🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت74
احساس میکردم تمام تنم داره میلرزه
رفتم زیر پتو تا گرم بشم
ولی بازم میلرزیدم
صدای زنگ درو شنیدم پاهام توان راه رفتن نداشت
تمام تنم یخ زده بود ،صدای دندونامو که به هم میخوردن میشنیدم
در اتاق باز شد
چشمامو به زور باز کردم دیدم امیره
امیر کنارم نشت ،دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: آیه ،یا فاطمه زهرا ،داری میسوزی تو تب
امیر لباسامو پوشید،ماشین و داخل حیاط آورد کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان
- امیر سردمه ،دارم میلرزم
امیر: الهی قربونت برم الان میرسیم بیمارستان ،تب و لرز کردی
بعد از اینکه رسیدیم بیمارستان یه سرم بهم زدن که کم کم حالم بهتر شد
تا نصفحه های شب تو بیمارستان بودیم که حالم بهتر شد و برگشتیم خونه بی بی
به کمک امیر رفتم تو اتاقم دراز کشیدم
امیر هم یه مسکن خواب آور بهم داد خوردم نفهمیدم روحم کی از این دنیا جدا شد
با احساس خیسی روی صورتم بیدار شدم
دیدم امیر بالای سرم نشسته دستمال خیس میزاره رو پیشونیم
- ساعت چنده ؟
امیر لبخند زد و گفت: نزدیکای ظهره
- پاشو برو پیش سارا ،حتما تا حالا نگرانت شده
امیر: دیشب بهش گفتم که میمونم پیشت
-میبینی که الان خوبم ،پاشو برو
امیر: یه کلمه دیگه حرف بزنی ،با همین کتاب میزنم تو سرت
- میگم ،گشنمه چیزی نداریم واسه خوردن ؟
امیر: الان میرم برات یه چیزی درست میکنم
- دستت درد نکنه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت75
چند روزی گذشت تا تصمیمو گرفتم برگردم خونه تا کی فرار کردن از واقعیت گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد
- الو امیر
امیر: جانم
- میای دنبالم ،میخوام بیام خونه
امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت
- نه نمیخوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام
امیر: باشه ،خواهر یه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه
کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم
کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون
لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی
وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم
دنبال بی بی گشتم
تو خونه نبود
رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنار باغچه نشسته
رفتم نزدیکش
- خسته نباشی بی بی جون
بی بی: سلامت باشی مادر
بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر
- میخوام برگردم خونه
بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد:میدونستم این تصمیمو زود میگیری ،کاره خیلی خوبی کردی
صدای زنگ در و شنیدم
رفتم در و باز کردم
امیر پشت در بود
امیر: یعنی یه دنده تر از تو دختر پیدا نمیشه
- ععع راستی میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم
امیر: تو دست اونم از پشت بستی
خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیار بزار تو ماشین ..
امیر:باشه
رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی
بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیا پیشم
- چشم
امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
به کوچه که نزدیک میشدیم تپش قلب میگرفتم
زیر لب هی میگفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگار تاثیری نداشت
به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم
امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت
یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت76
رضا به همراه معصومه و یه خانم بیرون اومدن
با دیدن رضا دست تو دست یه خانم شدت تپش قلبم زیاد شد
معصومه با دیدنم اومد جلو پرید تو بغلم
معصومه: واااییی آیه چقدر دلم برات تنگ شده بود ولی من هیچ حرفی به زبونم نمی اومد، چشم دوخته بودم به دستای گره خورده امیر و زنش
تصمیمو گرفتم قدم اولمو بردارم
به معصومه گفتم
- معصومه جان زنداداشته ؟
معصومه : اره
نزدیکش شدم
دستمو سمتش دراز کردم لبخندی که با هزار جون کندن به لبم نشست گفتم
- سلام من آیه ام ،ان شاءالله خوشبخت بشین
اون خانومم دستمو گرفت و گفت: سلام خیلی ممنون ،اسم منم زهراست ،تعریفتونو خیلی از عمو و زن عمو و معصومه شنیدم
- لطف دارن
امیر: آیه جان ،نمیای ؟ دستم شکست
- چشم الان میام
بدون اینکه به رضا نگاه کنم از زهرا خداحافظی کردمو رفتم سمت خونه خودمون زنگ درو زدم
معصومه و رضا و زهرا هم داشتن میرفتن
در باز شد و وارد خونه شدیم
سارا با دیدنم از پله ها پایین اومد و دوید سمتم بغلم کرد
سارا: وااایییی که چقدر دلم برات تنگ شده بود
- اره جونه عمه ات،برو کنار نفسم بند اومد
سارا: خیلی بی ذوقی آیه
یه لبخند بی جونی تحویلش دادم و وارد خونه شدم مامان و بابا داخل پذیرایی نشسته بودن داشتن تلوزیون نگاه میکردن
مامان با دیدنم اومد سمتم بغلم کرد
مامان: الهی قربونت برم ،چه خوب کردی اومدی،حالت خوبه؟
- اره
رفتم کنار بابا نشستم و دستاشو گرفتم
با دیدن غم توی چشمای بابا اشکام سرازیر شد
بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید
بعد از کلی صحبت با بابا و مامان رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی دلم برای اتاقم تنگ بشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
↻ #تلنگر ‹.💛.›
یہ نشدنهایے هست
ڪہ اولش ناراحت میشۍ...
ولے بعدا میفهمے چہ شانسے
آوردے ڪہ نشد...
خدا حواسش بهت هست...
ڪہ اگہ تو مسیرش باشے
بهترینا رو برات رقم میزنہ... :)
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۷ دی ۱۴۰۱
میلادی: Tuesday - 17 January 2023
قمری: الثلاثاء، 24 جماد ثاني 1444
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️7 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️9 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️19 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#حدیث
✍امام علی علیه السلام:به تأديب و تربيت نفسهاى خود بپردازيد و آنها را از شيفتگى به عادتهايشان بازداريد.
📚 غرر الحكم: ۴۵۲۳
🌹از وصایای شهید حجه الاسلام سید مجتبی نواب صفوی:
🌹اگر با کاشتن گندم بر پشت بام خانه هامی توانی رفع احتیاج از بیگانه کنی
بهتر است بر این کار اقدام کنی
تا این که دست گدایی به سوی دشمن اسلام دراز کنی.
#شهید_نواب_صفوی
🌷27دی ماه سالروزشهادت حجه الاسلام نواب صفوی ویارانش گرامیباد.
یاد همه شهدا گرامی با ذکر صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
# طنز - جبهه
کتک خوردن در حد شهادت ! 😱😆 😂
خاطره ای زیبا و خنده دار از جنگ.😂
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش.
با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده.
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄😄😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ...
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون!
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷