44.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 خاطرات مالکِ شرکت #زر_ماکارون از دوران کودکیاش در #قم
🔹️من در قلعه #مبارکآباد قم به دنیا آمدم. این قلعه را حاج شیخعبدالکریم #حائری_یزدی برای فقرا ساخته بود.
🔸️ من زیر خط #فقر زندگی کردم. فقر یک سطح بالاتر از زندگی من بود.
🔹️وقتی به دنیا آمدم سر #نخواستنم دعوا شد و پدرم زن و بچه را #رها کرد و رفت.
🔸️شبهای جمعه در قبرستان #وادی_السلام قم قبر میشستم و پول میگرفتم.
🔹️الان ده هزار و سیصد همکار (حقوقبگیر) دارم.
🔗به کانال #تاریخ_شفاهی_قم بپیوندید:
@tarikhqom
🎙 لحظههای آخر؛ حجتالاسلام اقبالیان
🔹️در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۳۹۶ در خانه نشسته بودم. ناگهان حس کردم از زمین جدا میشوم. هرلحظه منتظر بودم تا از زمین خاکی #رها شوم. پسرم آن روز مهمان ما بود. وقتی دید حالم دارد خراب میشود، از گوشی موبایلم شمارۀ کاظم #پورامینی و رضا #پاینده، از رفقای دوران جنگ را پیدا کرد و با آنها تماس گرفت.
🔸️حالم آرام آرام داشت خرابتر میشد. کاظم فوراً #آمبولانسی خبر کرده بود تا مرا به تهران ببرند. من که از همان دقایق اول از هوش رفته بودم و چیزی به خاطر نداشتم، نزدیک #مرقد امام(ره) حس کردم روبروی گنبد سیدالشهدا(ع) هستم و دستی از دل حرم به سمتم دراز شد.
🔹️آن دست چیزی مثل خاک را در کف دستم گذاشت و صدایی آمد: «این هم #دوسومش!»
ناگهان، از پشت سر آمبولانس صداهایی به گوشم میرسید. در همان حالت بیهوشی بلند شدم تا ببینم صدای کیست؛ همه آنهایی که در سالهای زندگی #خدمتی به آنها کرده بودم پشت سر ماشین میدویدند.
🔸️آن دختر #معلول ذهنی که هر کاری از دستم برمیآمد برایش انجام میدادم گریه میکرد و میگفت: «بابای من رو #کجا میبرید؟»
آن جانبازی که چندین سال پیش سیلی محکمی به گوشم زده بود، آن #پیرزنی که گهگاه برایش پول و غذا میبردم، دخترهایی که برایشان از این و آن پول جهیزیه فراهم کرده بودم، همه دنبال آمبولانس میدویدند.
🔹️بعد از چندلحظه دوباره از هوش رفتم و دیگر چیزی درخاطرم نماند. تا اینکه پس از یک هفته که #پزشکان گفته بودند به احتمال ۹۹درصد از اتاق عمل زنده بیرون نمیآیم، به هوش آمدم.
📚 کتاب حجره شماره دو- به قلم رضایزدانی
🔗کانال #تاریخ_شفاهی_قم:
@tarikhqom