eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۵۳ و ۲۵۴ +:اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود :_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟ پس او هم نمیداند چه بگوید؟ چقدر امروز شبیه هم شده ایم! ادامه میدهد :_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم وحید از حرفاي من چی به شما گفته...همین باعث شده،یه کم اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه براي همینه... صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟ فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند. زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟ صداي پشت خط،میگوید :_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه هیچی این همه مصمم نبودم که واسه....(مکث میکند،صدایش پایین میآید) واسه خواستنِ شما...میدونم این عجیبه ولی...میخوام ازتون اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم براي...یعنی براي امرخیر،مزاحم بشیم... از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم قروپ قروپ قلبم،نفس هاي عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن فاطمه.... :_الو....نیکی خانم؟ من... آرام میگویم +:صاحب اختیارین... نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم... میگوید :_میخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کاراي شرکت رو سر و سامون بدم... بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم... ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟ زیر لب میگویم +:به حاج خانم سلام برسونین :_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون هستن... +:خداحافظ
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۵۵ :_یاعلی تلفن را قطع میکنم و روي سینه ام میگذارمش فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم. فاطمه میگوید :_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟ سرم را بالا میآورم. +:گفت بهش وقت بدم تا کاراش رو سامون بده... :_خب.... دوباره سرم را پایین میاندازم +:برا امرخیر خدمت برسن... فاطمه از شوق جیغ میکشد و بغلم میکند.. :_وایییی دیدي گفتم...پس اینقدرا هم دست رو دست نذاشته...واییییی،الهی قربون اون لپاي اناریت بشم،خجالتی من.... بغلش میکنم و میخندم. نمیدانم چرا،میان این همه حس خوب،ناگهان خنده از لب هایم میپرد.... حسی،درون مغزم جولان میدهد: (نکند دیر شود).... ادامه دارد.... نویسنده✍ : فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 19 May 2023 قمری: الجمعة، 28 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️12 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️31 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️40 روز تا روز عرفه
صفحه۵۹
تفسیر صفحه۵۹
💠 💠 💎 اهمیت کسب دانش 🔻امام علی علیه‌السلام: مَن خَلا بِالعِلمِ لَم توحِشهُ خَلوَةٌ ✳️ هركس با خلوت كند، از هيچ خلوتى احساس تنهايى نمی‌كند. 📚 غررالحكم، ج ۵، ص ۲۳۳، ح ۸۱۲۵ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈•
سم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 شهیدحاج اسماعیل فرجوانی فرزند: محمدجواد تاریخ تولد :1341/7/6 تاریخ شهادت : 1365/10/3 محل تولد :اهواز محل شهادت :جزیره سهیل عملیات منجر به شهادت : کربلای 4 🌷 اسماعیل فرجوانی» ،فرمانده ی تیپ یکم لشکر7 ولی عصرعجل الله تعالی فرجه بود. اودریکی ازعملیات ها مجروح گردید و یک دستش قطع شد. ایشان [شهید ] درعملیات والفجر4به شهادت رسید و پیکرپاکش، مانند مولایش ابا عبدالله صلوات الله علیه سردر بدن نداشت. وقتی جنازه ی اورابه اهواز آوردند، مادرش هم آنجابود. به خاطراین که پیکر،سردربدن نداشت،بچه هااجازه نمی دادندمادرش بالای سرش بیاید،اما ایشان کوتاه نمی آمدومی گفت: «هرطورشده من بایدبچه ام روببینم.» درنهایت،بچه ها کوتاه آمدند و حاج خانم توانست جنازه ی فرزندش راببیند. همه منتظربودند، صحنه های دل خراش ومویه مادر و خراشیدن صورتش راببینند، اما مادر اسماعیل به قدری صلابت نشان دادکه تعجب همه رابرانگیخت. حاج خانم وقتی بالای پیکربدون سرفرزندش آمدو با آن وضع مواجه شد،فقط سه باربلندگفت: «مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا،مرگ برآمریکا» بعدزینب وار،بوسه ای برحنجره ی جگرگوشه اش زدوبدون گریه و زاری محوطه راترک کرد. 😭😭😭😭 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
__درکجا در جستجوی امام زمان"عج" باشیم..؟؟؟ پیشنهاد دانلود استاد رائفی پور الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ به حق
🔹سید محمد شعاعی دانشجو بود، تازه از مجروحیت برگشته بود، تک فرزند بود، خودش بود و مادرش، برای همین مانع می شدیم به خط برود. اما آن شب جمعه اصرار و اصرار که من باید امشب در خط باشم، می گفت حاج منصور توی خط هست و می‌خواهم برای دعای کمیل برم پیش حاج منصور. می گفت دعای کمیل منصور فرق دارد، روضه خوانی اش فرق دارد، وقتی روضه می خواند، انگار خودش در کربلا بوده و دیده... می گفت یک بار ‌حاج منصور دم یازهرا گرفته بود،‌که چراغ سنگر خاموش شد و نوری دیگر آمد...آنقدر التماس کرد که حاج نبی،‌فرمانده لشکر راضی شدو گفت برو...رفت،‌اما بیست دقیقه نشد پیکر غرقه به خونش را آوردند... سید محمد شعاعی حاج منصور خادم صادق 🌷@tashahadat313🌷
🔴 آقاخودش گفت:تو شهید میشی... 🔹 چون کر و لال بود، خیلی جدی نمیگرفتنش. یه روزکنار قبر پسر عموی شهیدش با انگشت یه قبر کشید،نوشت "شهید عبدالمطلب اکبری!" خندیدیم! هیچی نگفت فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و نوشته‌‌ اش رو پاک کرد و سرش رو انداخت پایین و رفت. فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ۱۰ روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردن. ‏دقیقا جایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و ما مسخره بازی درآورده بودیم! ‏وصیت نامه‌ش خیلی سوزناک بود؛ نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحیم ‏یک عمرهر چی گفتم؛به من می‌خندیدن! ‏یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم،فکر کردن من آدم نیستم و مسخره‌‌م کردن! ‏یک عمرکسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم ‏اما مردم! ما رفتیم ‏بدونید هر روز با آقام امام زمان(عج)حرف می‌زدم. 🔵 ‏آقاخودش گفت:تو شهید میشی... 🌸 شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات 🌷@tashahadat313🌷
جلسه هشتم همراه ما باشید 👇
خودسازی۸.mp3
24.1M
🔰درس گفتار هشتم 👈 حسادت❌ 🔰 نشانه های حسادت چیست❓❗️ 🔰راهکار درمان ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت۲۵۶ و ۲۵۷ فاطمه،یک قاشق پر از بستنی شکلاتی داخل دهانش میگذارد. نگاهش میکنم. :_خوشمزه است؟ با دستمال دور دهانش را پاك میکند و میگوید +:مگه کاکائوي بدمزه هم داریم؟ :_فاطمه،وسط زمستون داریم بستنی میخوریم. آلاسکا نشیم یه وقت؟ +:نه بابا نترس کمی بستنی وانیلیـدر دهانم میگذارم. +:آها راستی نیکی،از دو هفته پیش که خونه تون بودم،فلش فرشته که دست من بود، گم شده. اگه زحمت نیست گوشه،کنار اتاقت یه نگاه بنداز..شاید اونجا باشه :_چشم لبخند مهربانش را به صورتم میپاشد +:بی بلا ೏ روي زمین زانو میزنم،گوشه ي روتختی را بالا میدهم و زیر تخت را نگاه میکنم. عروسک کوچک روي فلش ،خودنمایی میکند. دست میاندازم و درش میآورم. شماره ي فاطمه را میگیرم. بعد از سه بوق جوابمـ را میدهد. :_جانم نیکی؟ +:سلام فاطمه،خوبی؟ :_سلام،قربونت تو خوبی؟ +:شکر خدا،ممنون،فاطمه فلش دخترخاله ات رو پیدا کردم. :_راس میگی؟واي دستت درد نکنه +:خواهش میکنم. :_نمیدونی فرشته چقدر این فلشو... صداي پچ پچ و زمزمه،پشت در اتاقم باعث میشود حواسم پرت شود. :_الو؟الو نیکی صدامو داري؟ +:فاطمه من باید برم،فردا بعدازظهر همون کافی شاپ باشه؟ متوجه التهاب صدایم میشود :_باشه،برو به کارت برس،بازم ممنون و خداحافظی موبایل را قطع میکنم و روي پنجه ي پا چند قدم به در نزدیک میشوم. صداي مامان و بابا را تشخیص میدهم. مامان میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۵۸ و ‌۲۵۹ :_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟ +:نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم. :_مسعود،جدي باهاش برخورد کن صداي قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روي صندلی مینشینم و کتابی را روي پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم میکنم و کمی مرتبشان میکنم. چند تقه به در میخورد. خودم را جمع و جور میکنم :_بفرمایید در باز میشود و بابا در آستانه ي در،ظاهر. به احترامش بلند میشوم. +:سلام بابا سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت سرش میبندد. مامان همراهش نیست،جدي تر از همیشه است و این براي من نگران کننده است. روي تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب هاي بابا میدوزم. دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند. :_این پسره امروز اومده بود کارخونه متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال. ادامه میدهد :_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد. نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم +:کی؟دانیـ... :_این پسره،دوست وحیــــد قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته چشمم را میبندم. آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم. :_میگفت تو خبر نداري راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول بکشد. +:من....نمیدونستم بابا.. زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند. :_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم... آرام صدایش میزنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۶۰ و ۲۶۱ +:بابا؟ سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند :_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی بلند میشود و به طرف در میرود . بلند میشوم و با اضطراب میپرسم +:شما چی گفتین بابا؟ به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است. :_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من فرود آمده.. :_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم. از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد. روي زمین سقوط می کنم. بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد گذاشت،میدانستم... ★ چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش میشنوم. مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند. :_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم . محمود؟عمومحمود؟ گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود . نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را روي قفسه ي سینه ام میگذارم. :_ترسیدم منیر +:ببخشید خانم یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست. خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه کند،میپرسم :_مامان کجاست؟ +:رفتن آرایشگاه :_منم میرم بیرون،کار نداري؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۶۲و ۲۶۳ +:به سلامت خانم،خداحافظ از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده. مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟ باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند... تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم. برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم. اگر بابا ببیندم.... دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم. در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به جایی میخورد. چند قدم عقب میروم. پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم ایستاده. در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند . پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا بیست و دو ساله. برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان را از یادم میبرد،به خودم میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده. زیر لب چیزي شبیه >>ببخشید <<میگویم،دوباره قصد دویدن میکنم و به سرعت از کنارش رد میشوم. چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید. :_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه. سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم در آستانه ي خانه ي ماست... بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم بگویند. فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند...اصلا چه بھتر که بگویند. رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادي.... ******** پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم را روي میز در هم قفل میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام حرکاتم مشهود است. :_آروم باش نیکی به شبِ چشم هاي فاطمه خیره میشوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۶۴ و ۲۶۵ +:نمیتونم،دیشب تا صبح خوابم نبرد....تو میگی چی میشه؟ :_مطمئنم درست میشه. +:تو بابایمنو نمیشناسی فاطمه،اگه حرفی بزنه محاله که عوضش کنه. :_نه بابا،اینطورام نیست...به هرحال پاي زندگی تو وسطه. باهاشون حرف بزن،باید نظر تو رو بدونن یا نه؟ لب پایینم را میگزم،فاطمه دستم را میگیرد :_درست میشه نیکی،مطمئن باش. تردید در صدایش موج میزند،حتی فاطمه هم شک دارد... ★ کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی نمیآید. انگار کسی نیست. به طرف پله ها میروم،پاي راستم روي پله ي اول،معطل میماند. نگاهم به گوشه ي سالن خشک میشود. دسته گلِ روي عسلی کنار مبل،به نظرم آشناست. به طرفش میروم. بوي مست کننده ي مریم ها و رزهاي رنگارنگش به وجدم میآورد. یادم افتاد؛همان دو مرد جوان،که عصر دیدم. دسته گل دست پسر جوان تر بود و آن دیگري،به گمانم اسمش مسیح بود... دسته گل را به امید پیداکردن نام و نشانی میگردم. اما نیست،حتی ننوشته اند به چه مناسبت است... دست میبرم و یکی از مریم هاي نسبتا درشت را برمیدارم. بوي زندگی میدهد،مشامم را مینوازد. وارد اتاق میشوم. وسایل هایم را روي تخت میاندازم. شالم را باز میکنم و خرمن مجعد گیسویم را رهـا. مریم را با سنجاق سر کوچکی روي موهایم میگذارم. لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو محمود... تند وسایل روي تخت را جمع میکنم... تماس تصویري را برقرار میکنم و شالم را روي موهایم میاندازم. تصویر عمو،چند لحظه بعد روي صفحه ظاهر میشود. خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم. زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۶۶ و ۲۶۷ :_سلام خاتون +:سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین! دستش را روي چشمانش میکشد :_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدي که؟بابا حالش بهتر شده.. هفته ي گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است. +:آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟ :_دنبال کاراي ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه خبر؟ +:من،هیچی سلامتی :_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟ نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم نذاشته،زده تو گوش طفلی. +:خودش بھتون گفت؟ عمو میخندد :_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد. سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد +:شرمنده عمــو :_دشمنت مریم،از روي موهایم سُـر میخورد و از شال بیرون میزند. دست میبرم و برش میدارم. عمو،مشکوك نگاهم میکند :_تو....امروز خونه بودي؟ فکري،مثل خوره به جانم میافتد... نکند عمو،از میھمان هاي امروز بابا،خبر داشته.. +:نه من خونه نبودم،با فاطمه قرار داشتم. احساس میکنم نفسِ راحت میکشد. :_آهـان باید زیرزبانش را بکشم،باید سردر بیاورم از علّت عصبانیت امروز بابا،پاي تلفن... +:البته وقتی داشتم میرفتم،جلو در خونه مون دو تا آقاپسرو دیدم که..... عمو جلو میآید و چهره در هم میکشد. مشتاق،منتظر ادامه ي حرف هایم است... اما ،من به این سادگی خودم را نمیبازم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۶۸و ۲۶۹ :_خــــب؟؟ مریم را از روي میز برمیدارم و نشانش میدهم. +:یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم. کلافه میگوید :_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟ +:یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله میزد،اون یکی هم بیست و پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الآن یادم میاد...اسم یه پیامبر بود فک کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟ عمدا نامش را نمی گویم. این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم. عمو بااضطراب میگوید :_حالا باهاشون حرف زدي؟ +:حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم.... لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاري شد،از خداوند،طلب استغفار میکنم. عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد :_چی؟؟چی میگفتن؟؟ +:عمو چرا اینجوري شدین؟ عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزي در این میان هست که من از آن بی خبرم.. :_چطوري شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت.... ناخواسته،حرفش را قطع میکنم +:مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟ :_خودت گفتی اسمش مسیح بود... +:من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟ عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست هایش میگیرد... شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم.... عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید :_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم +:امـــا من.... :_من تا حالا بدقولی کردم؟ سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من بوده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۲۷۰ :_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟ مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟ ★ سرم را روي بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روي چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب خوابید؟ چند تقه ي آرام به در میخورد. بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم. :_بیدارین خانم؟ +:کار داشتی منیر؟ :_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن. +:برو الآن میام. دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود. +:روشن نکن :_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟ +:نه،خوبه منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم خبر دارد. بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالاي سرم،دار میزنم و.... ادامه دارد... نویسنده✍ :فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌷@tashahadat313 🌷