eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
۰‌‌‌‌‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌بِسْـمِ‌اللّٰھِ‌الرَحمٰـنِ‌الرَحِیـم...!🌿💚! اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌•؛•ᚔ‌ᚔ‌ᚓ⊰✾⊱ᚔᚔ‌ᚔ•؛• ...⇣•• یـٰآربَ‌العـٰآلـَمین...!🖇🕊•• اِ؎پـَروردگـٰارِجَـهانیـٰان...!🎼🤍•• ‌
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۸ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Saturday - 28 January 2023 قمری: السبت، 6 رجب 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️7 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️9 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️19 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️20 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
📜 ❤️پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ماه رجب برای اُمّت من ماه استغفار است. در این ماه زیاد استغفار کنید که خداوند بخشنده و مهربان است.🌙🤲 📚بحارالأنوار جلد94 صفحه38
💠خدایا همه ما را هدایت کن و نور خودت را در دل‌هایمان بتابان و ریا و شرک را در وجودمان بمیران. خدایا این انسانی را که خلق کردی فقط در مواقع ضروری و سختی و ناامیدی است که به یاد تو می‌افتد. 💠خدایا توبه می‌کنم به سوی تو و در این راه یاریم ده و هرگاه ذره‌ای منحرف شدم سخت مرا در همین دنیا عذابم بده و شرایط برگشت به سوی خودت را برایم فراهم کن . 💠خدایا تو می‌دانی که فقط می‌خواهم به سوی تو بیایم، ولی چه کنم که قوه تشخیص من ضعیف است و این نفس مرا به خودم وا نمی‌گذارد... 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۲/۱۱/۱ فریدونکنار ، مازندران ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۶ شلمچه ، عملیات کربلای ۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت131 توی راه امیر یه جا ایستاد و از ماشین پیاده شد بعد از ده دقیقه با دو تا پلاستیک بزرگ هله هوله اومد سمت ماشین سمت عقب ماشین و باز کرد پلاستیکها رو داد دست من... - مگه بچه کوچیک همراهمونه که اینقدر وسیله خریدی؟ امیر:حتما باید بچه همراه مون باشه؟ رد چشماشو گرفتم برگشتم دیدم سارا با چه ذوقی به پلاستیک و نگاه میکنه اصلا یادم رفته بود سارا از صد تا بچه ،بچه تره -نمیشه برگردیم حرم؟ علی: چرا؟ - یادم رفت واسه شفای یه نفر دعا کنم امیر : کی؟ سارا: من... -ععع آفرییین باهوووش ،فک کنم کم کم داره اون شیر موز و معجونایی که خوردی جواب میده... سارا: آیه ،مزه سفر به این چیزاست -بله ،حق با توعه امیر: هیچی ،خدا به دادمون برسه ادامه راهو... توی راه اینقدر خوابم میاومد سرمو گذاشتم روی شیشه ماشین خوابم برد با صدای امیر چشمامو باز کردم نگاه کردم هوا تاریک شده بود -وااایی کی شب شده سارا: یه جور خوابیده بود که اصحاب کهف اینقدر خوابیده نبودن امیر: پیاده شین بریم واسه شام و نماز -باشه خواستم پیاده شم چشمم افتاد به زباله های پلاسیک -سارا همه اینا رو تو خوروی؟ سارا: چیه ،اشکالی داره؟ - نه ولی اشتهای خوبی داریااا سارا: بسم الله بسم الله هووووففف، بترکه چشم حسود از حرفش همه زدیم زیر خنده و از ماشین پیاده شیم بعد از خوندن نماز و خوردن شام دوباره برگشتیم داخل ماشین ایندفعه علی رانندگی میکرد وسطهای راه امیر و سارا خوابیدن منم چون قبلش خوابیده بودم با علی صحبت میکردم تا احیانا یه موقع خوابش نبره... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت132 تااذان صبح علی رانندگی کرد منم تا اون موقع چشم رو هم نزاشته بودم بعد از خوندن نماز صبح امیر نشست پشت فرمونو حرکت کردیم با خیال راحت خوابیدم ساعتهای ۷_۸ صبح بود که رسیدیم به ویلای دوست امیر بوی دریا رو میشد از ورودی شهر استشمام کرد ویلای خیلی قشنگی بود از پشت پنجره اتاق میشد دریا رو دید دریایی که با آرامشش یه موقع قافلگیرت میکنه بعد از جابه جا شدن امیر و علی رفتن مشغول صبحانه اماده کردن شدن منو سارا هم روی مبلا لم داده بودیمو هی غر میزدیم که بابا زود باشین روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد دقیقا بعد از یه ساعت صبحانه اماده شد مشغول خوردن صبحانه شدیم بعد ظهر رفتیم سمت دریا افراد زیادی اومده بودن ما هم رفتیم یه سمتی که خلوت بود روی ماسه ها نشستیم مشغول نقاشی کردن روی ماسه ها بودم سارا:امیر بریم شنا؟ امیر یه چشم غره ای واسه سارا رفت:نخیر سارا:عع چرا امیر:لباست خیس میشه جذب تنت میشه سارا:با چادر میریم -وااا سارا ،دختر تو چرا یه جا بند نمیشی ،هنوز شاهکار دفعه قبلت تو گوشیم هست سارا:مگه چی گفتم ،با چادر میرم ،همین جلو ،دور نمیشم امیر:باشه بریم -چی چی بریم ،بشینین ،دختره تا خودشو نکشه ول کن نیست سارا:اصلا تو هم بیا با هم بریم -نمیخواد ،خودتون برین دو تایی خودکشی کنین علی :عع آیه جان زشته -چی چی زشته دیونه شدم از دست دیونه بازی های این دوتا ،کدوم آدم عاقلی با چادر میره داخل آب که اینا دومیش باشن سارا:حسوووود ،اتفاقا ما اولین نفر میشیم ،بریم امیر جان.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت133 علی با دیدن چهره ام زد زیر خنده نگاهش کردم -به چی میخندی آقا؟ علی : آخه هر موقع عصبانی میشی خیلی بامزه میشی -عه پس که اینطور ،یادم باشه همیشه عصبانی باشم که شما بخندین علی :نه دیگه ،من به اندازه کافی عصبانیت شما رو دیدم صدای زنگ موبایل علی باعث شد حرفمون نصفه بمونه علی هم عذرخواهی کرد و بلند شد رفت تعجب کرده بودم از اینکارش چه کسی بود که به خاطرش بلند شد و رفت بیخیال شدمو مشغول نقاشی کردنم شدم بعد از مدتی امیر و سارا مثل دوتا پنگوئن برگشتن با دیدن چهره سارا خندم گرفت ولی حوصله سر به سر گذاشتنش رو نداشتم بعد از مدتی علی هم برگشت خیلی خوشحال بود علت خوشحالیش رو نمیدونستم دلم میخواست بپرسم کی بود که زنگ زده بود ؟ چی گفت که اینقدر خوشحالت کرد؟ ولی چیزی نگفتم ،دلم میخواست خودش تعریف کنه برام ولی چیزی نگفت بعد از مدتی هم سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت ویلا به خاطر ماموریتی که برای علی پیش اومده بود خیلی زود برگشتیم تهران علی رو رسوندیم خونشون بعد به همراه سارا و امیر برگشتم خونه علی گفته بود احتمالا دو هفته ای ماموریتش طول میشه نرفته دلم برایش تنگ شده بود ای کاش تصمیمش عوض میشد و نمیرفت ولی حیف که علی عاشق کارش بود عاشق تفحص ... بدون علی حتی هم نفس کشیدن تو دانشگاه هم برام سخت بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت134 محرم نزدیک بود قرار شده بود نماز خانه دانشگاه رو مثل یه هیئت کوچیک دربیاریم در نبود علی تمام وقتم و گذاشتم برای این کار اینقدر بی تاب دیدنش بودم ،با اینکه روزی سه ،چهار بار با هم تلفنی صحبت میکردیم باز از بی تابیم کم نمیشد دل خوش به پنجشنبه ای بودم که علی گفته بود برمیگرده حیاط دانشگاه سیاه پوش شده بود نماز خونه هم بوی محرم گرفته بود همه چیز آماده بود برای عزای پسر فاطمه توی این مدت به این فکر میکردم چقدر خوب میشد اربعین به کربلا میرفتیم پنجشنبه صبح زود بیدار شدم اتاقمو مرتب کردم رفتم سمت آشپز خونه مامان و سارا درحال صبحانه خوردن بودن -سلام مامان:سلام مادر صبحت بخیر سارا: به به آیه خانم،آفتاب از کدوم طرف در اومده سحر خیز شدی؟ نکنه بوی پیراهن یار به مشامت رسیده راست میگفت،دیگه همه فهمیده بودن که از دوری علی چقدر اذیت شدم بدون هیچ حرفی ،کنار مامان نشستم و مشغول صبحانه خوردن شدم مامان:آیه ،علی آقا کی میاد؟ سارا:عه مامان جان رنگ رخسار نشان میدهد از سر درون ،ببین قیافه اش داد میزنه امروز میاد علی آقا مامان:اره آیه ؟ _اره مامان جان ،گفته بود امروز برمیگرده سارا:آخ آخ آخ ،اگه علی آقا بفهمه تو این دوهفته با کارات دقمون دادی ،فک نکنم دیگه بره مامویت.... _سارا خانم نوبت منم میرسه هااا ،حیف که حوصله جواب دادن ندارم سارا بلند بلند خندید: واییی خداا یکی از اتفاقهای مثبتی که در نبود علی آقا افتاد این بود تو کمتر به من گیر میدی ،ان شاءالله که همیشه بره ماموریت خواستم بلند شم بزنم توی سرش که صدای زنگ موبایلمو شنیدم دویدم سمت اتاقم. .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت135 با دیدن عکس علی روی صفحه گوشیم لبخند به لبم نشست -سلام علی جان علی:سلام بانوی من صبحت بخیر ‌ _صبح تو هم بخیر ،کجایی؟ تو راهی؟ علی : نه عزیزم یه کاری پیش اومده بعد ظهر حرکت میکنم با شنیدن این حرفش تمام ذوق و شوقم کور شد علی که سکوتمو متوجه شد گفت:آیه جان ،خانمی ،مطمئن باش وقتی رسیدم اول میام پیش تو _علی دست خودم نیست ،خیلی دلم تنگ شده برات علی :قربون اون دل خانومم برم ،منم دلم برات تنگ شده ،ان شاءالله که برگشتم جبران میکنم _باشه ،همچنان منتظرم تا برگردی علی:چشم بانو ،من دیگه برم ،اینقدر این مدت با هم صحبت کردیم که همه بچه ها زن زلیل صدام میکنن (صدای خنده اش بلند شده بود ،و من چقدر دلتنگ صدای خنده اش بودم ) _باشه عزیزم ،مواظب خودت باش علی:تو هم مواظب خودت باش ،یا علی _علی یارت با قطع شدن تماس روی تختم دراز کشیدم تمام نقشه هام نقشه برآب شد در اتاقم باز شد و سارا وارد اتاق شد سارا: اوه اوه،قیافه ات داد میزنه که علی آقا نمیاد _سارا اگه بخوای مسخره بازی دربیاری ،من میدونم و تو سارا: نه بابا مگه از جونم سیر شدم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهید محسن فخری زاده خاطرات_شهدا 🌹📖 گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند. لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم. معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت. شنبه بعد از محسن فخری زاده.... شهید_محسن_فخری_زاده 🕊 یاد شهدا کمتر از شهادت نیست شادی روح امام و همه ی شهدای عزیز خاصه مهمان امشب مون 14دسته گل صلوات هدیه کنیم خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو اللهم عــــــــجل لولیک الفرج الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🖐🏻🌱› ‌‌‌‌ـ ـ ـ ـــــ⊰𑁍⊱ـــــ ـ ـ ـ ...⇣•• ‹‌یـٰاذَالجَلالِ‌وَالاِڪرآم🌿📗'› ‹‌اے‌صـٰاحبِ‌شڪوھ‌وبزرگوارے✨💚'›
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۹ بهمن ۱۴۰۱ میلادی: Sunday - 29 January 2023 قمری: الأحد، 7 رجب 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹ارسال نامه مامون به امام رضا علیه السلام برای ولایت عهدی، 200ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️6 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️8 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️18 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️19 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖حضرت محمد(ص): 🌙رجب را «ماه ريزانِ خدا» ناميدند؛ چون دراين ماه رحمت بر امّت من به شدّت فرو مى بارد.🌙 📚بحارالأنوارج۹۷ص۳۹ رحمت بی پایان الهی نصیب تون🙏🌹
🔺الگو برداری از شهداء 📣 شهید دفاع مقدس وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نان رو از روی زمین برمیداره ، تمیز میکنه و میخوره انقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم داداش تو فرمانده تیپ هستی این کارها چیه؟؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم که دارن غذا پخش میکنن کاظم گفت : اون غذا مال بسیجی هاست این نان ها رو مردن با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند درست نیست اسراف کنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 136 سارا کنار تختم نشست: خوب بگو ببینم چی شده ؟ _علی گفته بعد ظهر حرکت میکنه، احتمالا نصف شب یا شایدم دم صبح برسه سارا: خوب الان مشکل کجاست؟ _آخه دلم میخواست فردا باهم بریم تپه نور الشهدا سارا: خوب دیونه تو امشب برو خونشون ،هر موقع که برگشت صبح باهم برین،این غصه خوردن داره؟ _یعنی به نظرت اینکار و کنم؟ سارا: اره ،تازه سوپرایزش هم میکنی... _آخه خودش گفت که مستقیم میاد اینجا،خونه نمیره... سارا: خوب وقتی جواب تلفنش و ندی ،اونم میره خونشون ،دیگه نصفه شب نمیاد زنگ خونه رو بزنه ... _ولی دلم نمیاد جوابش و ندم سارا: وااااییی آیه بس کن،سرمو میکوبونم به دیوارااااا... به این فکر کن وقتی رفت خونشون تو رو میبینه _باشه ،حالا پاشو برو تا بیشتر دیونه ام نکردی سارا: روتو برم دختر ،طلبکارم شدیم با رفتن سارا ،به پیشنهادش خیلی فکر کردم تصمیمو گرفتم که غروب به همراه امیر برم خونه علی اینا منم مثل بچه های ذوق زده ساعت ۴ بعد ازظهر آماده شدم رفتم داخل حیاط روی تخت نشستم و منتظر امیر شدم سارا هم هر چند دقیقه پنجره آشپز خونه رو باز میکرد و آمار برگشت امیر و میداد بلاخره ساعت ۶ با شنیدن صدای بوق ماشین امیر از جام بلند شدمو با صدای بلند از مامان و سارا خداحافظی کردمو از خونه بیرون زدم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه علی اینا توی راه هم‌فقط غر میزدم که چرا اینقدر دیر کرده امیر هم فقط میخندید و چیزی نمیگفت.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت137 بعد از مدتی که رسیدیم از امیر خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی زنگ طبقه خونه پدر علی رو فشار دادم بعد از چند ثانیه در باز شد اولین بار بود بدون علی خونه پدرو مادرش میرفتم استرس عجیبی داشتم تا برسم فقط صلوات میفرستادم مادر علی دم در منتظرم بود با دیدنم جلو آمد و بغلم کرد مامان: سلام عزیزم ،خیلی خوش اومدی _سلام مامان جون ،خیلی ممنون بعد از کلی احوالپرسی به اتاق علی رفتم ،نفس میکشیدم و آروم میشدم ،کل اتاق بوی علی رو میداد لباسامو عوض کردم شب که شد به پدر و مادر علی گفتم که از اومدن من به اینجا حرفی به علی نزنن بابای علی هم با شنیدن این حرف کلی خندید و تحسینم کرد بعد از خوردن شام ،ظرفا رو شستم و به اتاق برگشتم برق اتاق و خاموش کردم تا وقتی علی برگشت با دیدن روشنایی اتاقش شک نکنه با نور چراغ گوشیم به سمت کتابخانه کوچیک اتاق رفتم مشغول نگاه کردن کتاب بودم که چشمم به یک برگه که از لای کتاب نهج البلاغه بیرون زده بود افتاد کتاب و برداشتم و رفتم روی تخت درازکشیدم برگه رو که نگاه کردم ،دیدم همون برگه ای بود که بهش داده بودم توی حرم امام رضا لای برگه گل نرگس خشکیده بود انگار هنوز هم تازه اس و بوی تازگی میده... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت138 بعد از خوندن کمی کتاب زیر نور چراغ گوشیم نفهمیدم کی خوابم برد با شنیدن صدای اذان گوشی بیدار شدم و خواستم خاموشش کنم ولی گوشیم خاموش بود بلند شدم ببینم صدا از کجاست دیدم علی درحال نماز خوندنه با دیدنش اشکام جاری شد ریشاش بلند شده بود و صورتش به خاطر آفتاب سوخته بوداز اتاق خارج شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم سجاده مو پشت سر علی پهن کردمو منتظر شدم تا نمازش تمام بشه و با هم نماز صبح و بخونیم چقدر دلم تنگ شده بود برای خوندن نماز دونفره مون ... علی بعد از سلام آخر برگشت سمتم تا چند ثانیه فقط به هم نگاه میکردیم دلتنگی رو از چشمای خسته علی دیدم علی: سلام بانو... _سلام آقا.. علی:حالا گوشیت و خاموش میکنی؟ نمیگی این دل من هزار راه میره ،؟ شانس آوردم از دیوار خونه اتون بالا نرفتم وگرنه نمیدونستم چه جوابی به بابات بدم ... البته اون موقع شب ،با قیافه در به داغون من ،اگه کسی منو رو دیوار میدید یقین میکرد که دزدم،علی حرف میزد و من میشنیدم چقدر دلم برای حرفهاش تنگ شده بود دلم میخواست ساعت ها بشینم رو به روش... فقط حرف بزنه و من نگاهش کنم علی: آیه ؟ خوبی ؟ چرا چیزی نمیگی! خندیدم و گفتم : منو باش ! میخواستم آقا رو قافلگیر کنم ،نگو که خودم قافلگیر شدم علی: پس بگوو ..خانم خانوما نقشه ها داشتند... پاشو پاشو اول نمازمونو بخونیم بعدا باهم صحبت میکنیم چادرمو سرم کردمو ایستادیم برای خوندن نماز عاشقی ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت139 بعد از خوندن نماز ودعا آماده شدیم و سمت تپه نور الشهدا حرکت کردیم بعد از چند ساعت رسیدیم صدای دعای عهد به گوش میرسید ماشین و پارک کردیم و پیاده شدیم تا برسیم بالا چند باری گوشه ای نشستم و نفس تازه میکردم علی هم لبخندی میزد و چیزی نمیگفت انگاراینجا هم خودشو برای محرم سیاه پوش کرده بوداول رفتیم سمت مزار شهدا کنارشون نشستیم و شروع کردیم به خوندن زیارت عاشورا علی هم آروم زیر لب روضه میخوند اولین بار بود که صدای روضه خوندنش رو میشنیدم سوزی در روضه اش بود که آدم و به آتش میکشوند بعد از مدتی بلند شدیم و به سمت محوطه رفتیم اول رفتیم دوتا چایی با نذری گرفتیم بعد رفتیم یه گوشه ای نشستیم من شروع کردم به تعریف کردن .... از سیاه پوش شدن دانشگاه گفتم از هیئتی که داخل نماز خونه برپا کردیم گفتم.. حالا علی سکوت کرده بود و فقط گوش میداد . داشتم صحبت میکردم که دوباره گوشیش زنگ خورد با نگاه کردن به صفحه گوشیش عذرخواهی کرد و بلند شد و رفت ... دومین بار بود ..فکر و خیال امانم نمیداد میدانستم که علی خطایی نمیکنه .. ولی چه کسی پشت خط بود که باعث میشد علی از من جدا بشه ... بعد از خوردن چایی و لقمه نون و پنیرم علی برگشت و کنارم نشست _علی ؟ علی:جانم _اربعین پیاده بریم کربلا؟ (کمی سکوت کرد ) علی: ان شاء الله _من پاسپورت دارم ولی انقضاش گذشته بیا فردا باهم بریم کارامونو انجام بدیم ،که ان شاءالله اربعین حرم امام حسین(ع) باشیم علی: ان شا ءالله 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸