✳ درست نبود لباسم را مرتب کنم!
📌 بعد از نماز میخواستم حسین آقا را ببینم و دربارهی موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر متظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز میآید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنیداری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهی او به سر و وضعم برسم!
📚 از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
👤 راوی: سردار شهید حاج #قاسم_سلیمانی
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📘 #کتاب_خوب_بخوانیم
✳️ من هم بناست بمیرم...
🔻 شروع به تکاندن عبای خاکیاش کرد، من که از حرفزدن با او لذت میبردم، پرسیدم: «کجا بودی که عبایت اینقدر خاکی است؟»
- وادی السلام.
- آنجا مُرده داری؟
- نه.
- بیکاری؟
- نه.
- برای چه رفته بودی؟
کمی مکث کرد و گفت: «استادم در تبریز، دستور داده است که دستکم هفتهای یک بار به مقبرهها بروم.»
- که چه شود؟
- که یادم بیاید من هم بناست بمیرم.
📚 از کتاب #کهکشان_نیستی
📖 صفحات ۴۰ و ۴۱
👤 #محمدهادی_اصفهانی
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
✳️ این آقا روحالله همان حرفهای امام حسین را میزند...
🔻 همیشه آرزو داشتم کاش میتوانستم #امام_حسین (ع) را یاری کنم. وقتی مینشستم توی روضه، گریه میکردم و میگفتم: «آقاجان! چرا ما تو اون دوره نبودیم تا جونمون رو فدا کنیم؟!» گاهی این فکرها توی خانه هم رهایم نمیکرد. یک روز انگار کسی سقلمه بزند به پهلویم، از خودم پرسیدم اشرفسادات! این همه حسین حسین میکنی، تو که هنوز امتحانی پس ندادی! از کجا معلوم تا کجا و کِی پای #دین خدا بایستی؟ خیلیها با امام حسین بودند، #نماز هم میخواندند ولی وقتی از جانشان ترسیدند، امام را تنها گذاشتند. چطور اینقدر به خودت مطمئنی که مدام وسط روضه مشت میکوبی به سینه و میگویی حسین جان! من و بچههایم فدای شما! با خودم زمزمه کردم اشرفسادات حالا نوبهی توست. این تو و این میدان برای جهاد. مگر نمیخواستی برای خدا، دینش را کمک کنی؟ بسمالله. نمیبینی این شاه پدرنابیامرز خون مردم را توی شیشه کرده و اینهمه به دین خدا دهنکجی میکند؟ امام حسین نیست، درست؛ ولی این #آقا_روحالله همان حرفهای امام را میزند. پس پا سفت کن در راهش...
📚 از کتاب #تنها_گریه_کن | روایت زندگی اشرفسادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان
📖 صفحات ۹۲ و ۹۳
📗 #کتاب_خوب_بخوانیم
✳️ آرزو داشت تا جایی که میشود شبیه امامش باشد
🔻 سرش را آورد بالا و اینبار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: «مامان جان! میدونید #شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل #امام_حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟»
🔸 نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه #امامش باشد.
📚 از کتاب #تنها_گریه_کن | روایت زندگی اشرفسادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان
📖 صفحات ۱۹۰ و ۱۹۱
❤️ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
📗 #کتاب_خوب_بخوانیم
✳ شاید بچهای پدر نداشته باشد
🔻 دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسهی اربابزاده که خودش مدیر آن بود ثبت نام کرد. ظهر، محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته به خانه آمدند. محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: بهخاطر اینکه شاید در بین بچهها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آنها شما هر لحظه با پدر باشید.
📚 برگرفته از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین؛ خاطراتی از #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
📖 صفحات ۲۷ و ۲۸
📘 #کتاب_خوب_بخوانیم
✳️ من هم بناست بمیرم...
🔻 شروع به تکاندن عبای خاکیاش کرد، من که از حرفزدن با او لذت میبردم، پرسیدم: «کجا بودی که عبایت اینقدر خاکی است؟»
- وادی السلام.
- آنجا مُرده داری؟
- نه.
- بیکاری؟
- نه.
- برای چه رفته بودی؟
کمی مکث کرد و گفت: «استادم در تبریز، دستور داده است که دستکم هفتهای یک بار به مقبرهها بروم.»
- که چه شود؟
- که یادم بیاید من هم بناست بمیرم.
📚 از کتاب #کهکشان_نیستی
📖 صفحات ۴۰ و ۴۱
👤 #محمدهادی_اصفهانی
#کتاب_بخوانیم
#کتاب_خوب_بخوانیم