#احسن_القصص
#تشرفات
#امام_زمان ﷻ
💥حاج محمدعلی فشندی می گوید:
در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آوردم و با همسرم می آمدم دیدم آقایی نورانی داخل صحن شدند و قصد دارند به طرف مسجد بروند.
گفتم : این سید در هوای گرم تابستان از راه رسیده و تشنه است. ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد. پس از آنکه ظرف آب را پس داد،
گفتم: آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد.
✨💫✨
فرمود: شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند اگر بخواهند و دعاکنند فرج ما می رسد.
این را فرمود و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود اقدس امام زمان علیه السلام را زیارت کردم و حضرتش امر به دعا برای فرج نموده است.
📗داستانهای شگفت و پرواز در ملکوت ص۲۵۳
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم)
#امام_زمان ﷻ
من گفتم: در این شب چه باید بکنیم؟ فرمودند: دو رکعت نماز می خوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قل هو اللّه بخوان.لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک دعایی خواندند که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم. حال خوشی داشتند و اشک از دیدگانشان جاری بود. من سعی کردم که آن دعا را حفظ کنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد.
✨💫✨
سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلایل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از خداشناسی کافی است. سپس اعتقادم را به مسئله ولایت برای آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن حضرت امام زمان در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است.
✨💫✨
سؤال کردم: روز عرفه، که می گویند حضرت ولی عصر در عرفات هستند، در کجای عرفات می باشند؟ فرمود: حدود جبل الرحمة. گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟ فرمود: بله، او را می بیند ولی نمی شناسد.گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولی عصر به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمه شما می آید؛ زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل علیه السلام متوسل می شوید.
ادامه دارد...
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان ﷻ
در این موقع، آقا به من فرمودند: حاجّ محمدعلی، چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چای نیاورده ام. عرض کردم: آقا اتفاقا چای نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید؛ زیرا فردا می روم و برای مسافرین چای تهیه می کنم.آقا فرمودند: حالا چای با من. از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم کردیم، به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چای از چای های دنیا نیست، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم کردم و خوردم.
✨💫✨
بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمی خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.سپس به من فرمودند: حاج محمدعلی، به تو صد ریال سعودی می دهم، تو برای پدر من یک عمره به جا بیاور. عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: "سید مهدی"
✨💫✨
من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبایی روی گونه راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.
ادامه دارد.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت چهارم):
#امام_زمان ﷻ
💥پس از چند لحظه که ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم! یک مرتبه متوجه شدم که ایشان حضرت بقیة اللّه ، ارواحنافداه، بوده اند، به خصوص که اسم مرا می دانستند و فارسی حرف می زدند! نامشان "مهدی" بود و پسر امام حسن عسکری علیه السلام بودند.نشستم و زار زار گریه کردم. شرطه ها فکر می کردند که من خوابم برده است و سارقان اثاثیه مرا برده اند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریه ام شدید شد.
✨💫✨
فردای آن روز که اهل کاروان به عرفات آمدند، من برای روحانی کاروان قضیه را نقل کردم، او هم برای اهل کاروان جریان را شرح داد و درمیان آنها شوری پیدا شد.اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آن که من به آنها نگفته بودم که آقا فرموده اند: «فردا شب من به خیمه شما می آیم؛ زیرا شما به عمویم حضرت عباس علیه السلام متوسل می شوید» خود به خود روحانی کاروان روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام را خواند و شوری برپا شد و اهل کاروان حال خوبی پیدا کرده بودند، ولی من دائما منتظرمقدم مقدس حضرت بقیة اللّه روحی فداه بودم. بالاخره نزدیک بود روضه تمام شود که کاسه صبرم لبریز شد. از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم،
✨💫✨
ناگهان دیدم حضرت ولی عصر بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش می دهند و گریه می کنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام کنم که آقا اینجاست، ولی ایشان با دست اشاره کردند که چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزی بگویم. من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیة اللّه ، روحی فداه، آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل علیه السلام گریه می کردیم و من قدرت نداشتم که حتی یک قدم به طرف حضرت ولی عصر حرکت کنم. بالاخره وقتی روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند.
📗ملاقات با امام زمان ص ۲۴۳
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات
#امام_زمان
💥حضرت ولی عصر ارواحنافداه در یکی از تشرفات پس از شکوه و گلایه از وضعیت حجاب و "فرهنگ" با مظلومیت تمام فرمودند: «دل مادرم زهرا علیها سلام از پهلویش شکسته تر است» و بعد از این کلام حضرت گریه کردند.
در اینجا امام زمان ارواحنافداه فرمودند: «دل مادرم از پهلویش شکسته تر است» و در جای دیگر حضرت زهرا علیها سلام خطاب به علامه میرجهانی طباطبایی رحمة الله که از آن حضرت پرسیده بود احوال شما چطور است؟ فرموده بودند:
« دلی شکسته تر از من در آن زمانه نبود
در این زمان دل فرزند من شکسته تر است»
✨چشمه حیات ٬ شماره ۴ صفحه ۱۹
مظلومیت_امام_زمان
💚@delneveshteehh
@tashaarrofat
#تشرفات
#احسن_القصص
#امام_زمان
💥حجة الاسلام و المسلمین حاج سیداحمد موسوی که از شیفتگان حضرت ولی عصر علیه السلام می باشد
از یکی ازعلمای ربانی نقل می کنند که ایشان خدمت حضرت بقیة الله ( ارواحنافداه) مشرف شده و آن حضرت را با حالی غمگین ملاقات می نمایند.
ایشان می گوید: خدمت امام زمان ارواحنافداه رسیدم درحالی که آن حضرت بسیارغمگین وناراحت بودند.ازحضرت علت ناراحتی را جویاشدم.
آن حضرت فرمودند: « دلم خون است ٬ دلم خون است! »
✨منتخب صحیفه مهدیه٬ صفحه ۲۶
💠سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان صلوات💠
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#امام_زمان
#تشرفات (قسمت اول):
💥حاج آقا مهدوی اراکی قضیه ملاقات خود را چنین نقل می کند:
عمری آرزوی زیارت خانه خدا را داشتم، اما نه زیارتی بی توجه و بدون معرفت، بلکه دوست داشتم زیارتی نصیبم شود که حال توجه خوبی داشته باشم و لیاقت ملاقات با امام زمانم را هم پیدا کنم. سالها گذشت ولی این توفیق نصیبم نشد تا اینکه بالاخره این لطف شامل حالم شد و علت اصلی این توفیقات را بیشتر در یک چیز می دانم و آن خدمتی بود که به یک پیرمرد تنها و از پا افتاده کردم و او در عوض برایم دعا کرد.
✨💫✨
اما جریان ملاقات از این قرار بود: از ابتدای سفر نیتم دیدن روی امام زمانم بود، در مدینه آرامش خوبی داشتم و اصلا نگرانی نداشتم، تمام کارها و برنامه های زیارتی را بخوبی انجام دادیم و بسوی مکه حرکت کردیم.
تا قدم در مکه گذاشتیم، دلم متحول شد، خیلی متلاطم بودم و دیگر آن آرامش را نداشتم، دلم دنبال گمشده ای می گشت. حال عجیبی داشتم، چند روزی گذشت، خبری نشد، عطشم برای دیدار محبوبم شدیدتر شده بود و هر لحظه به فکر آقا امام زمانم بودم. وقتی همراه همسرم برای طواف خانه خدا رفتیم...
🔺ادامه دارد.
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#امام_زمان
#تشرفات (قسمت دوم):
💥وقتی همراه همسرم برای طواف خانه خدا رفتیم، چون من حال و هوایی داشتم که زیاد حواسم به تعداد دور زدن ها نبود، لذا به خانمم گفتم شما با تسبیح هفت مرتبه طواف را حساب کن و وقتی هفت بار شد من را خبر کن و با دست به من بزن تا از دور خارج شویم.
همینطور مشغول طواف بودیم که ناگهان عربی تصادفی به من زد و من فکر کردم خانمم با دست به من اشاره کرده که هفت دور تمام شده در حالی که دور هفتم نشده بود، لذا برگشتم به خانمم گفتم هنوز که هفت بار تمام نشده، خانمم گفت من نبودم.
✨💫✨
ناگهان در همین حال سید بسیار زیبایی را دیدم، قبای بلند به تن پوشیده بود و عمامه مشکی بر سر نهاده بود با قدی بلند و گردنی زیبا و کشیده و چهره ای ملکوتی و دلنشین، آقا رو به من کرده و با من چند کلمه ای صحبت نمودند. من آن موقع محو جمال و کمال آقا بودم و به چیز دیگر توجه نداشتم. چند لحظه با آقا مشغول طواف بودیم، شخصی حواس من را پرت کرد،تا سرم را برگرداندم دیگر آقا را ندیدم!
✨💫✨
یک لحظه به خود آمدم که خدایا این سید بزرگوار که بود؟
آنگاه متوجه شدم و به دلم یقین شد که او همان کهف حصین و نور مبین و کشتی نجات انسانها حضرت حجة بن الحسن علیه السلام بوده و من به لطف خدا توفیق تشرف به محضر او را پیدا کرده ام.
📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص ۱۳۷
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول)
#امام_زمان
جناب جناب آقای مشهدی امیر که از دوستان مورد اعتماد و از ارادتمندان آقا امام زمان هستند نقل میکنند: یکی از شبهای سال ۷۶ وقتی در تهران بودم شنیدم زن داییم که علی اللهی بود و در کرمانشاه هستند، مریض شدهاند به طوری که میخواستند ایشان را به بیمارستان ببرند. من از نوع بیماری ایشان بیخبر بودم فقط میدانم زمین گیر شده بود. شب که میخواستم بخوابم چند دقیقهای با پروردگارم صحبت کردم. بعد یک دفعه به یاد مهربانیهای این خانم افتادم. ایشان به من احترام میگذاشت.
✨💫✨
با اینکه از من خیلی بزرگتر بود من همیشه از معنویات برایشان صحبت میکردم و در ایشان چیزی میدیدم که اطرافیانش نداشتند و آن محبت و علاقه به خدا بود. خیلی نسبت به معنویات علاقه نشان میداد. مریض و رنجور بودن ایشان مرا ناراحت کرده بود. لذا عرض کردم: خدایا این بنده تو مریض شده است اگر صلاح میدانی به وسیله بهترین اولیاء خودت ایشان را شفا عنایت بفرما. این دعا را خالصانه کردم و دوست داشتم آنها نفهمند من چنین دعایی کردهام. بعد هم خوابیدم.
✨💫✨
صبح که شد داییم از کرمانشاه تلفن زد و گفت: زن دایی میخواهد با تو صحبت کند. ایشان گفت: برای شما پیغامی دارم. نزدیکیهای صبح حالم خیلی بد بود ولی خوابم برد در خواب دیدم آفتاب دارد طلوع یا غروب میکند، بعد از توی آن سایهای پدیدار شد و شخصی جلو آمد. من و خواهرم نگاه میکردیم. ایشان سیدی خیلی با عظمت بود. فکر کردم پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است. دیدم خیلی جوان است. یک دفعه فکر کردم شاید ایشان امیر عرب هستند. بعد متوجه شدم که این همان امام زمان است که شیعیان میگویند.
✨💫✨
خیلی هیجان زده شده بودم. به خواهرم گفتم میبینی امام زمان است. ای جانم فدای شما! فقط صدا میزدم: یا امام زمان بیا! تو را به خدا بی در حالی که هیچ وقت درباره غیبت ایشان و ضرورت ظهورشان فکر نکرده بودم. فقط اینطور فهمیدم که ایشان باید هرچه زودتر ظهور نماید. همانطور که صدا میزدم، ایشان نزدیکتر شدند و از دور به حالت اینکه مرا لمس کنند دستشان را تکان دادند. بعد از من جدا شدند و در اثر سر و صدای من دوباره به طرف آفتاب رفتند و محو شدند. من هم گریه میکردم. فقط تعجب میکردم که اگر ایشان بیش از هزار سال دارند پس چرا مثل جوانهای ۲۴ ساله هستند صبح بیدار شدم و غافل از اینکه....
ادامه دارد...
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم)
#امام_زمان
صبح بیدار شدم و غافل از اینکه حالم خوب شده، لباسهایی را شستم و به طرف بالکن رفتم تا آنها را روی طناب پهن کنم. ناگهان آفتاب را که از پشت کوه در آمده بود دیدم. دیدم همان جوان با همان عظمت آمد و فرمود: دیدی شما را شفا دادیم! من هم عرض کردم: حالا من چه کار کنم؟! فرمودند: به فلانی (و نام من را برده بودند) سلام برسان و بگو: مگر از من به خدا کسی نزدیکتر هست که دعایت را مستجاب کند!
✨💫✨
بعد هم رفتند. الان هم زنگ زدم که پیغام ایشان را به شما برسانم، نمیدانم معنی آن چیست. من هم به او گفتم: میبینید چه امام مهربانی داریم! شما چون به امیرالمومنین علیهالسلام محبت دارید فرزند ایشان هم مثل ایشان هستند و نگذاشتند کار شما به بیمارستان بکشد. به امام زمانتان بیشتر توجه کنید. او امام همه است. شما همه شیعه هستید خودتان را علی اللهی ندانید.
✨💫✨
بعد هم خداحافظی کردم دیگر نتوانستم جلوی گریههایم را بگیرم، از آقا امام زمان معذرت خواستم و تشکر کردم و برای پیشرفت روحیات خودم از ایشان کمک خواستم. تا چند روز این توجه و سلام حضرت در من حالت نشاط روحی ایجاد کرده بود و دوست داشتم به همه بگویم که حضرت به من سلام رساندند و پس از آن بیشتر به یاد ایشان بودم و روز به روز به ایشان از نظر روحی نزدیکتر میشوم.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
📗عنایات حضرت ولیعصر ارواحنافداه ص ٣٨٧
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات
#امام_زمان
آیت الله شیخ مجتبی قزوینی نقل کرده اند: جناب آقای سید محمدباقر دامغانی از شاگردان میرزا مهدی اصفهانی غروی مدتی متمادی به مرض سل مبتلا و بسیار ضعیف و نحیف شده بود. آن روزها این مرض غیر قابل علاج بود، دکترها او را جواب کرده بودند. یک روز دیدیم او بسیار سرحال و سالم و بدون هیچ کسالتی نزد ما آمد. علت را پرسیدیم!!! گفت دکترها مرا مایوس کرده بودند. یک روز که خون فراوانی از حلقم آمده بود، خدمت استادم میرزا مهدی اصفهانی رفتم و به ایشان شرح حالم را گفتم.
✨💫✨
معظم له دو زانو نشست و با قاطعیت عجیبی به من گفت: تو مگر سید نیستی؟! چرا از اجدادت رفع کسالتت را نمی خواهی؟! چرا به محضر امام زمان نمی روی و از آن حضرت طلب حاجت نمی کنی؟ مگر نمی دانی ایشان اسم حسنای پروردگارند؟ مگر در دعای کمیل نخوانده ای که فرمود:" یا من اسمه دواء و ذکره شفاء"؟ تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز از حضرت بقیة الله بگیری! و خلاصه اینقدر سخنان محرک و تهییج کننده به من گفت که گریه ام گرفت.
✨💫✨
به ناگاه از جا بلند شدم، مثل آنکه می خواهم به محضر حضرت بقیة الله بروم، در حالی که بی اختیار اشک می ریختم و می گفتم:" یا حجت ابن الحسن ادرکنی!" به طرف حرم امام رضا علیه السلام به راه افتادم. وقتی به در صحن عقیق رسیدم، آن جا را طور دیگری دیدم. صحن بسیار خلوت بود و تنها جمعیتی که در صحن دیده میشد، چند نفری بودند که با هم می رفتند. در پیشاپیش آنها سید بزرگواری بود که من فهمیدم آن سید، حضرت ولی عصر است. با خودم گفتم که چون ممکن است بروند و به آنها نرسم، خوب است صدا بزنم و از ایشان شفای مرض خود را بگیرم.
✨💫✨
همین که آن خطور از دلم گذشت، دیدم آن حضرت برگشتند و نگاهی با گوشه چشم به من کردند. عرق سردی بر بدنم نشست، ناگهان صحن مقدس را به حالت عادی دیدم و دیگر از آن چند نفر خبری نبود. مردم بطور عادی در صحن رفت و آمد می کردند. من بهت زده شدم. در این بین متوجه شدم که از آثار کسالت سل خبری نیست. به خانه برگشتم و پرهیز را شکستم. اینک آنچنان حالم خوب است که حتی هرچه تلاش می کنم سرفه بزنم، نمی توانم."
📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ص٣٧
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#امام_زمان
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥جناب حاج محمد باکویی جریان تشرف خود را چنین نقل می کند:
در زمان قبل از فروپاشی شوروی سابق که قانون سختی در مورد ممنوعیت حضور بانوان با حجاب اسلامی در انظار عمومی وضع شده بود و من هنوز جوان بودم و به مکه هم نرفته بودم، از طرفی چون صددرصد مقید به مسائل اسلامی بودیم، خانوادهٔ ما مدت زیادی را در منزل بودند و به خاطر آن قانون از منزل بیرون نرفتند. بالاخره یک روز من خیلی دلم گرفت و تصمیم گرفتم در صبح بسیار زود زمستانی که هنوز مأمورها و مردم عادی خواب بودند، خانواده را برای تفریح به کنار رودخانه نزدیک شهر ببرم.
✨💫✨
لذا با اتومبیل شخصی به آن محل رفتیم و در همان حال که کنار رودخانه بودیم و کم کم برف می آمد ، من دیدم که نوری از آسمان ظاهر شد و وقتی به زمین رسید به شکل یک انسان شد، سپس خطاب به من با زبان محلی آنجا فرمود: آقا محمد سلام علیکم. من هم گفتم سلام علیکم. فرمود: آقا محمد خانواده ات را بردار و ببر که سیل در راه است. من با خود فکر کردم که نکند خیالاتی شده ام این آقا کیست؟ به ذهنم آمد که از خانواده در مورد این که آیا آنها هم این شخص را می بینند سؤال کنم، دوباره در همان هنگام که من چنین فکری کردم، آن آقا خطاب به من فرمودند: به آنها چکار داری؟ من با تو صحبت میکنم زود باش خانواده ات را ببر که الان سیل در راه است.
✨💫✨
باز هم من گفتم شاید این مشاهده حقیقت نداشته باشد، برای بار سوم و با شدت بیشتر به من فرمود: زود باش که سیل در راه است، خانواده ات را ببر. به ذهنم آمد که سؤال کنم آقا شما که هستید؟ به زبان ترکی به او گفتم: "سیز کیم سیز" یعنی شما که هستید؟ فرمود: من امام زمان شما هستم. عرض کردم: "سیز امام زمان سیز"، یعنی شما امام زمان هستید؟ فرمود: بله و در ادامه فرمودند: *هرکس از شیعیان ما به وظیفه خود خود خوب عمل کند ما به آنها سر میزنیم.*
ادامه دارد...
#امام_زمان
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
💥عرض کردم آقا نشانه ای و علامتی مرحمت فرمایید که مردم باور کنند که من امام زمانم را زیارت کرده ام. حضرت فرمودند جلو بیا و من رفتم و حضرت دست مبارکشان را بر ابروی من کشیدند، چون من ابرویم را نمی دیدم نفهمیدم که نشانه چیست؟ و از حضرت هم حیا کردم که چیز دیگری سؤال کنم. حضرت فرمودند: سریع برو که هنوز سیل نیامده خانواده ات را ببری و من تا رفتن شما در این مکان هستم.
✨💫✨
من به سمت خانواده راه افتادم ولی تمام وجودم در کنار حضرت بود و تمام فکرم متوجه ایشان بود. با خانواده به سمت شهر حرکت کردیم و من از آیینه ماشین حضرت را نگاه میکردم تا رسیدم به پیچی که از رودخانه جدا میشد و دیگر حضرت نوری شدند و به سمت آسمان رفتند. در این هنگام در آینه ماشین متوجه ابروهایم شدم و با کمال تعجب دیدم آنها سفید شده اند، به خانواده گفتم به ابروهایم نگاه کنید!!!
✨💫✨
همه با تعجب به ابروهایم که سفید شده بودند نگاه می کردند و در حالی که گریه مرا مجال نمی داد برای آنها ماجرا را تعریف کردم و همه آنها تحت تاثیر این قضیه قرار گرفته و ایمان و اعتقادشان به حضرت بیشتر شد. جالب است که بعد از رسیدن ما به شهر همانطور که حضرت فرموده بودند سیل جاری شد.
استاد هجرانی (ناقل این قضیه) می گوید: من خودم ابروهای حاج محمد باکویی را دیدم که در عین سفیدی زیبا بودند.
📗مجله منتظران ج ۶ ص ۲۲
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥محبت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برای تزکیه_نفس و در نتیجه تشرّف و ملاقات با حضرت بقیة الله روحی فداه بسیار مؤثر است و در روایات بسیاری، محبت حضرت صدیقه طاهره علیها سلام توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند.
تشرف زیر را بخوانید⬇️⬇️⬇️
در زمان مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلّاتی، شخصی با لباس مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه خانِ شیراز می شود و از خادم مدرسه اتاقی می خواهد. خادم به او می گوید: باید از متصدّی مدرسه درخواست اتاق بکنی.
متصدی مدرسه در برابر درخواست آن شخص می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاب علوم دینی حجره می دهیم.
✨💫✨
آن شخص می گوید: این را می دانم ولی در عین حال از شما اتاق می خواهم که چند روزی در آنجا بمانم. متصدی مدرسه ناخودآگاه دستور می دهد که به او اتاقی بدهند تا او در رفاه باشد. آن شخص وارد اتاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند. خادم مدرسه طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب بر می خیزید می بیند در باز است.
✨💫✨
بالاخره متحیر می شود و قضیه را به متصدی مدرسه می گوید. او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود. صبح باز هم می بیند در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است...
ادامه دارد...
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
آنها بخاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدی مدرسه با خود می گوید حتما در کار سرّی است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشوید و با طلاب رفت و آمد کند، ولی او از همه اینها ابا می کند و می گوید من به کسی احتیاجی ندارم.
✨💫✨
مدتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب شخص تازه وارد، مرحوم آقای محلاتی و متصدی مدرسه را در حجره خود دعوت می کند و به آنها می گوید چون عمر من به آخر رسیده، قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش می کنم مرا در محل خوبی دفن کنید.
✨💫✨
اسم من عبد الغفار و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم. من وقتی که در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم، روزی افسر فرمانده ما که سنّی بود به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها جسارت کرد، من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم...
ادامه دارد...
@tashaarrofat
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
مدتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد در کاظمین و سامرا مدتها بودم. روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبر مطهر حضرت امام رضا علیه السلام بقیه عمر را بمانم. ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدتی است در اینجا هستم.
✨💫✨
آخرهای شب که برای تهجّد برمی خاستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر روحی فداه می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متأسف بودم که چرا از اینهمه جمعیت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان علیه السلام حاضر می شوند!
✨💫✨
مرحوم محلاتی و متصدی مدرسه به او می گویند: ان شالله بلا دور است و شما زنده می مانید بخصوص که کسالتی هم ندارید. او در جواب می گوید: نه غیرممکن است که فرمایش امامم حضرت ولی عصر روحی فداه صحیح نباشد همین امروز به من وعده دادند که تو امشب از دنیا می روی.
بالاخره وصیتهایش را می کند و ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود...
👈قبر ایشان در قبرستان دارالسلام شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است که مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتی از او حاجت می خواهند.
📗ملاقات با امام زمان ص ۳۰۹
#امام_زمان
@tashaarrofat
#تشرفات
#احسن_القصص
#امام_زمان
حجةالاسلام مرحوم سید محمد گلپایگانی فرزند آیت الله سید جمال گلپایگانی رحمة الله علیهما فرمودند: پس از فوت پدرم شبی در خواب دیدم حضورشان مشرف و ایشان در اتاق مفروش به زیلو و فاقد اثاث نشسته اند. گفتم: پدر! اگر خبری نیست ما هم بدنبال کارمان برویم، وضع طلبگی در گذشته و حال، همین است که به چشم می خورد!!! فرمود: پسر حرف نزن! هم اکنون حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف تشریف می آورند.
آنگاه پدرم از جا برخاست. متوجه شدم محبوب کل عالم، تشریف آوردند، پس از عرض سلام وجواب، حضرت، قبل از اینکه من حرفی بزنم فرمود: سید محمد، مقام پدرت این حجره محقر نیست، بلکه مقامش آنجاست. بر اثر اشاره دست حضرت نگاه کردم قصری باشکوه و ساختمانی با عظمت که «یدرک و لا یوصف» است، دیدم و خوشحال گردیدم. عرض کردم: "یابن رسول الله آیا وقت ظهور موفور السرور رسیده است تا دیدگان همه به جمال و حضور و ظهورت روشن شود؟"
فرمود: «لم تبق من العلامات الا المحتومات و ربما اوقعت فی مدة قلیلة فعلیکم بدعاء الفرج»
«از علائم ظهور فقط علامات حتمی مانده است و شاید آنها نیز در مدتی کوتاه به وقوع بپیوندند و برای فرج من دعا کنید.»
📚شیفتگان حضرت مهدی علیهالسلام ص١٨۴
#امام_زمان
@tashaarrofat