eitaa logo
تَرکِش با معرفت
1.5هزار دنبال‌کننده
323 عکس
139 ویدیو
7 فایل
✍️بازتاب آثار شهدایی حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ما این‌جا از شهدا و مرامشون میگیم باهامون بمون تا خودمون رو همرنگشون کنیم آیدی ارتباطی↯ @admin_tarkesh_ba_marefat ⚠️صفحه توسط ادمین اداره می‌شود
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🍃 📌 لیمو هایِ شیرین، طعمِ تلخِ جنگ 📖 برشی از صفحه ٧۶ ✍️به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 ❣ 📌 بحث شهادت را مرتب تکرار می‌کرد. گهگاهی که خلوت می‌کردیم با همدیگه می‌گفت: «من که شهید شدم کسایی رو که تو این مسجد برای ابی‌عبدالله زحمت کشیدن به اسم پیش خدا شفاعت می‌کنم» 🖇 بشنوید از پسرخاله و همرزم شهید دِروگَری ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
﷽ 💌 امانت‌دار مهربان دل‌ها هرگز نمی‌توانم تصویر مهربان و استوار برادرم را از یاد ببرم. دست پر مهرش را بر سر کودکان یتیم می‌کشید و دل‌های کوچکی را که از فقدان مهر پدر رنج می‌بردند، تسلی می‌داد. ✋ دو کودک یتیم خواهرمان که در بندرعباس زندگی می‌کردند، هر پنجشنبه و جمعه منتظر آمدنش بودند. 👀 در محله، یتیمان دیگری هم بودند که برادرم غلام نسبت به آن‌ها با دلی مهربان و عاشقانه رفتار می‌کرد. ❤️‍🔥 او هرگز از کمک و توجه به این کودکان دریغ نمی‌کرد، انگار که تمام درد و رنج دنیا را در وجود آن‌ها حس می‌کرد.❤️‍🩹 غلام، سایه‌ای آرام و مطمئن که وقتی پشت سرمان بود، هیچ ترسی به دل راه نمی‌دادیم. 🏖 نگاه او همیشه آرامشی داشت که انگار نسیمی ملایم بر غبار روز می‌وزد. ما چند برادر کوچک‌تر، هر کدام در گوشه‌ای از زندگی کودکانه‌مان، چشم به او داشتیم؛ او پناه و تکیه‌گاه ما بود. 🫂⛰ هر بار که کنارمان می‌نشست، صدایش رنگی از مهربانی داشت. به نرمی می‌گفت: «هیچ‌وقت با هم تند نشوید، مبادا کلامی بی‌احترام، میان‌تان رد و بدل شود.» 🌸✨ توصیه‌هایش مثل چراغی در خانه ما مسیر برادری را روشن می‌کرد.💡 📖 برشی از صفحه۵۷ ✍به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
🤍🍃 📌 دلش در خانه یِ خدا جا مانده بود 📖 برشی از صفحه ٩٣ ✍به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
🩸حاج سعید، خودت تیر خوردی!! 📖 برشی از صفحه ۴۶ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
😇 یاد آن روزهای سادگی یک روز سرد زمستانی، در صف نانوایی ایستاده بودم. 🥶 هوا تاریک و سوزناک بود و محله روشنایی چندانی نداشت. صف، طولانی بود و من برای اینکه وقتم را هدر ندهم، پولم را به دوستی دادم تا در صف بماند و خودم کنار رفتم. همان لحظه، شهید نجفی آرام نزدیک شد. دستش را با مهربانی روی شانه‌ام گذاشت و با لحنی شوخ و دوستانه شروع به حرف زدن کرد. 🤗 من که آن روزها کودکی حساس بودم، از شوخی‌اش دلگیر شدم و بی‌اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. او که ناراحتی مرا دید، بی‌درنگ با همان فروتنی همیشگی کنارم نشست. با صدایی آرام و دلسوزانه گفت: «ناراحت شدی؟ ببخشید.»💛 چنان صادقانه و مهربان عذرخواهی کرد که گویی خود را در برابر دل یک کودک کوچک و بی‌پناه مسئول می‌دانست. ⚡️ همان چند لحظه، برای من درسی شد که هیچ‌گاه فراموش نکردم. چند دقیقه بعد، با لبخند همیشگی و شوخی‌های شیرینش، اشک‌هایم را پاک کرد و خنده را جای آن گذاشت. وقت خداحافظی گفت: «هر وقت نون گرفتی، خبرم کن تا با هم بریم سمت خونه‌تون.»😇 اما افسوس... بعد از آن همه انتظار در صف نانوایی، وقتی نان را گرفتم، یادم رفت خبرش کنم. 😓 خانه‌شان درست همان نزدیکی بود، اما من فراموش کردم. حالا هر بار که به آن لحظه فکر می‌کنم، بغضی در گلویم می‌نشیند. با خود می‌گویم:«چطور ممکن است کسی با آن همه بزرگی و مهربانی در میان ما زندگی می‌کرد و ما آن‌طور که باید قدرش را ندانستیم؟»❗️ 📖 برشی از صفحه ۱۰۹ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
﷽ ❣ 🕌درسی از مهربانی در قلب منطقه زیارتی یک بعد از ظهر خنک بهاری بود؛ وقتی نسیم ملایم برگهای درختان را آرام به رقص در می آورد و هوا بوی تازگی و زندگی می‌داد تصمیم گرفتیم راهی منطقه‌ای زیارتی به نام «نور دیده» شویم. 🕌✨ من پشت سر حاج سعید نشسته بودم، کنار پدر همسرم جاده‌ی پیش رو با پیچ وخم‌های سبز و آرام ما را به دور از دنیای شلوغ و پر استرس می برد؛ به جایی که بتوانیم برای چند لحظه فارغ از هیاهوی روزمره، در سکوت طبیعت نفس بکشیم و آرامش را با تمام وجود حس کنیم.😇 ماشین که ایستاد، ناگهان چشممان به جوانی افتاد که با دیدن حاج سعید، پا به فرار گذاشت. بی هیچ مکثی درست از کنار تپه‌ای لغزید و به پایین پرتاب شد. 😱 حاج سعید، بی درنگ در را باز کرد و از ماشین بیرون پرید. گام هایش محکم و مصمم، به سوی جوان شتاب گرفت متعجب شدم و با خود گفتم: "آیا واقعاً همین جا، وسط این منطقه زیارتی حاج سعید میخواهد کسی را دستگیر کند؟“ اما آن چه که دیدم به کلی با تصورم متفاوت بود...😧 لحظه ای بعد، صدای حاج سعید را شنیدم که فریاد میزد: «برگرد! برگرد! کاری با تو ندارم.»🌷 لحظاتی بیشتر طول نکشید که حاج سعید به آن جوان رسید، دستش را گرفت و آرام او را به سمت خود برگرداند. همان طور که جوان در برابر او ایستاده بود به او گفت:«می‌دانم در کار خلافی و درسته که من یک پلیسم، اما چرا فرار میکنی؟ چرا فکر میکنی من می‌خواهم الان دستگیرت کنم؟ من که پدرکشتگی با تو ندارم فقط میخواهم با تو صحبت کنم.» 🥰🤝 در جای مناسبی نشستیم و کبابی آماده کردیم. حاج سعید اولین سیخ را برداشت و به جوان داد. 🍢 با همان مهربانی همیشگی گفت: «این کباب را بخور و قول بده این کارهای خلاف را تکرار نکنی. قول بده راهت را عوض کنی.»♻️ همه چیز در آن لحظه برای من مثل یک درس بزرگ بود. حاج سعید در هر موقعیتی سعی می‌کرد نه با تهدید بلکه با مهربانی و درک، دیگران را راهنمایی کند. این مرد، نه به عنوان یک پلیس بلکه به عنوان یک انسان با قلبی بزرگ، نشان داد که هر فردی در زندگی میتواند راهی برای اصلاح داشته باشد، حتی اگر در مسیر اشتباه قدم برداشته باشد.✅🍃 📖 برشی از صفحه ۵۰-۵۱ ✍به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤍🍃 📍 شروع آشنایی و شجاعت و ذکاوت زبان‌زد از زبان دوست و همکار شهید عزیز👆 🫧 ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
📌 پیکری آرام، دلی بی قرار 📖 برشی از صفحه ۶٠-۶١ ✍️به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛
🕌 دیوارهای مسجد، آینه‌های ایثار خاطرم هست در مسجد جامع، برای جمع‌آوری کمک‌های نقدی و غیرنقدی مردم به جبهه، چادری برپا کرده بودیم. در آن روزها، دست‌های مردم ساده‌ترین دارایی‌هایشان را به امید نصرت رزمندگان هدیه می‌کردند. 😇🍃 محمد همیشه پیش‌قدم بود؛ با لبخند می‌گفت: «چه اشکالی دارد؟ من کمکت می‌کنم تا وسایل را جمع و بسته‌بندی کنیم.» 🎁🛍 او حتی پیشنهادی داد که در پایگاه خودمان هم چادری برای جمع‌آوری کمک‌ها برپا کنیم. در دل، تردید داشتم و فکر می‌کردم چنین کاری امکانات و تدارک زیادی می‌خواهد. اما محمد با اطمینان همیشگی‌اش گفت: «همه‌چیزش با من.»⚡️ همین اعتماد بود که جرات حرکت را در دلمان زنده کرد. پیشنهاد را به فرمانده سپاه، جناب سرهنگ حیدری، رساندیم و او هم پذیرفت.✅ خیلی زود در مسجد چهارده معصوم که آن روزها مسجد شهید دستغیب نام داشت، چادری برافراشتیم. ⛺️ باورکردنی نبود، کمک‌هایی که مردم در آنجا اهدا کردند، حتی دو برابر کمک‌های مسجد جامع شد. 😊 این نتیجه‌ی خلوص محمد بود؛ او با روحیه‌ی صمیمی و پیوند نزدیکی که با جوانان محله و باغداران داشت، دل همه را به دست آورده بود. نه فقط دل جوانان، بلکه دل پدر و مادرش و هر که با او آشنا می‌شد.🥰✨ 📖 برشی از صفحه ۹۴_۹۵ ✍به قلم حجت‌الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°• 📗 •° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °• 🕊 •°━━━━┛
📌 شکلاتی برای عروسیِ آسمانی 📖 برشی از صفحه ٨١ ✍️به قلم حجت‌ الاسلام دکتر علیرضا فاضلی ┏━━━━°•📗•° ━━━━┓ @tarkesh_ba_marefat ┗━━━━ °•🕊•°━━━━┛