای عراقی میسوخت و کاپشنت رو در می آوردی و میکردی تنشون. ببين، ببين حال و روز من و بچه ت رو! ببین چه زجری میکشیم! ببین بچه داره از دست میره! علی آقا، حق داری؛ تو اون بالا خوشی، چرا باید به فکر ما باشی! به سختی جلوی سرازیر شدن اشکهایم را گرفتم. لباسهای علی جان را با آن حال زار پوشاندم و همین که از اتاق بیرون آمدم، زدم زیر گریه. پرستاری که جثه ای ظریف و چهره ای دوست داشتنی داشت پشت سرم آمد. انگار دلش برایم سوخته گفت: «خانم چیت سازیان، این قدر نگران نباشید چیز مهمی نیست. خوب میشن.» صدای نازک و لحن مهربانی داشت. رفتم و کنار بابا نشستم. مادر تلفن زد: «فرشته داریم دعای جوشن کبیر میخونیم، تو هم بخون.» صدای دسته جمعی خانمها از آن طرف می آمد: «اللهم انى اسئلک باسمک یا حافظ یا باری یا ذاری یا باذح یا فارج یا فاتح یا کاشف یا ضامن یا آمر یا ناهی سبحانک یا لا اله الا انت الغوث
الغوث...
یک دفعه زدم زیر گریه. دلم تنگ بود. چقدر دوست داشتم در آن لحظات علی آقا کنارم باشد. شانه های قوی اش محکم تر از شانه های من بود. دلش بزرگتر و حالش همیشه از من خوب تر بود. قلبش آرام و توکلش بیشتر بود. بودنش چه خوب بود و نبودنش... نبودنش...
زیر لب نالیدم. علی چه زود تنهام گذاشتی. اگه تو بودی، حتماً من الان آروم تر بودم. به من یاد میدادی چطور توکل کنم. علی هنوز هم هستی. میدونم هستی. اگه هستی، یه جوری خودت رو به من نشون بده. بگو که هستی بگو که حواست به من هست، مثل اون وقتا. بگو که من هنوز بیوه نشدهم. بگو که سایه ت بالای سرمه.
یقین دارم شهدا زندهان و پیش خدا اعتبار و آبرو دارن. بگو تا بیشتر باورت کنم. بگو که همیشه هستی و هیچ وقت من رو، ما رو تنها نمیذاری. بگو که مثل تمام باباها الان نگران بچه تی. بگو که عاشق پسرتی. بگو که ما رو دوست داری، علی تو رو خدا امروز تکلیفمن رو مشخص کن. علی جان خودت رو بهم نشون بده!...»
پرستاری که لحن مهربانی داشت در اتاق آندوسکوپی را باز میکرد. لبخندی زد و اشاره کرد که برویم تو.
پسرم روی تختی خوابیده بود. دکتر صاف و اتوکشیده پشت میزش نشسته بود. با احترام اشاره کرد بنشینیم. بعد با لحنی جدی و مطمئن گفت: «خانم چیت سازیان پسر شما مورد خاصی نداشت. به التهاب بسیار کم روده ست که با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. براتون مینویسم. فقط تا چند ماه میوۀ خام به هیچ وجه میل نکنن. برای ایشون فعلا خوردن حبوبات غذاهای آبکی، آش، آبگوشت، سبزی، ادویه جات، فلفل، و نوشابه ممنوعه. دکتر همان طور میگفت و مینوشت و من ناباورانه نگاهش
می کردم. چند نوع دارو هم هست یه دوره دوماهه بخورن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3