eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 12 May 2023 قمری: الجمعة، 21 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️19 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️45 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
تفسیرصفحه۵۳
📣 امام علی علیه السلام: شما و آرزوهای شما در این دنیا، میهمانانی موقّت هستید إنَّکُم وما تَأمُلُونَ مِن هذِهِ الدُّنیا أثوِیاءُ مُؤَجَّلونَ نهج البلاغه، خطبه۱۲۹
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهید مهدی قره محمدی نام پدر : علیرضا تاریخ تولد : ۱۳۵۸/۰۶/۲۸ - آمل دین و مذهب : اسلام ، شیعه وضعیت تأهل : متأهل شـغل : پاسدار ملّیـت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۶/۰۹/۲۱ - دِیرالزّور مزار : مازندران-آمل-گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع) 🌷 در فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم مهدی قره محمدی خطاب به فرزندش آمده است: «ان شاءالله جزو کسانی باشید که رژیم اشغالگر قدس را نابود و قدس شریف را آزاد کنند.» 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖🖐🏻💛◗ +دلبرجانم -جانم +هنوز دوسِت دارم کُل شَهرم اینو میدونه(:❤️‍🔥 ‹ 💛⇢ › ‹ 🎞⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۱۹۶ و ۱۹۷ :_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چاي بخوریم و دوباره موبایل را جلوي گوشش میگیرد:الو..آقاي حمیدي... نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل طوفانی شدن باشد... به اتاق که میرسم،پیامک فاطمه را میبینم. ]سلام،چطوري وکیل بعد از این؟یه وقت بذار همو ببینیم[ در حالی که چادرم را داخل کشو مخفی میکنم، مینویسم ]سلامـ خانم دکتر،چشم. کی؟[ لباس راحتی میپوشم و به طرف آشپزخانه میروم. بابا پشت میز نشسته و منتظر من استــ ،منیرخانم هم مشغول چاي ریختن است. طبق عادتم،به محض ورود سلام میدهم. سلام،نام خداست و من بنده اش. باید همیشه به یادش باشم، به هر بهانه اي،حتی بهانه ي لطیفی مثل>سلام!< بابا جواب سلامم را میدهد و منیر خانم هم. روبه روي بابا مینشینم. منیر برایم چاي میآورد. با لبخندي تشکر میکنم :_ممنون منیرخانم +:نوش جان و از آشپزخانه خارج میشود. بابا استکان چاي اش را برمیدارد. :_خب،چه خبر؟ از این پرسش ناگهانی تعجب میکنم +:سلامتی بابا سر تکان میدهد و جرعه اي از چاي اش مینوشد. اوضاع غیرعادي است و این براي من،یعنی خطر. سعی میکنم بابا را به حرف بیاورم،شاید میان حرف هایش کلمه اي بیابم و دلیل این همه عجایب مشخص شود. +:اممم....مامان کجاست؟ :_خونه ي آقاي رادان،دورهمی سه شنبه ها دیگه.. +:آهان دست هایم را دور فنجان حلقه میکنم و به اشکال عجیب بخار خیره میشوم. سکوت بابا آزارم میدهد.. فنجان را به لبم نزدیک میکنم،اما صداي بابا متوقفم میکند. :_نیکی من تا حالا چیزي از تو خواستم؟ شروع شد،خدایا،صد صلوات نذر جد سیدجواد،به خیر بگذرد.. فنجان را آرام روي میز میگذارم،آب دهانم را قورت میدهم. +:نه بابا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۱۹۸ و ۱۹۹ :_ببین نیکی،من کامل اینو میفهمم که تو خیلی فرق کردي. دیگه حتی از جنس ما نیستی؛تو شدي شبیه وحید...واضح بگم،از این همه تغییرکردنت راضی نیستم.. الآن چهارساله من و مادرت متلک هاي ریز و درشت اطرافیان رو تحمل میکنیم.. تو از ما دور شدي،من اینو خوب میفهمم؛ولی اینم خوب میدونم که واسه خواسته ي من ارزش قائلی. درسته؟ +:بله بابا،البته اگه... :_البته اگه در چهارچوب دین باشه،هست..مطمئن باش چیز خلاف شرع ازت نمیخوام.. نفسم را حبس میکنم. :_رادان ازت خواستگاري کرده،واسه پسرش،دانیال نفسم را بیرون میدهم... +:بابا من هنوز.... :_من نگفتم باهاش ازدواج کن،گفتم؟ازت انتظار میره حرف پدرت رو قطع نکنی... سرم را تکان میدهم،بابا جدیست. مثل همیشه... :_فقط بذار بیان،مثل یه خانم،موقر و متین بشین و آخر مجلس بگو که جوابت منفیه،البته من واقعا دوست داشتم جوابت مثبت باشه. اما خب،اجباري هم در کار نیست...باشه؟ چاره چیست؟؟باز هم باید مغلوب شوم... توکلت علی الحی الذي لایموت _:خب حالا نوبت لپه و گوشته که باید تفتش بدیم. حالا که کمی درس هایم سبک شده،دوست دارم آشپزي یاد بگیرم. استاد راهنمایم هم منیر است! در حالی که به سیب زمینی ها،ناخنک میزنم میگویم:منیر خانم،قورمه سبزي رو کی یادم میدي؟ :_چشم خانم،اونم یاد میدم. روي صندلی مینشینم. فکر مهمانی فرداشب،حسابی مشغولم کرده و نمی گذارد تمرکز کنم. موبایلم را برمیدارم و به فاطمه پیامک میدهم. ]سلام فاطمه جونم،دلم برات تنگ شده،کی همو ببینیم؟[ فورا جواب میدهد: ]سلام عزیزدلم،اتفاقا الآن داشتم بهت پیام میدادم. فردا من ساعت سه جلسه ي شعرخوانی دارم،دوست داري تو هم بیا.بعدش میتونیم بریم بیرون باهم[.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۰۰ و ۲۰۱ جواب میدهم: ]باشه پس منم میام ... میبینمت[ از منیر معذرت میخواهم و به طرف اتاق میروم. ظاهرا هیچ اتفاق مهمی در پیش نیست،اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشد... روي تخت دراز میکشم...دستم را زیر سرم میگذارم. با وجود این همه تفاوتی که بین من و دانیال است، او چطور چنین چیزي را با پدر و مادرش در میان گذاشته؟چطور اصلا میتواند به دختري مثل من فکر کند. اینقدر که با هم فرق داریم،زمین تا آسمان فاصله ندارد... او دلش پر میزند براي رفتن به کشورهاي اروپایی و من حسرت یک سفر مشهد دارم.. او عاشق مهمانی هاي شبانه است و من دلتنگ روضه هاي پنجشنبه شب هاي هیئت... او افتخارش به مارك لباس هایش است و من عاشق تسبیحی که از کربلا برایم آمده... نه،نشدنی است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است... غیرممکن است... عمو میخندد:خب،پس امروز میخواي بري پیش رفیق قدیمی که این همه عجله داري. در حالی که چادر و جزوه ام را داخل کیف میکنم میگویم:عمو خیلی دیرم شده،میشه برم؟ :_بله برو،من که چیزي نمیگم +:عمو شرمندم ها..راستی.... بین گفتن و نگفتن مردد میمانم..چرا باید بگویم وقتی وانمود میکنم امشب اتفاق مهمی در شرف وقوع نیست؟؟ عمو،مشکوك نگاهم میکند :_راستی چی؟؟ +:هیچی،مهم نیس :_ببینم اونجا خبریه که نمی خواي بهم بگی؟ +:نه،نه اصلا..خب من برم دیگه . :_تا ساعت چند کلاس داري؟ +:از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه ي شعرخوانی فاطمه. :_اوه اوه،پس زود باش برو که کلاس اولت دیر شد. +:باشه باشه،خداحافظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۰۲ و ۲۰۳ :_مراقب خودت باش،خداحافظ. لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده شده و میخواهد به باشگاه برود . :_خداحافظ مامان +:بیا تا یه جایی میرسونمت. :_نه ممنون،خودم میرم. . از خانه بیرون میزنم،باد سرد هواي آبان ماه،صورتم را میسوزاند. ]دربست] میگویم،یک تاکسی جلوي پایم توقف میکند. سریع چادرم را سر میکنم و سوار میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند. :_کجا برم خانم؟ +:دانشگاه تهران * وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد میشوم آرام میگویم:سلام آقاي علایی. سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش. کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته اي میشد که ندیده بودمش. آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود. :_منم همینطور.. استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چه شعري برامون آوردین؟ فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی :_اي بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقاي محمودي دعوت کنم تشریف بیارن. * جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند. محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند. استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ي آینده می بینمتون فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه هاي سرخ شده اش بامزه اند! استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود. مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد. در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند. زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه :_چرا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۰۴ و ۲۰۵ +:داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟ :_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد +:تو این ســرما آب بازي می کردین؟ :_بله تو همین ســرما! از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام میگوید:ایییییش از رفتارهاي بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش درمیرود براي داداش محسنش! از جلوي محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزي بگویم اما فاطمه نمیگذارد :_هیچی نگو برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ زرین فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد. محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه. میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟ فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست محسن نگاهش میکند و جدي می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ي شهر که نمیدونن ما خواهر و برادریم... فاطمه نمیتواند جلوي خنده اش را بگیرد،بالاخره خودش را میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم غیرت! دلــم میگیرد،چقدر واژه ي غریبیست در خانه ي ما محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخواي ماشین بمونه؟ فاطمه میگوید:نه ممنون محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند. میگویم:چیه؟ ادامه دارد... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 13 May 2023 قمری: السبت، 22 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️18 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️37 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
. 🔶 پیامبر اسلام (ص) میفرمایند: 🔹 أدِّبوا أولادَکُم عَلى ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِیِّکُم ، وحُبِّ أهلِ بَیتِهِ ، وعَلى قِراءَةِ القُرآنِ . ♦️فرزندان خود را به سه چیز ادب کنید: 👇 ⬅️ دوست داشتن پیامبر (ص) 💚 ⬅️ دوست داشتن اهل بیت💚 ⬅️ خواندن 🌱قرآن🌱💚
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 نام : عمر نام خانوادگی : ملازهی نام پدر : اسماعیل تاریخ تولد : ۱۳۶۳/۰۱/۰۵ - نیکشهر دین و مذهب : اسلام ، اهل سنت وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۴ فرزند ملّیـت : ایرانی شغل : آزاد تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۰۹/۰۳ - حلب مزار : شهرستان قصرقند،دهستان حمیری کتاب : «مدافعین آل الله» عمر متولد سال ۶۳ بود و در زمان جنگ تحمیلی به دنیا آمد. آن سال‌ها فکر نمی‌کردم روزی من هم پدر شهید شوم. البته عمر چهار ماه قبل از رفتنش به من گفته بود که می‌خواهد برود سوریه برای کمک به برادران خودش اما فکر نمی‌کردم جدی بگوید. روزی که می خواست برود آمد خانه ما برای خداحافظی. اما از ترس اینکه مخالفت کنیم موضوع را نگفت. من خانه نبودم، به مادرش گفته بود مدتی می‌روم جایی و نیستم. چند روز بعد برای کاری به چابهار رفته بودم که یکی از دوستانش گفت: «عمر چطوره؟» گفتم: «خوبه؟ داهاته. »گفت: «نه اعزام شده تهران برای رفتن به سوریه.» تعجب کردم اما بعد خدا را شکر کردم. احسان برادر کوچکتر عمر در تهران سرباز بود. عمر یک هفته برای کارهای اعزامش در تهران حضور داشت و به برادرش هم گفته بود دارد می رود. زمانی که رسید سوریه تماس گرفت و به خانمش گفته بود من اینجا اوضاع خوبی ندارم و در محاصره هستیم، ما را حلال کنید، یک هفته بعد هم شهید شد. 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و صلوات.🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چگونه آندلس از دست اسلام رفت؟ ♦️امروز مصادف با فتح آندلس به دست مسلمانان است... بازخوانی تاریخی لازم است... مشروبات الکلی، ترویج فحشا و... تمدن هشتصد ساله اسلام در آندلس را نابود کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۰۴ و ۲۰۵ +:داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد فاطــمه بلند میشود و با اخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۰۶ و ۲۰۷ :_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت نوشتی و خط زدي با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟ :_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟ +:فاطمه؟؟؟ :_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا حواسش جمع است،چه خوب است خواهري مثل او داشتن... فاطمه پیشنهاد کافه ي انتهاي خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم. شروع میکنم :_میدونی فاطمه؟ آقاي رادان یکی از همکاراي بابامه و دوستش محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم. +:آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدي؟ :_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازي من بود. با شیطنت می خندد +:خـــــــب.... :_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاري +:مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ +:نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره :_برام فرقی نمیکنه +:پس چرا گذاشتی بیان خواستگاري؟ :_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی نیستن.. +:نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم بیرون،این ماشینه دنبالمونه. میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم برنگرد با گوشه ي چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه هاي دودي. داخلش هیچ چیز مشخص نیست. +:نه بابا،شاید مسیرشه :_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟ +:نمیدونم...واي دارم میترسم فاطمه :_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۰۸ و ۲۰۹ پاتند میکنیم،صداي باز شدن در ماشین میآید و بعد صداي قدم هایی پشت سرمان. میترسم! حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. صداي پاهاي پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر! ناگهان صداي محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟ فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد صداي ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر... آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم.. فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،واي این آقا چقدر متشخص به نظر میرسه.. صداي داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟ صداي آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟ برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم.. محسن یقه ي عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست... حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند... عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت محسن،یقه ي بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید :_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی... عمو آرام به بازوي محسن میکوبد:ممنون که حواست هست... عمو به طرف من برمیگردد.. فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـ...َسلام عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟ عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم حتی پلک هم نمیزنم. عمو دستش راجلوي صورتم تکان میدهد:فرمانده؟ اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند روي لبم ایجاد کرده... دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو هم خوشش نمیآید. آرام میگویم :عمــــــو عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدي،ترسیدم عموجان :_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟ +:خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۱۰ و ۲۱۱ بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو! اشکهایم را پاك میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن. عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن. محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقاي نیایش...نشناختمون عمو میگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟ فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه ام،خبرم کن هرچی شد.. [به طرف عمو برمیگردد]خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،آقاي آریا خب با اجازه تون.. محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند. سوار ماشین میشویم. سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است :_عمو،کی اومدین؟ +:با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الآنم که در خدمت شماییم. :_ماشین از کجا آوردین؟ +:دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد. سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا بگو پیش من هستی و قراره امشب ببري ما رو بگردونی،تازه باید شام مهمونمون کنی آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟ +:آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم... نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام :_آخه امشب.... سیاوش متوجه اوضاع غیرعادي میشود،کنار خیابان نگه میدارد. عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟ +:برم یه چیزي بخرم،بیام. از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است... سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد: خب امشب چه خبره؟؟ :_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من خواستگار بیاد... +:نگفته بودي...حالا کیه طرف؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۱۲و ۲۱۳ :_پسر همکار بابا،آقاي رادان +:عه،دانیال؟ :_میشناسینش؟ +:آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟ :_قضیه اصلا اونطوري نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم +:نوچ...اي بابا... سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته... :_ممنون آقاسیاوش. میگوید:نوش جان عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه فردا آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره :_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن +:تو مگه با من نمیاي؟ :_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد.... آبمیوه،میپرد گلوي سیاوش....سرفه میکند حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟ سیاوش دور لبش را پاك میکند نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان ها را میگردد...جلوي خانه میرسیم. شب شده است و من دلم گرفته... کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش دست می دهد و پیاده میشود. زیر لب میگویم:خداحافظ میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه.. صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و وارد حیاط میشوم. عمو براي سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو کجایی...بدو الآنه که.... عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ي حرفش را میخورد. عمو سرش را پایین میاندازد:سلام مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدي چه آتیشی تو زندگیم بندازي؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۱۴و۲۱۵ :_مامان +:نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم... عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین کند. :+بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه سرم را پایین میاندازم:سلام بابا بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الآن مهمونا میان دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش. صداي مامان میآید و حرف هاي بابا که قصد دارد آرامش کندـ عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی :_عمو،من بابت رفتار مامانم... +:هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه :_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین.. عمو لبخند میزند.. کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا اخم ساختگی میکنم:نبودم؟ :_بودي،بیشتر شدي.. به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو باعث شد.. مانتوي بلند بنفش پوشیده ام و روسري روشن. +:عمو این لباسا خوب نیستن :_چرا؟ +:خیلیـروشنه :_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع نماینده ي مذهبیاس دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم. :_نیکی؟ +:هوم :_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟ +:هیچی،در معیت شماییم دیگه :_راجع این پسره میگم،دانیال سرم را بلند میکنم. ادامه دارد.... نویسنده✍: فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 14 May 2023 قمری: الأحد، 23 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️17 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️36 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️43 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام