هدایت شده از تارینـــو (حال و حیاتی نو)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
(اینجا کربلاست7)
رقیه در دلش فرشته ی امیدی بود که مدام زمزمه می کرد : بیرونِ خیمه ها خبر بدی نیست. پدر تنها نمی ماند. مثل حُّر خیلی ها به کمکش آمده اند. گریه های عمه زینب فقط از دلواپسی حکایت می کند نه از مصیبت...
ولی واقعیت چیز دیگری بود. زینب هربار میآمد اشکی تازه تر بر گونه هایش بود.
زنان اهل حرم یکی پس از دیگری خبر شهادت عزیزانشان را میشنیدند.
رقیه دست های کوچکش را بر صورت گذاشت در گوشه ی خیمه جایی کنار گهواره علی اصغر که مکان قایم باشکش با بچه ها بود پناهی برای گریه پیدا و بغض درون گلویش را آزاد کرد.
چنان گریه می کرد که نمیتوانست نفس بکشد.
صدای شیون عجیبی بلند شد.
عمه زینب که لحظه ای به خیمه ی مجاور رفته بود تا به عموی بیمارِ رقیه سربزند؛ ناگهان سراسیمه وارد خیمه زنان شد.
زنان گردش جمع شدند : خانم این چه خبری است که با تو چنین کرده است؟
عمه زینب اشکهایش این بار خبر از خون گریه کردن داشت. حالش حال هیچ کدام از رفتن ها و آمدن هایش را نداشت.
رقیه خیلی چیزها را شنیده بود. شهادت علی اکبر، قاسم، حُّر مهربان و خیلیهای دیگر. این بار چه کسی می توانست باشد؟!
عمه زینب لب باز کرد : خیمه ی عباس...
جمله اش تمام نشده بود که زنان صدای مویه هایشان به آسمان رفت.
رقیه از کنار گهواره شتابان به سمت عمه آمد : عمو عباس؟ عمه نه... عمو عباس، نه...چنان به زانوی عمه خودش را چسباند که قدرت حرکت را از زینب به کلی گرفت.
زینب که چون کوره ای از آتش میسوخت؛ اشک های رقیه را پاک کرد : یادت هست همیشه به عمو عباس می گفتی عمو، چرا بابا را برادر صدا نمی زنید؟ یادت هست؟
رقیه در میان هق هق گریه هایش با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: بله. یادم هست.
_امروز عمو عباس، بابا حسینت را برادر خطاب کرد؛ برای اولین و آخرین بار.
زینب گویی با گفتن این جمله گدازه ای از آتش در قلب اهل حرم انداخت. اهل حرم از خیمه ها بیرون دویدند.
رقیه اولین کسی بود که خارج شد.
شتابان به سمت خیمه ی عمو عباس رفت، ولی عمود خیمه افتاده بود و بوی شهادت عمو در تمام دشت پر از غم کربلا پیچیده بود.
♻️ ادامه دارد...
✍️ به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست7
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه اگر سخت، اگر تلخ ولی میدانم،
آخرش لذت نابی است اگر صبر کنم...
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
💫شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
مثل معامله ی امام حسیـــــ🖤ــن علیه السلام با خــــــــ♥ــــــدا😭
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از تارینـــو (حال و حیاتی نو)
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
❁﷽❁
( اینجا کربلاست 8)
بابا حسین سراسیمه به سمت خیمه ها آمد.
رقیه که روزنه ی امیدی دیده بود؛ دواندوان خودش را به پدر رساند و او را آغوش گرفت.
باباحسین نگاهش به سمت میدان جنگ نبود، انگار دغدغه اش فقط خیمه هایی پر از زن و کودک بود. با وجودی که بابا حسین دستور داده بود خندقی پشت خیمه ها حفر کنند ولی باز هم غیرتش اجازه نمیداد زنان و کودکان بیرون خیمه ها بایستند.
بابا حسین کمی رقیه و کودکان را نوازش کرد تا آرام تر شوند سپس رو به عمه زینب کرد: خواهرم، زنان را بگو در خیمه ها بمانند سری هم به خیمه نور دیده ام زین العابدین بزنید.
و بدون معطلی به سمت میدان رفت.
رقیه رفتن بابا را نگاه میکرد، خون های روی لباس پدر به او می گفت که چقدر تن های بی جان را در آغوش گرفته و با آنان وداع کرده است.
رقیه همیشه منتظر بود از این خواب وحشتناک بیدار شود؛ یک بار دیگر لبخند داداش علی اکبرش را ببیند، دلش برای روزهای شاد مدینه تنگ شده بود.
در خیمه مجاور عبدالله بیقراری میکرد و میخواست به میدان برود ولی عمه زینب مانعش میشد. رقیه او را نمی دید ولی عمه برایش گفته بود. آخر خیمه زنان از مردان جدا بود.
کمی از ظهر گذشته بود که بابا حسین به خیمه بازگشت همه به طرف او دویدند.
بابا حسین خیلی عجله داشت رو به سوی خواهرش کرد: زینب، پیراهن کجاست؟ از کدام پیراهن سخن می گفت؟
گویی عمه زینب خوب میدانست او چه می خواهد. بدون هیچ سوالی بابا حسین را به سمت خیمه برد.
رقیه کمی منتظر شد. بعد از اینکه پدر پیراهنش را پوشید، اجازه گرفت و وارد خیمه شد.
پدر پیراهنی کهنه به تن کرده بود.
رقیه به او نگاه کرد و در دلش گفت : چرا این لباس را پوشیده است؟
ولی الان جواب این سوال برایش مهم نبود. فقط آغوش بابا میخواست. خودش را محکم در آغوش بابا انداخت.
آنقدر گریه کرده بود که رد اشک روی صورتش مانده بود.
بابا حسین به سختی لبخند زد: رقیه جان کربلا، دشت بلا بود. بعد از من، عمه مراقب تو خواهد بود و برادرت زین العابدین. پس بیقراری نکنید.
سپس صورت رقیه را به گونه اش گذاشت پیشانیش را ببوسید و بیرون رفت.
اما دلش بیقرار علی اصغر کوچک بود کنار خیمه زنان رفت و علی اصغر را طلب کرد، تا با او هم خداحافظی کند.
خیلی زود رباب در حالی که طفل کوچکش را در آغوش داشت بیرون آمد به چهره اباعبدالله نگاه کرد : پدر و مادرم به فدایت، این هم پسرت علی اصغر.
عمه زینب نگذاشت رقیه بیشتر از این بیرون خیمه بماند و به تماشای وداع جانسوز بابا حسین با علی اصغر نگاه کند. خیلی سریع او را به داخل خیمه فرستاد.
♻️ ادامه دارد....
✍️ به قلم : سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#اینجا_کربلاست8
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افکار منفی
مثل حسادت، نفرت و خشم
نسبت به دیگران
مثل این است که سم بخوریم
ولی امیدوار باشیم دیگران بمیرند.
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6