تاریخ گرد
#حضرت_سنگ
#قصه_هشتاد_سه
💎یک روز دلپذیر بهاری بود و چهار کاروان تجاری به شهر وارد شده بودند. چند هفته ای میشد که اشراف منتظر ورود این کاروان ها بودند. شهرِ قوم ثمود بر سر شاه راهی بنا شده بود که یمن و آشور را به شامات وصل می کرد. کاروان های تجاری، سربازان ثمودی را که تیراندازان بسیار ماهری بودند، اجیر می کردند تا در برابر راهزنان از ایشان دفاع کنند. همچنین تجار زیادی از یونان و مصر و لیدیه به اینجا می آمدند تا کالاهای پارسی و یمنی و آشوری را خریداری کنند، و این یعنی طلای فراوان برای اشراف ، و البته معبد.
🗿در جلوی معبد پنج بت اصلی ثمودیان قرار داده شده بود و چند ردیف از تجار تازه وارد در جلو آنها زانو زده بودند. در عهد باستان مردم معتقد بودند هر شهر خدایان خود را دارد و به هر شهری که وارد شدند باید به خدایان آن شهر ادای احترام کنند تا از بلا ایمن باشند. کاهنِ معبد در حالی که مدام در آتشدان کندر می ریخت با عجز و لابه بانگ برآورد:
ای لات! ای عُزّی! ای منوت! ای قیس و ای هُبَل! ای صاحبان و سروران ما! ای آنان که بر سر ما منت گذاشتید و ما را لایق بردگی خود دانستید! ای بزرگوارانی که کوهستان و صحرا را برای ما رام گردانیدید و شهر ما را برای بازرگانان مکانی امن قرار دادید!
❕کاهن بغض کرد و اینچنین ادامه داد:ما جز شما عزیزان در این جهان کسی را نداریم!
🖤صدای گریه و شیون از جمعیت برخواست!
🪔کاهن: پس ما را دریابید! تجارت ما را همچون پیش برکت بخشید! دشمنان ما را نابود گردانید و ما را بر ایشان مسلط کنید! زنان و بردگانشان را روزی ما گردانید و اموالشان را نصیب ما کنید! ما بیچارگان و مفلوکان نیز به بزرگی و جلالتان قسم میخوریم که از آنچه روزی ما قرار دادید، سهم شما عزیزان را تمام و کمال پرداخت کنیم. بدون اینکه در دل خود شک یا غمی راه دهیم.
🪙کاهن با گوشه چشم به مردانی که در صف اول ایستاده بودند اشاره کرد تا جلو بیایند.مردان با دست پاچگی خود را جمع و جور کردند و هر کدام هدایایی را که در کنار خود گذاشته بودند،در دست گرفتند و پیش آمدند. کاهن گفت: کیسه های طلا و نقره را در برابر هُبَلِ شریف بگذارید. سایر اموالتان را در برابر عزی و قیس. امروز لات و منوت از بندگان خود دلگیرند و چیزی نمی پذیرند.
🔮پس از آنکه همه ی حضار هدایای خود را تقدیم کردند،کاهن فریاد زد:اینک همگی در برابر شما عزیزان سر به سجده می نهیم و امیدواریم که از ما راضی باشید.
☘همه به سجده رفتند. اما یک نفر در میان جمعیت ایستاده بود و در حالی که لبخند می زد نگاه نافذ خود را به چشمان کاهن دوخته بود.
#شایان_کریمی
@tarikhgard_iran
#تاریخ_گرد #تاریخگرد #جهان #خلقت #خدا #تاریخ #آدم #زندگینامه_ائمه