eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تأیید مامان به سمت پله‌ها می‌ریم. هانیه با نگرانی خاصی که توی چشم‌هاش حلقه زده از شدت شوک روی یکی از پله‌ها وایستاده، به محض اینکه بهش می‌رسم محکم بغلم می‌کنه، گریه‌ش می‌گیره و شروع می‌کنه به سرزنش کردنم. - کجا بودی تو؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟ نمیگی ما نصف عمر می‌شیم؟ کمی که آروم میشه ازم جدا میشه و با هم به داخل خونه می‌ریم. به محض ورودم بوی دمنوش‌های خاله به مشامم می‌رسه و نفس عمیقی می‌کشم که ریه‌هام از عطر خوشش پر میشه... ☞☞☞ درست مثل اون زمان بازداشت شدن من، همه دور هم جمع شدن و سکوت سنگینی حاکم شده، همه منتظرن تا دایی مهدی بیاد. تنها کسی که در اون موقعیت حس و حال نرگس خانم رو درک می‌کنه خود منم. از تمام رفتارها و حرکاتشون مشخصه که ترس تا مغز استخونشون رسوخ کرده! از حالت تدافعانه نشستنشون تا مردمک‌ها لرزون و نگران. دایی بدون هیچ خبری در رو باز می‌کنه، با حول و حواس پرتی سلام می‌کنه و بلافاصله به سمت نرگس خانم میره. با ترس روبه‌روی مبل نرگس خانم می‌شینه و میگه: - حالت خوبه دایی جان؟ تنها با لبخند مهربونی سر تکون میدن، دایی که خیالش راحت میشه لبخند متقابلی می‌زنه. روی مبل تک نفره روبه‌روشون می‌شینه و کلافه و بی‌صبرانه شروع می‌کنه. - خب دایی جان توضیح بده که چی شده؟ کجا بودی؟ چرا نه زنگ می‌زدی، نه جواب می‌دادی؟ الآن همه منتظرن که بدونن چه اتفاقی افتاده. سرشون رو به زیر می‌ندازن و آروم زیر لب میگن: - نمی‌تونم! - نرگس داری خیلی نگرانم می‌کنی! با صدای پر از بغضی که مشخصه جلوی اشکشون رو گرفتن تا سرازیر نشه میگن: - دیگه نمی‌خوام برم دانشگاه. هانیه خانم با تعجب کمی تن صداشون رو بالا می‌برن و میگن: - نرگس چی میگی؟ تو این همه زحمت کشیدی تا بتونی بری دانشگاه، اونم رشته مورد علاقه‌ت، معماری! - با چه رویی برم؟ زیر نگاه سنگین بقیه! دایی عصبی تر از قبل صداش بلند میشه. - درست توضیح بده نرگس! بغضشون رو قورت میدن، محکم حرفشون رو می‌زنن و تمام ماجرای دانشگاه‌ رو موبه‌مو تعریف می‌کنن. لحظه به لحظه دایی عصبی تر میشه، مشخصه کارد بزنی خونش در نمیاد. حرفشون که تموم میشه دایی سکوت نمی‌کنه و از کوره در میره. - فردا می‌ریم دانشگاه به حراست دانشگاه می‌گیم تا حسابشو بزارن کف دستش. الکی که نیست هرکی دلش خواست هر...لا اله الا ﷲ. نرگس خانم با قاطعیت حرف دایی رو رد می‌کنن. - نه! همگی از جوابشون تعجب می‌کنیم و منتظر نگاه می‌کنیم تا ادامه بدن. - آبروی ریخته شده که جمع نمیشه. من و نازنین پنج سال با هم دوست بودیم که به حرمت اون پنج سال بخشیدمش، بعدم من تصمیم گرفته بودم که از دانشگاه بیرون بیام. به دلیل اینکه رشته من بیشتر سر و کارش با مردهاست، نمی‌خوام حیا و عفتم زیر سوال بره! با اینکه برای ماجرای دانشگاه دومین بار خونم به جوش میاد اما با شنیدن این حرف تحسینشون می‌کنم، انگار دایی هم مثل من فکر می‌کنه، به‌خاطر همین مخالفتیم نمی‌کنه. با اجازه مجلس رو ترک می‌کنن و به سمت اتاقشون میرن که ملیحه خانمم دنبالشون میرن. دایی از جاش بلند میشه که به احترامش بلند میشم، دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و میگه: - ممنون که پیداش کردی. از واقعیت شرمنده‌ میشم، سرم رو به زیر می‌ندازم و زیر لب میگم: - کاری نکردم. خاله خانم خیلی اصرار می‌کنن شب وایستیم اما با حاجی می‌ریم پایین و ملیحه خانم هم چند دقیقه بعد از ما میان... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1