eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیرصفحه۹۷
🍃امام باقر عليه السلام: 🌹مَنْ هَمَّ بِشَيْءٍ مِنَ اَلْخَيْرِ فَلْيُعَجِّلْهُ فَإِنَّ كُلَّ شَيْءٍ فِيهِ تَأْخِيرٌ فَإِنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ نَظْرَةً هر كه قصد كار خوبى كند ، در انجام آن شتاب ورزد ؛ زيرا هر چيزى كه در آن تأخير شود، شيطان فرصتى به دست مى آورد . الکافي ج2 ص143
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید : 🌹منوچهر فرهادی🌹 تاریخ تولد : ۴۹/۷/۱ تاریخ شهادت : ۶۷/۴/۱۰ محل شهادت: جزیره مجنون عراق شادی روح پرفتوح این شهید عزیز و همه ی شهدای گرانقدر و امام شهدا بخوانید : 💐فاتحه ای مع الصَّلَوَاتِ💐 🎬تدوین: سیدعلی محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سرزنش‌های نابود کننده» بلاها و فتنه‌های سخته... در مسیر مهدویت نباید از چیزی بترسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۷۹ و ۸۸۰ آرام و مضطرب صدایم میزند:پسرعمو.. عصبانیام. رگِ گردنم برجست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸۱ و ۸۸۲ روي صندلی مینشینم و لقمهي کوچکی،نان و پنیر براي خودم میگیرم. مسیح میگوید :_دیشب... دلم هري میریزد. دیشب که با فاصلهي چندسانتی از من ایستاده بود،احساس ترس همهي وجودم را گرفت. کلماتش،مسلسلوار پشت سر هم ردیف میشدند و به مغز من،فرصت تجزیه و تحلیل نمیدادند. با یادآوري دیشب،آب دهانم را قورت میدهم و با مردمکهایی درشتشده به مسیح خیره میشوم. به نظر متوجه حال بدم شده. با شیطنت میخندد. لبهایم به سختی از هم فاصله میگیرند و میپرسم +:دیــ...دیشب...؟؟ :_دیشب خیلی مامــان اصرار کرد بهت،نه؟ جا میخورم +:اصرار براي چی؟ :_که بهش نگی "زنعمو.." +:آره،یعنی خجالت کشیدم که مخالفت کنم.. باز هم میخندد.خندهاش یک جور خاص،به دلم مینشیند. این خاصیت لبخند است. به هر صورت و هر قیافهاي میآید.جذابیت میبخشد و نمکین میکند. اما،لبخندِ مسیح،خاصترین لبخند دنیاست. چهرهاش را معصوم میکند،شبیه پسربچهها میشود. از مسیحِ مغرور و متکبر،یک مردِ جذاب و دوستداشتنی و خاص میسازد. القصه،لبخندش حال قلبم را بهتر میکند. :_اینجوري خوبه.. آفرین به مامانم.. به هرحال خوبیت نداره که آدم به مادرشوهرش بگه زنعمو... و پشتبندش بیملاحظه میخندد. ناخودآگاه لبخندي میزنم و با لحنی خاص،با چاشنی گلایه میگویم :+عـــه،پســرعمــو... مسیح درجا خندهاش را میبلعد. اخمِ ترسناکی میکند و میگوید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸۳ و ۸۸۴ :_فکر کردم دیشب حرفامو واضح زدم، نیست؟؟ آبدهانم را قورت میدهم +:چـی؟ :_نیکی،خوشم نمیاد بهم میگی پسرعمو... +:خب آخه... :_چی میشه بازم تو رودربایستی قرار بگیري و قبول کنی که بهم بگی 'مسیح' +:آخه پسرعمــ... مسیح کلافه با دست روي میز میزند و بلند میشود.. چشمانم را میبندم. چیزِ خاصی که از من نمیخواهد، میخواهد ؟ تازه اگر اینطور پیش برود،ممکن است یکبار جلوي مامان و زنعمو، اشتباه کنم و همهي نقشهها،نقش بر آب شوند. از تصور اینکه بابا متوجه قرارداد من و مسیح و ازدواجِ صوریمان شود،تنم میلرزد. خدا آن روز را نیاورد.... چشمانم را که باز میکنم،سعی میکنم لبخند بزنم. پشت به من ایستاده و دستش را دور کمرش گذاشته. :باشه.. باشه مسیح برمیگردد. با قشنگترین لبخندش نگاهم میکند. :_حالا شد...پسرعمو که میگی حس میکنم بازیگر این فیلماي زمان قاجاریام.. شرمآگین لبخند میزنم. دوباره سرجایش مینشیند. :_حالا این صبحونه خوردن داره... و با اشتها،تکهاي نان تست برمیدارد و رویش خامه میمالد. قوري را برمیدارم و فنجانِ خالیاش را پر میکنم. +:راستی دیروز قبل اینکه بیاین خونه، طلاخانم اجازه گرفت که امروز واسه نهار نیاد.. فنجانش را برمیدارد. :_دستت درد نکنه،پس واسه نهار چی بخرم؟ +:نمیخواد پسـ... هیچی نمیخواد،خودم آشپزي میکنم دیگه.. :_نیکی،نمیخوام زحمتت.. میان کلامش میدوم،کاري که متنفرم! +:نه بابا،من قبلا هم گفتم عاشق آشپزیام... وقتی ازم نمیگیره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸۵ و ۸۸۶ که...من فکر کردم شما از دستپختم خوشت نمیاد که طلا رو آوردین.. میان ضمایر جمع و مفرد دست و پا میزنم.خودم هم نمیدانم چه بلایی سر دامنهيلغاتم آمده! مسیح،دستپاچه میگوید :_من...من واقعا عاشق دستپختتم.. دلم هري میریزد. به سختی خودم را کنترل میکنم تا لبخند نزنم. مسیح در چشمانم خیره میشود. همان،برقِ چشمگیر.. همان،نگاهِ گیـــرا.. دلم میلرزد. شاید سخت باشد،اعتراف کردنش.. اما حالا تقریبا مطمئنم که درگیر این چشمها شدهام. با صداي بم و لحنِ مردانهاش ادامه میدهد :_من فقط نمیخواستم تو خسته بشی..نمیخوام کاراي آشپزخونه،باعث بشه تو به درس و دانشگاهت نرسی.. آرامش تو و آسایشت،براي من مهمترین اولویت دنیاست،میفهمی؟ لرزش تارهاي صوتیاش،دلم را میهمان تکانههاي پیاپی میکند. این جملات،با این لحن و این صدا،براي تمام عمر کافیست که لالاییهاي عاشقانهي هرشبم باشد. حس میکنم خمار شدهام. انگار پلکهایم سنگین شدهاند و روي هم افتادهاند. روي میز خم میشود و صورتش را جلو میآورد. :_اگه واقعا براي تو مشکلی نداشتهباشه من و معدهام هردومون دلمون برا دستپختت تنگ شده. صاف مینشیند و لبخند قشنگش را میزند. به خدا قسم،اگر نقاش بودم،این چهره و این لبخند را ثبت میکردم. آب دهانم را قورت میدهم و بدون اینکه نشان بدهم که دلم لرزیده،میگویم +:نه..واقعا مشکلی ندارم... دیگر نمیتوانم چیزي بگویم.. میترسم،با یک کلمه حرفِ اضافی دست دلم را رو کنم.تا همینجا هم خیلی پیش رفتهام. سریع از جا بلند میشوم. میترسم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸۷ و ۸۸۸ از گناهکردن میترسم.از نگاهِ حرام میترســم.. از وابستهشدن میترسم...از دلبستن میترســــــــم.... مسیح به پشتی صندلی تکیه میدهد. :_پس بگم از فردا طلاخانم نیاد دیگه...که زحمتمون افتاده گردن نیکیخانم! لبخند میزنم. میخواهم از پشت صندلیاش بگذرم که میگوید :_من تو شهرداري جلسه دارم خانم،واسه نهار نمیرسم بیام.. واسه شام هم بریم بیرون باهم،من شیرینی پروژهي جدیدم رو بهت بدم و برمیگردد تا واکنشم را ببیند. +: شب که نمیشه.. :_چرا نمیشه؟؟ +:آخه واسه شام دعوتیم... مسیح بلند میشود و برابرم میایستد. مجبورم براي نگاهکردنش سرم را بلند کنم. :_عه،کجا؟ با ترس و شمردهشمرده میگویم +:خونهي آقاآرش...پسرخالهیشما.. از واکنشش میترسم.زنعمو به اندازهي کافی مرا ترسانده. ابروهاي مسیح کمکم درهم فرو میروند. :_نیکی،بهتر نبود قبلش به من میگفتی؟ +:پسـرعــمــ....یعنی... مسیح من فکر نمیکنم کار بدي کرده باشم.. من نمیدونم مشکل شما با پسرخالهات چیه،ولی اونا وقتی مارو دعوت کردن یعنی میخوان آشتی کنن دیگه.. مسیح انگار اصلا حرف مرا نمیشنود،نگاهم نمٻکند. :_مامان من،فکر کرده اگه تو بهم بگی من قبول میکنم؟هه.... بلند میگویم +:قبول نمیکنی؟؟ مسیح شوکه به طرفم برمیگردد. +:فقط زنعمو نه...منم فکر میکردم به من "نه" نمیگی... :_نیکی تو نمیدونی بین من و آرش.. +:مهم نیست..زنگ میزنم به زنعمو میگم اشتباه فکر میکردیم.. میخواهم رد شوم که برابرم میایستد. سرم را پایین انداختهام.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۸۹ و ۸۹۰ :_نیکی... هیچ نمیگویم. این ترفند را زنعمو یادم داده.گفت که مسیح طاقت دلخوري و قهر را ندارد. :_نیکیجان... آخ،قلبم! نمیدانم اسمم اینقدر قشنگ است یا تو آن را اینهمه زیبا ادا میکنی. هرچه که هست،عاشق اسمم شدهام. دلم طاقت ندارد،لحنش قشنگ و پر از خواهش است. سرم را بلند میکنم. :_مگه میشه نیکیخانم چیزي بخوان و من بگم نه؟ مگه ممکنه؟اصلا مگه میشه؟؟ و لبخند قشنگی میزند. رندانه میپرسم +:یعنی میریم ؟ لبخندش را عمیقتر میکند :_مگه جز این انتظار داري؟؟ :_تو پسرخاله نداري،نه؟ نگاهم را از منظرهي خیابانِ خلوت میگیرم. +:نه :_خوبه که نداري...موجودِ بیخودیه.. ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد. پسرخالهي فاطمه... یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداري"... ناخودآگاه لبخند میزنم. مسیح،دو دستش را روي فرمان،در هم قفل میکند :_به چی میخندي ؟ +:هیچی...چیز مهمی نیست.. :_نیکی؟ +:جانم؟ ناخودآگاه مٻگویم،به خدایی که روزي هفده بار برابرش خاضعانه رکوع میکنم قسم... به همهي مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه مٻگویم.. آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم. مسیح به صورتم زل زده..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۹۱ و ۸۹۲ من... من با دل و دینم چه میکنم خدایا... *مسیح* نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم. از گونههاي اناریاش که سرخ شدهاند و نیکی،بیاختیار،پشت انگشتانش را رویش گذاشته. آنقدر قشنگ و پر از روح میگوید"جانم" ݣه قلبم از تپش میافتد.. نه! اشتباه گفتم. قلبم جان میگیرد،مثل یک دوندهي مسابقهي جهانی،انگیزهي تپش میگیرد. خون را با قدرت به رگهایم تزریق میکند. قلبِ من که هیچ..تمام قلبهاي عالم فداي یک "جان" گفتنت... تصمیم گرفتهام نیکی را عاشق کنم،اما به نظر میرسد هربار من بیشتر از قبل عاشقش میشوم. به خودم میآیم :_میخوام اگه آرش و زنش،چیزي گفتن.. به دلت نگیري..یه مقدار شیرین عقلان. یکی با تعجب نگاهم میکند +:زشت نیست آدم پشتسر پسرخالهاش اینطور حرف بزنه؟؟ پوفی میکنم و به روبهرو خیره میشوم. نیکیجان تو چه میدانی از آرش و زبان تلخ و گزندهاش... که باعث شده،از او و خانوادهاش همیشه دوري کنم. ★ نیکی،جلوي آیفون میرود:ماییم مهوش جان...من و مسیح. مهوش،همسر آرش "بفرمایید" میگوید و در با صداي تیکی باز میشود. جعبهي شیرینی که به اصرار نیکی خریدهام روي دست جابهجا میکنم. لبخندي میزنم و میگویم :_خبرگزاري مامانشراره دیشب همهي اطلاعات رو راجع آرش و خانمش داده،آره؟ نیکی میخندد +:نه،وقت نشد... در را فشار میدهم و به نیکی اشاره میکنم. سوار اسانسور میشویم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۸۹۳ و ۸۹۴ نیکی برمیگردد و در آینه؛ دستی به چادر و روسریاش میکشد. خم میشوم و نزدیک گوشش میگویم :_خوبی خانم... مثل همیشه! نیکی،خجول میخندد و سرش را پایین میاندازد. آسانسور میایستد. جلوي در واحدشان که میرسیم،با اضطراب میگویم :_ببین ممکنه آرش یا مهوش چیزي بگن... نیکی با آرامش لبخندي به صورتم میپاشد :+ناراحت نمیشم آقامسیح...هرکس هرچیزي گفت من ناراحت نمیشم..خیالت راحت... لبخندي از سر آسودگی میزنم. نیکی،چادرش را سفت میکند و کوبهي روي در را میزند. بعد سریع انگار یاد چیزي افتاده میگوید:بده من..جعبهشیرینی رو بده من. جعبه را به دستش میدهم. آرش در را باز میکند:بهبه آقامسیح،چشممون به جمال شما روشن.. سلام خانم.. سرد و خشک جواب سلامش را میدهم. نگاهش به نیکی و چادرش را اصلا نمیپسندمـ. نیکی اما گرم و صمیمی تعارف میکند +:سلام آقاآرش...خوب هستین؟ ببخشید اسباب زحمت شدیم... آرش دستش را برابرم دراز میکند. جدي و رسمی دستش را میگیرم و سریع رها میکنم. آرش اینبار وقیحانه دستش را برابر نیکی دراز میکند. نیکی لبخندِ صمیمانهاي میزند و جعبهي شیرینی را به طرف آرش میگیرد :زحمت دادیم،ناقابله آرش با پوزخند میگوید:اختیار دارین..مگه اینکه خانم،شما سبب خیر بشید و این آقامسیحِ ستارهي سهیل رو رؤیت کنیم...از قرارِ معلوم هم که شما کلا دستت تو کار خیره... و بعد،خودش به متلکش میخندد. عصبانیام.اصلا نباید اینجا میآمدم. نگاهی به نیکی میاندازم.مظلومانه،سرش را پایین انداخته و به کفشهایش خیره شده. احساس میکنم خون در مغزم قُل میزند و میجوشد. مهوش در چهارچوب در ظاهر میشود. موهاي شرابی اش را روي شانههایش ریخته و پیراهنِ قرمز کوتاهی