13 ساله بود که رفت در پایگاه بسیج ثبت نام کند، اوایل چون سنش کم بود قبول نمیکردند،اما او آنقدر اصرار و پافشاری کرد تا قبولش کردند.😊
شهید خلیلی کلا خیلی فعال بود، عاشق ورزش بود و راپل و کوهنوردی را به صورت جدی ادامه می داد. 👌دنبال درس عربی ونقاشی و قرآن هم بود و به زبان عربی تسلط کامل داشت.✅
شبهای جمعه همواره در بهشت زهرا و شاه عبدالعظیم بود، هیئت های زیادی میرفت ،اما هیئت "ریحانة النبی" برایش چیز دیگری بود و تقریبا از سال 85 پای ثابت آنجا شد.❤️
در دانشگاه رشته ی مدیریت می خواند؛ سال 88 در جریان فتنه کلا چند روز وسط معرکه بود، شوخی که نبود آن ها می خواستند به ولایت وانقلاب ضربه بزنند که خدا را شکر وبه یاری امام زمان ناکام ماندند.☝️
از همان نوجوانی می دانست شهادت روزی اش می شود، در سن 15سالگی این را به مربی راپلش هم گفته بود.💔
شهید مدافع حرم محمد حسن خلیلی🌹
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_چهل_ششم
🔹آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمییزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار کرد ...
نویسنده: #شهید سیدطاها حسینی📝
🌷 @taShadat 🌷
﷽
#براساس_داستان_واقعیق
#رمان_نسل_سوخته
══🍃🌷🍃══════
#قسمت_چهل_هفتم
🔹 فامیل خدا
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ... و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار بودی ... این دفعه کلا چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سلام کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
نویسنده: #شهید سیدطاها حسینی📝
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ سخنان شهید جاودان "مصطفی چمران" در وصف "شهید سپهبد علی صیاد شیرازی"
✅ بعضی انسان ها انقدر بزرگ هستند که هر چقدر در موردشون نوشته بشه باز هم قطره ای از دریاست...
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
#سلام_بر_شهدا
#رفیق_شهیدم
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
🌷 @taShadat 🌷
خوشا آنان🍁 که با عزّت زگیتی ؛
بساط عشق🍂 بر چیدند و رفتند؛
ز کالاهای این آشفته بازار؛
شهادت را پسندیدند و رفتند؛🌹
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شبتون✨
#شـهـدایـی😇🌷
#التماس_دعای_فرج🤲🏻
#یــــــــــاعـــلـــــے✋🏻🌹
🌷 @taShadat 🌷
قرائت دعای هفتم صحیفه سجّادیه.mp3
11.47M
#صوت
قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
🎶#حاج_محمودکریمی
🌷 تاشهادت🌷
http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
#تلنگرانه
حاج حسین یکتا:
بچه ها به خدا از شهدا جلو میزنین
اگه کوفتتون بشه لذّت گناه گردن!!!
بیاین امروز سعی کنیم کوفتمون بشه لذت گناه کردن
بخاطر دل ارباب از امروز صبح تا آخر شب سعی کنیم در برابر گناه جلوی خودمونو بگیریم.
شاید بقیه عمل کنن و شما فقط عمل نکنینا!
مواظب باشین عقب نیفتین.
واینکه حاج حسین یکتا میگفت:
ما روضه میخونیم میگیم
الشمر جالس علی صدر الحسین😭
بعضی وقتا گناهان ماهم سنگینی میکنه روی سینه امام زمانمون😓
التماس دعا
یاعلی
🌷 @taShadat 🌷
📸 عکسی منتشر نشده از #شهید_قاسم_سلیمانی در افطار آخرین رمضان با فرماندهان سپاه🌹
🌷 @taShadat 🌷
کانال شهید کمال شیرخانی❤️🌹
تاریخ تولد= ۱۳۵۵/۱/۱۵
تاریخ شهادت= ۱۳۹۳/۴/۱۴
محل شهادت= سامرا
🌷 @taShadat🌷
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
معلم جدید بی حجاب بود.
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانه اش که
"سرت را بالا بگیر ببینم."
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان.
_آخه برای چی؟؟؟
_معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم؛ حوزه.
#زندگی_کنیم_مثل_شهدا🌹
🌷@tashadat🌷