°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_64🌹 #محراب_آرزوهایم💫 هنوز لکنت زبونم از بین نرفته و از شدت شوک
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_65🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تعجب سرم رو بالا میارم و نگاهم به چشمهای خستهشون میافته.
- ولی...
- هیچ...هیچ چیزی...تقصیر...شـ...شما...نبوده.
بغض گلوشون رو میگیره و نفسشون رو کلافه بار به بیرون میدن. قبل از اینکه اشک حلقه شده توی چشمهاشون روی صورتشون جاری بشه پتو رو روی سرشون میکشن تا اشکهاشون رو نبینم.
از جام بلند میشم تا تنهاشون بزارم و مزاحمشون نباشم.
- شکایت نامه براتون تنظیم شده، نگران نباشین حتما به سزای عملش میرسه. من رو ببخشین که باعث شدم توی دردسر بیافتین.
اشکهاشون اجازه حرف زدن رو بهشون نمیدن اما میون گریههاشون به سختی لب میزنن.
- وقتی...شـــ...شما...اومدین...
اونجا...من...چـ...چندبار...بههوش اومدم...و...ولی...توان هیچ چیزی رو...نداشتم...وقتی که اون مرد...نــ...نزدیکم شد...خیلی ترسیدم...اما...وقتی شما سرش داد زدین...خیالم راحت شد...احساس امنیت کردم.
با یاد آوری اون لحظات چشمهام رو محکم روی هم میزارم و از عصبانیت دندونهام چفت هم میشن اما سعی میکنم خودم رو کنترل کنم و تنها چیزی که میگم:
- استراحت کنین و سعی کنین به این چند روز فکر نکنین، من پشت در اتاقتونم اگه چیزی خواستین صدام کنین.
از اتاق که بیرون میام بهخاطر اینکه بخشیدنم لبخند کوتاهی روی لبهام میشینه اما بلافاصله یاد خونه میافتم و دوباره کلافه تر از قبل چند بار طول سالن رو طی میکنم تا اینکه خانم زارعی از راه میرسن و میگن:
- بفرمایید شما برین نماز، من پیشش هستم.
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم و میرم. به نمازخونه که میرسم هیچ کسی نیست و راحت میتونم با خدای خودم خلوت منم، مهری از داخل قفسه برمیدارم و روی یکی بخشهای مشخص شدهی فرش زیرپام میایستم به نماز.
-ﷲ اکبر.
مثل همیشه نمازم رو که تموم میکنم انگار خستگیم از بین میره و احساس آرامش به تکتک سلولهام نفوذ میکنه. بهخاطر عملیات امروز سجده شکری بجا میارم اما هنوز ذهنم درگیره خونهست، چیکار میتونم بکنم که نه دروغ بگم و نه حقیقت فاش بشه؟ نفسم رو فوت مانند به بیرون فوت میکنم و توکلم رو به خدا میدم، تا از جام بلند میشم فکر بکری به ذهنم خطور میکنه که بتونم همه چیز رو روبهراه کنم.
با حالت پیروزمندانهای راه نمازخونه تا اتاق رو طی میکنم.
به اتاقشون که برمیگردم سرمشون تموم شده و دکتر اجازهی مرخص شدن رو میده. همینطور که پرستار سرمشون رو در میاره سعی میکنم فکرم رو عملی کنم.
- خانم زارعی، ما میتونیم چند دقیقهای بیایم منزل شما؟
تعجب میکنن اما بدون اینکه به چشمهام نگاه کنن جوابم رو میدن.
- بله فرمانده، الآن با خانواده هماهنگ میکنم.
از اتاق بیرون میرن، نگاهم به نرگس خانم که میافته متوجه تعجبشون از لفظ فرمانده میشم. باید همه چیز رو بهشون بگم اما ترس از خانواده جلوم رو میگیره ولی تا اینجاهم خیلی از چیزها لو رفته و مسلما کلی سوال بیپاسخ توی ذهنشون هست.
- ازتون خواهش میکنم از این چند روز و اتفاقاتی که افتاد حرفی به هیچ کدوم از اعضای خانواده نزنین.
بیتوجه به حرفم سوالی که ذهنشون رو مشغول کرده میپرسن.
- شما فرماندهاین؟!
سعی میکنم بحث رو بپیچونم، باید سر فرصت باهاشون صحبت کنم و ازشون قول بگیرم.
- خوشحالم که لکنتتون بهتر شده.
- جوابم رو نمیدین؟
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1