امروز نمیتونیم مثل روزهای عادی دیگه از گل و بلبل و انرژی مثبت و ...بگیم😔
امروز هموطنان ما در سوگ عزیزان بیگناهشون نشستن💔
حداقل باید اظهار همدردی کنیم و خشم و رانفرت رو بسوی دشمنان خدا و اسلام و نظام و مردم و بشریت که همانا امریکای جهانخوار و اسراییل حرامزاده و ایادی اونها هست پرتاب کنیم.
انتقام خدا سخت خواهد بود.
و خورد بشه دهان یاوه گویان و جیره خوارانی که دارن اظهار خوشحالی میکنن ؛ گرچه عددی نیستن و زیر میکروسکوپم نمیتونیم ببینیمشون.
جهت شادی روح شهدای دیروز کرمان صلوات💔❤️💚😭
🌹@tarigh3
امیدوارم این حمله های تروریستی
این شهید شدن های ناگهانی و مظلومانه
این تلاش دشمن برای نابود کردن نسل شیعه
برات تلنگری باشه که به جای تنبلی، برای
رسیدن هدف هات تلاش کنی👊🏻
🌹@tarigh3
Reza Narimani - Khabar Che Sangine.mp3
19.59M
خبر چه سنگینه...😭😭😭
ایران تسلیت
◾️◾️🕯🕯
#کرمان_تسلیت
خروش مردم در جای جای ایران اسلامی در محکومیت حادثه تروریستی کرمان، سوخت موشک و پهپادی است که در حال انتقال به مخزن است! باروت فشنگی است که در حال چیده شدن در خشاب است! بد زدید؛ بد خواهید خورد!
#ما_ملت_شهادتیم🖤
🌹@tarigh3
چرا تعداد شهدای حادثۀ تروریستی کرمان تغییر کرد؟
🔹رئیس سازمان اورژانس: در این گونه حوادث که جانباختگان نزدیک به محل حادثه آسیب زیادی میبینند، پیکرهایی که قطعهقطعه شدهاند معمولا در یک کاور جمعآوری میشود و در آمارهای اولیه هریک از کاورها را پیکر یک نفر تلقی میکنند اما در بررسیهای پزشکی قانونی مشخص میشود که چندین کاور مربوط به بخشهایی از پیکر چند نفری است که جانباختن آنها ثبت شده و مربوط به فرد جدیدی نیست.
🔹در جابهجاییها نیز بعضیها به اشتباه دوبارهشماری شدند و بعضیها از یک بیمارستان به بیمارستان دیگر منتقل شدند و در آمار هر دو بیمارستان محاسبه شدند.
🔹براساس آخرین آمار تاکنون ۸۴ نفر در حادثۀ تروریستی کرمان شهید شدهاند.
🌹@tarigh3
✍طلبه شهید حادثه تروریستی سیزدهم دی گلزار شهدای کرمان علیرضا محمدی پور...
🔹خیلی مؤدب بود دغدغه درس داشت اومد قم و کلی پیگیری کرد برای درس بیاد قم مدرسه آیت الله بهجت هم قبول شد ولی بخاطر مادر کرمان موند.
🔸حدود یک سال به شهادتش یک مدت طولانی مریض شده بود...
🔹با شهید مصطفی صدر زاده خیلی رفیق شده بود...
🔸سالگرد اول حاج قاسم رو برام اینطور تعبیر کرد گلزار اربعینی شده بود خیمه رو زدن...
🔹اولین بار که متقاضی ورود به حوزه شده بود بهش گفتن الان زوده رفت یک سال کار کرد و سال بعد اومد حوزه معلوم بود تصمیمش رو گرفته...
🔸و حالا در روز مادر او به حاج قاسم و شهدا پیوسته است و لقب طلبه شهید را یافته است هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات...
#شهید_علیرضا_محمدی_پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اشکهای جانسوز پدری که اعضای خانوادهاش در حادثۀ تروریستی گلزار شهدای کرمان شهید شدند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهید یزبک که دیشب در حمله تروریستهای صهیونیست به ناقوره در لبنان به شهادت رسید💔
گلی گم کرده ام.mp3
5.14M
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
#نریمان_نریمانی🎙
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
#گلزار_شهدای_کرمان💔
#ایران_تسلیت💔
🏴🏴
😭😭😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شهید حاج ابوتقوی
#خط_رهبر
reza-narimani-khosh-be-hale(128).mp3
4.47M
خوش به حال شهدا ...🥀😭
#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها
یاد شهدا با ذکر فاتحه مع الصلوات
🌹🍃
#اللهم_صل_علی_محمدﷺ_و_آل_محمدﷺ_و_عجل_فرجهم
حاجقآسمما؛ - wahhaj.mp3
1.42M
قصاص این خونها چیست؟!
#حاجقآسمما
یاد شهدا با ذکر فاتحه مع الصلوات
4_5873129492494426865.mp3
3.3M
واحد
📝 این کودکان مگر کشتگان کدامین گناه هستند؟
🎤 حاجمیثم مطیعی
▪️#امام_زمان #مرگ_بر_اسرائیل
27819_13961117095218_4106150.mp3
4.11M
#بنی_فاطمه
مناجات فوق العاده سوزناک و دلنشین شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین (ع)
شب جمعه است...هوایت نکنم می میرم
یادی از صحن و سرایت نکنم می میرم
ناله و شکوه حرام است بر عشاق ولی
از فراق تو شکایت نکنم می میرم
سجده بر خاک شما سیره ی هر معصومی است
سجده بر تربت پایت نکنم می میرم
دوریت درد من و نام تو درمان من است
تا خود صبح صدایت نکنم می میرم
به دعا کردن تو نوکر این خانه شدم
هر سحر، شکرِ دعایت نکنم می میرم
"وضع من را به خــــدا روضـه ی تــــو سامان داد
من اگــــر گـــــریه برایـــت نکنــــم می میرم"
جان ناقابل من کاش فدای تو شود
اگر این جان به فدایت نکنم... می میرم!
شعرهایم همگی درد فراق است... ببخش
صحبت از کرب و بلایت نکنم می میرم
🍃🍃
اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاءُ
وَ سِلاحُهُ الْبُكاءُ
رحم كن به كسىكه سرمايهاش اميد
و سلاحش اشک است🤍
' دعای کمیل '
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
کس را بہ خلوتِ دلِ من جز تــو راھ نیست این در بھ روی غیرِ تــو پیوسته بسته باد!💔
حُسِیـنجـٰان
حٺۍاگࢪ
بھڪࢪبلایَٺ
ࢪاهمـنمۍدهۍ،
ولۍمَࢪاازنگاهٺ
محࢪومـمڪن؛
آلودھامـ
گنھڪاࢪمـ
امادوسٺٺداࢪمـ💔
🌹@tarigh3
🌷 #شهید #ابراهیم_هادی
از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راهاندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچهها دنبال ابراهیم میگردند! با تعجب پرسیدم: چی شده؟! گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچهها سنگرها و مواضع دیدهبانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود! ساعتی بعد یکی از بچههای دیدهبان گفت: از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت میان! این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیدهبانی رفتم و با بچهها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما میآمدند! پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچهها قرار داشتند! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچکس باور نمیکرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسهای آفریده باشد!
آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمندهها اسلحه نداشتند.
یکی از بچهها خیلی ذوق زده شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: "عراقی مزدور!"
برای لحظهای همه ساکت شدند. ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبهروی جوان ایستاد و یکییکی اسلحهها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برای چی زدی تو صورتش؟!
جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده؟ اون دشمنه.
ابراهیم خیرهخیره به صورتش نگاه کرد و گفت: اولا او دشمن بوده، اما الآن اسیره، در ثانی اینها اصلا نمیدونند برای چی با ما میجنگند. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی شدم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرتخواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه میکرد، به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرفهای زیادی داشت!
📚به نقل از کتاب #سلام_بر_ابراهیم
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 توی آینه علی آقا داشت نگاهم میکرد . از علی آقا خجالت کشیدم زود نگاهم را دزدیدم و سرم را پایین انداختم. این اولین باری بود که علی آقا درست و حسابی مرا میدید.
فردای آن روز مادر به کارگاه رفت و من و خواهرها مشغول تمیز کردن خانه شدیم. هنوز آثار مسمومیت از بدنم خارج نشده بود. هنگام ظهر وقتی مادر آمد گفت، امروز صبح که شما خواب بودید، علی آقا آمد و برای امشب دعوتمان کرد هیئتشان.
شب خانوادگی رفتیم. تابلویی سفید که داخلش چراغی روشن بود، جلوی بلوکشان نصب شده بود. رویش نوشته شده بود: «هیئت راه شهیدان».
امیر و علی آقا مؤسس هیئت بودند و اولین شبی بود که هیئت در خانه آنها برگزار میشد. بار اولی بود که به خانه آنها میرفتیم. طبقه چهارم آپارتمانهای هنرستان بود. ۱۳۰ متری و سه خوابه. هیئت مردانه بود. در قسمت خانمها من بودم و مادر و خواهرهایم و منصوره خانم و مریم و منیره خانم. آنطور که آن شب متوجه شدم پدر و مادر منصوره خانم، که به آنها "حاج بابا و خانم جان" میگفتند، و تنها خواهرش، خاله فاطمه و برادرش دایی محمد که خیلی شبیه منصوره خانم بود، در تهران زندگی میکردند. مریم هم با پسر همسایه خانم جان که در وزارت امور خارجه کار میکرد عقد کرده بود و قرار بود تابستان ازدواج کنند و مریم به تهران برود.
علی آقا توی اتاقی که ما نشسته بودیم آمد و خوشامد گفت. معلوم بود از دیدن ما خیلی خوشحال شده است. دیگر علی آقا را ندیدیم تا پایان مراسم. بعد از مراسم علی آقا با ماشین یکی از دوستانش ما را به خانه رساند. موقع خداحافظی آن قدر صبر کرد تا بابا توی خانه رفت. بعد به مادر گفت: «حاج خانم، فردا با آقا محمود و خانمش میخوایم بریم قم. اجازه میدید زهرا خانم هم با ما بیاد؟» مادر مکثی کرد و گفت: به پدرش گفتید؟»
علی آقا این دست و آن دست کرد و گفت: «راستش نه خجالت کشیدم.»
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۲۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۲۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
مادر لبخندی زد و گفت باشه من الان بهش میگم. فردا تشریف بیارید اگه اجازه داده باشه فرشته هم با شما می آد. علی آقا دیگر چیزی نگفت. خداحافظی کرد و رفت. مادر هم اجازه مرا از بابا گرفت. شبانه ساک کوچکی برایم بست. یکی دو دست لباس برایم گذاشت با چادر نماز و حوله و شناسنامه.
صبح زود هم برای نماز بیدارم کرد و آنچه لازم بود سفارش کرد. داشتیم صبحانه میخوردیم که علی آقا زنگ زد. بابا در را باز کرد. دایی محمود و خانمش هم بودند. مادر با دیدن دایی و زندایی خوشحال شد و مرا سپرد دست دایی و سفارشهای لازم را به زن دایی کرد. علی آقا پیکان زهوار دررفته ای از دوستش قرض گرفته بود. خودش رانندگی میکرد. دایی جلو نشست و من و زندایی عقب. مادر کاسه ای آب پشت سرمان ریخت و بابا با دعا و صلوات ما را از زیر قرآن جیبیاش که همیشه همراه داشت رد کرد. علی آقا پا روی پدال گاز گذاشت. ماشین قارقاری کرد و راه افتاد. من و زندایی آن پشت مشغول تعریف کردن شدیم و علی آقا و دایی محمود با هم از نیمه های راه شروع کرد به جوک گفتن و خاطره تعریف کردن. از بس خندیدیم، متوجه نشدیم چطور ظهر شد و به ساوه رسیدیم. به یک چلوکبابی رفتیم. علی آقا برای من و خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد. من چون روبه روی علی آقا نشسته بودم خجالت میکشیدم چیزی بخورم. فقط کمی از پلو و کبابم را خوردم و دست از غذا کشیدم.
نمیدانم چرا زن دایی هم دست دست کرد. او هم نیمی از غذایش ماند. دایی محمود که دنبال سوژه میگشت این موضوع را دست مایه خنده قرار داد. میگفت علی آقا هیچ غصه نخور با این زنایی که ما داریم امسال حاجی میشیم. سال دیگه ای وقتا هردو تامان حاجی حاجی مکه. بعد کباب زندایی را از توی بشقابش برداشت و یک لقمه کرد. همان طور که با اشتها میخورد گفت:" هر دو تامانم پروار و چاق و چله. اینا که چیزی نیمُخورن م که تا چند ماه دیه ای جوری میشم.»
گونه هایش را از هوا پر کرد و ادای آدمهای چاق را درآورد و ادامه داد:"سال دیه، ای وقتا ماشین که سهله، خانه دار هم شدیم."
دایی میگفت و ما میخندیدیم. عصر بود که به قم رسیدیم. مردها دنبال هتلی نزدیک حرم گشتند و پیدا کردند. شناسنامه خواستند که همه داشتیم، اما شناسنامه من و زن دایی عکس دار نبود.
على آقا هر چه با مسئول پذیرش هتل صحبت کرد فایده ای نداشت. مجبور شدیم به اماکن برویم. دو سه ساعتی طول کشید تا اماکن را پیدا کردیم و تأییدیه گرفتیم و به هتل برگشتیم.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3