eitaa logo
تَرکِش با معرفت
1.6هزار دنبال‌کننده
321 عکس
138 ویدیو
7 فایل
✍️بازتاب آثار شهدایی حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ما این‌جا از شهدا و مرامشون میگیم باهامون بمون تا خودمون رو همرنگشون کنیم آیدی ارتباطی↯ @admin_tarkesh_ba_marefat ⚠️صفحه توسط ادمین اداره می‌شود
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ❣ حکایت یک دوستی عمیق من و محمد تقریباً هم‌زمان چشم به جهان گشودیم؛ از همان آغاز، زندگـی‌ -مان درهم تنیده شد و رفاقتی شکل گرفت که با گـذر سال‌ها ریشــه دواند و عمیق‌تر گشت. کودکی ما در کوچه‌های خاکی معزآباد گــذشــت؛ مــیـــان بـــازی‌هـــای ســـاده، دوستی‌های بی‌ریـا و خــنــده‌هایی که هنوز در گوشم طنین انداز است.😅 همیشه کنار هم بودیم؛ چه در خانه و کوچه و چه در حیاط مدرسه. چون هر دو در نیمــه‌ی دوم سال به دنــیــا آمــده بــودیــم، درس‌مــان بــه شــکــل شبانه می‌گذشت. 🕯 شب‌ها، چراغ توری در دست، همراه خــواهــرها و بــچــه‌هــای دیــگــر از دل تاریکــی کوچــه‌ها می‌گــذشتیم تا بــه مـدرســه‌ی حــاج ابــراهــیــم تــوســلــی برسیم. شعــلــه‌ی لــرزان چــراغ، هـم راه را روشــــن مـــــی‌کـــــرد و هـــم دل کوچک ما را گرم نگه می‌داشت.❤️‍🔥 مــدرســه برایمان پــر از لــحــظــه‌هــای مشترک بود. هنوز صدای خش‌خش گــچ روی تخته در گوشم زنده است. وقتی معلم پرسشی می‌کرد، دست من و محمــد هم‌زمان بالا می‌رفت. رقــابــتــی شــیریــن میان‌مان شکـل می‌گرفت؛ رقــابــتــی که با لبخنــد و رفاقت پایان می‌یافت. 🫂💫 جایزه‌های کوچک معلم اغلب به ما می‌رسید و بی‌درنگ میان خـودمــان تقسیمشان می‌کردیم. 🎁 📖 برشی از صفحه ۱۰۷_۱۰۸ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی برای مطالعه کامل فایل پی‌دی‌اف کتاب و شرکت در مسابقه‌کتابخوانی‌ پنج‌ طلوع‌ بی‌غروب روی این متن آبی کلیک کنید👉 ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
@tarkesh_ba_marefatپنجمین طلوع(4).mp3
زمان: حجم: 6.6M
🤍🍃 💬 " همیشه اصرار به کمک کردن داشت..." 📖 برشی از ✍ به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی برای دریافت نسخه‌صوتی کامل کتاب و شرکت در مسابقه‌ کتابخوانی‌ پنج‌ طلوع‌ بی‌غروب اینجا کلیک کنید 👉 ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
🤍🍃 📌 قلبی پرشور که برای دیگران می تپید 📖 برشی از صفحه ١١١ ✍به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
🕊 ❣ در راه آماده‌سازی زمین فوتبال، خستگـی در چــهــره‌اش هیــچ‌گاه دیـده نمی‌شد. او، بیل و شن‌کش و فرغون به دست، همراه با جــوانــان محـلـه، زمین را هــمــوار کرد و هــمــیـــن تــلـــاش‌هــا امـــروز بــه ســاخــت ورزشگاهی انجامیده که نام شهید محمد جعفری بر آن ماندگار است. ❣🌸 تیم یوم‌الله، در یک زمین خاکی کوچک اما با روحــی بــزرگ، زاده شد. بازیکنـان این تیم از محمـد بزرگ‌تر بودند ولی او با مهربانی و خردمنـدی، همه را به دور هم جمع کرده بود. معلمـانـش در کنار زمینِ تمرین از او حمــایـت می کردند و همیشـه می‌گفتند:«کــاری کــه شــهــیـــد جــعــفــری می‌کند، مــقــدس اســت. مــا بــزرگ‌ترها در کنار زمیـن می‌ایستیــم تا این جــوانــان عــزیــز بــه ســوی ورزش و فرهنــگ کشیده شوند و از بیهــودگی و انحراف دوری کنند.» 🤲⛹ یکی از ســخــنــان نــاب و مــانــدگـاری کــه هنوز مثل نسیمـی روح‌بخــش در جــانــم زنده است، کلام محمد بود که می‌گفت: «دایی‌جان! اسم تیم را یــوم‌الله گذاشتم تا بازیکنانش هم سربازان روح‌الله باشند. ان‌شاءالله ما هم همین ایــام‌الله شویم.» 🤕🌷 آن روزها، این جمله برایم تنها شـعــاری انــگــیــزه‌بــخــش بــود، امــا ســال‌هـــا بعد فهمیدم چه حقیقت عمیقی در پس آن نهفته است. 👏 📖 برشی از صفحه ۷۲_۷۳ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی برای مطالعه کامل فایل پی‌دی‌اف کتاب و شرکت در مسابقه‌کتابخوانی‌ پنج‌ طلوع‌ بی‌غروب روی این متن آبی کلیک کنید👉 ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
🤍🍃 📌 انسانیتِ پابرجا در میانِ آتش 📖 برشی از صفحه ١١۶ ✍به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
@tarkesh_ba_marefatپنجمین طلوع(3) (1) (1).mp3
زمان: حجم: 3.88M
🤍🍃 💬 " چنان صادقانه و مهربان ..." 📖 برشی از ✍ به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
🤍🍃 💌 باور داشت آنچه در دستش است مال او نیست؛ امانتی ست که باید به دیگران برساند...👆 📖 برشی از صفحه ۱۱۱ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
@tarkesh_ba_marefatپنجمین طلوع(2) (1).mp3
زمان: حجم: 3.46M
🤍🍃 💬 " رفت و آمدمان به خانه محمد زیاد بود. همانقدر که او مهمان خانه ما می‌شد، من هم بارها پای سفره خانشان نشسته بودم..." 📖 برشی از ✍ به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
😇 یاد آن روزهای سادگی یک روز سرد زمستانی، در صف نانوایی ایستاده بودم. 🥶 هوا تاریک و سوزناک بود و محله روشنایی چندانی نداشت. صف، طولانی بود و من برای اینکه وقتم را هدر ندهم، پولم را به دوستی دادم تا در صف بماند و خودم کنار رفتم. همان لحظه، شهید نجفی آرام نزدیک شد. دستش را با مهربانی روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی شوخ و دوستانه شروع به حرف زدن کرد. 🤗 من که آن روزها کودکی حساس بودم، از شوخی‌اش دلگیر شدم و بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. او که ناراحتی مرا دید، بی‌درنگ با همان فروتنی همیشگی کنارم نشست. با صدایی آرام و دلسوزانه گفت: «ناراحت شدی؟ ببخشید.»💛 چنان صادقانه و مهربان عذرخواهی کرد که گویی خود را در برابر دل یک کودک کوچک و بی‌پناه مسئول می‌دانست. ⚡️ همان چند لحظه، برای من درسی شد که هیچ‌گاه فراموش نکردم. چند دقیقه بعد، با لبخند همیشگی و شوخی‌های شیرینش، اشک‌هایم را پاک کرد و خنده را جای آن گذاشت. وقت خداحافظی گفت: «هر وقت نون گرفتی، خبرم کن تا با هم بریم سمت خونه‌تون.»😇 اما افسوس... بعد از آن همه انتظار در صف نانوایی، وقتی نان را گرفتم، یادم رفت خبرش کنم. 😓 خانه‌شان درست همان نزدیکی بود، اما من فراموش کردم. حالا هر بار که به آن لحظه فکر می‌کنم، بغضی در گلویم می‌نشیند. با خود می‌گویم:«چطور ممکن است کسی با آن همه بزرگی و مهربانی در میان ما زندگی می‌کرد و ما آن‌طور که باید قدرش را ندانستیم؟»❗️ 📖 برشی از صفحه ۱۰۹ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
﷽ 💌 شب ها وقتی فرصتی پیدا می‌کردیم در همان حوالی قدم می‌زدیم...👆 📖 برشی از صفحه ۱۱۷ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
﷽ 💌 مادرش می‌گفت این راهی که انتخاب کردی آسون نیست، حتی لقمه ات رو نمی‌تونی کامل بخوری... هر لحظه ممکنه فرمان حرکت صادر بشه و باید وسایلت رو جمع کنی و راهی عملیات بشی...👆 📖 برشی از صفحه ۱۱۸ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛