eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 حکایت تکان دهنده فرزند شیخ رجبعلی خیاط از پدرش در مورد یک زن بی حجاب 🔰یکی از دوستان پدرم می‌گفت: یک روز با جناب شیخ به جایی می‌رفتیم، یکدفعه من دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه می‌کند! از ذهنم گذشت که جناب شیخ به ما می‌گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و حالا خودش اینطور نگاه می‌کند! فهمید! گفت: تو هم می‌خواهی ببینی که من چه می‌بینم! ببین! من نگاه کردم دیدم همین طور از بدن آن زن، مثل سرب گداخته، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد! و آتش او به کسانیکه چشم‌هایشان به دنبال اوست می‌کند. جناب شیخ گفت: ... او راه می‌رود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم می برد. 📙سیزده چهارده. اثر گروه شهید هادی
نماز سکوی پرواز 02.mp3
3.12M
2 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣نماز... سکوی پروازه! تعجب نکن! پرواز کردن با نماز،سخت نیست. 💓فقط بایدفنون پرواز رو یادبگیری، اونوقت لذت نمازت رو،با هیچ لذتی عوض نمیکنی.
🍀✦༻‌﷽‌༺‌‌‌✦🍀 امام زمان (عجل الله) در هیچ حالی ما را فراموش نمی کند، ما هم سزاوار نیست حضرت را فراموش کنیم. در توسلات، توجهات و گرفتاریهایمان، آن حضرت را صدا بزنیم. خدا می داند اگر راه حل برای گرفتاری های مادی و معنوی می خواهید، باید "یابن‌الحسن" بگویید. ان‌شاءالله مورد عنایت قرار می گیرید. چون ایشان ملاذ و ملجأ شیعه هستند؛ هیچ جای دیگر هیچ راهی جز این نیست. 🎤آیت الله ناصری دولت آبادی 🔷اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ
‍ عکسی که می بینید ، در اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۳ ، توسط «احسان رجبی» به ثبت رسیده است. محل عکس برداری ، ارتفاع ۱۱۲ ، واقع در شمال منطقه ی عملیاتی «فکه» است. پیکر این شهید که پس از ۱۲ سال ، چهره نمایانده است ، ویژگی بسیار بارز و تکان دهنده ای دارد. دست ها و پاهای جسد با سیم تلفن بسته شده و در غربت و مظلومیت بی مانندی ، به احتمال قوی ، زنده به گور گردیده است. سیم تلفن های دور پاها به خوبی مشخص است. این معامله ای است که بعثی ها با بسیاری از رزمنده های مظلوم گرفتار شده در حلقه ی محاصره ی فکه کردند.... روحشان شاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁🍁 قسمت_نوزدهم به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد . تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم .. رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عاشقانه_ای_برای_تو🍁 قسمت_بیستم فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... راهی شلمچه شدیم ... برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد اون روز ...غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 ❇️پایان❇️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
سلام ممنون که همراهمون بودید و این رمان رو خوندین این رمان تموم شد با یه رمان جذاب دیگه منتظرمون باشید❤️
دوستان خیلی درخواست کردن که کتاب یادت باشد که درمورد شهید سیاهکالی هست رو بزارم ولی هرچه فکر کردم دیدم شاید درست نباشه و احتمالا نویسنده اش راضی نباشه که رایگان در اختیار دیگران قرار بگیره واسه همین یه رمان دیگه گذاشته میشه
خب عزیزان متوجه شدم که ناشر کتاب راضی نیستن این رمان در کانالها گذاشته بشه شما میتوانید کتاب یادت باشد که زندگینامه و خاطرات شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی هست رو مطالعه کنید. باتشکر🌹
یکی از شخصیت های عجیب تاریخ دفاع مقدس ما شهید حاج محمد طاهری است. او چوپانی کم سواد در روستاهای دور افتاده خراسان بود. روستای مهدی آباد در پنجاه کیلومتری کاشمر، اما ... اهل مطالعه بود. از روستا تا کاشمر را رکاب می زد تا به کتابخانه برود و کتاب امانت بگیرد. تقریبا بسیاری از کتب معتبر شیعه را اینگونه خوانده بود. گله گوسفند را به صحرا می برد و مشغول مطالعه میشد. سطح معلومات و تقوا و قدرت مدیریت حاج محمد به قدری بالا بود که معاون تیپ شد و چندین روحانی در تیپ امام صادق ع پای صحبت او می نشستند و... 📙کتاب با بابا تفاوتی که با بقیه کتب نشر شهید هادی دارد، در خاطرات عجیب این شهید و تجربه نزدیک به مرگ فرزند ایشان است که هجده روز در کما بود و این مدت را مهمان پدر گرامی اش بود. کتاب که نود صفحه تجربه نزدیک به مرگ است و نود صفحه خاطرات شهید.
YEKNET.IR - roze - fatemie 1399.10.03 - mehsi salahshoor.mp3
7.4M
🔳 🌴باز سر می‌دهیم عجل را 🌴می تکانیم خانه‌ی دل را 🎙 👌بسیار دلنشین
🔰خودسازی و دغدغه های فرهنگی مصطفی صدرزاده یکی از مربیان شهید فرهنگی است که مراحل خودسازی و کار فرهنگی را طی کرده بود. او در وصیت نامه اش به کسانی که کار فرهنگی می‌کنند، نصایحی بیان کرده: ۱.وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم. ۲.وقتی که کارتان می‌گیرد و دورتان شلوغ می شود ، تازه اول مبارزه است. زیرا شیطان به سراغتان می آید.آیا فکر کرده اید که شیطان میذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید؟ هرگز.... ۳.اگر می‌خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ۴.سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید ، قلب شما را بیدار می‌کند. ۵.دعای ندبه و هیئت را محکم بچسبید. ۶.خودسازی دغدغه اصلی شما باشد.... 📙 فرزندان مسجد. اثر گروه شهیدهادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۲ آذر ۱۴۰۲ میلادی: Wednesday - 13 December 2023 قمری: الأربعاء، 29 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️14 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️21 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️30 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️31 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
💠 💠 قال‌الصادق علیه‌السلام: 🔹ما مِنْ مُؤْمِنٍ يَخْذُلُ أَخَاهُ وَ هُوَ يَقْدِرُ عَلَى نُصْرَتِهِ إِلاَّ خَذَلَهُ اَللَّهُ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ. 🔸مومنی نيست كه با وجود توانایی، كمك رساندن به برادر خود را رها سازد، مگر اين‌كه خداوند در دنيا و آخرت او را رها سازد. 📚 امالی صدوق (باب هفتاد و سوم) جلد ۱ صفحه ۴۸۵
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 بسیجی پاسدار تولد : ۱۳۶۷/۳/۱۵ محل تولد : تهران وضعیت تاهل : متاهل شهادت : ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع») محل شهادت : سوریه ، حلب مزار : آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر شخصیت مورد علاقه : رهبر معظم سید علی خامنه ای شهید مورد علاقه : شهید سید احمد پلارک مداح مورد علاقه : حاج محمود کریمی   🔖 ✍ من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد. امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ ۱۳خرداد ماه ۱۳۹۲با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگی‌مان را شروع کنیم ۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید. من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگی‌مان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. 📜 قسمتی از وصیت نامه شهید : برای تشیع جنازه ام خواهش می کنم همه با چادر باشند. 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و صلوات 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
نماز سکوی پرواز 03.mp3
3.64M
3 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣نماز؛ آینه شخصیت شماست؛ هرقدر درنماز،تمرکز و آرامش بیشتری داشته باشید خارج ازنماز هم،همانقدر آرام وشاديد. 💗نماز،قلب رو ازتعلق رهامیکنه.
بروجردی همواره از مصاحبه‌های مطبوعاتی و دوربین تلویزیونی گریزان بود. می‌خواست از هیاهو‌ها و جنجال‌ها دور بماند و گمنام باشد. همیشه اصرار می‌کرد که از من فیلم‌برداری نکنید؛ بروید از این بچه‌هایی که می‌جنگند، فیلم بگیرید. یک بار هنگام پاک‌سازی محور بانه_سردشت و حضور ایشان در شهرستان سردشت، یک فیلم‌بردار، دوربین خود را به طرف او گرفت و فیلم تهیه کرد. محمد با نهایت ادب نزد وی رفت و آن قطعه فیلمی را که مربوط به خودش بود، پس گرفت و پاره کرد. چنان نفس اماره‌ی خویش را سرکوب می‌کرد که حاضر بود برای اسلام به هر خدمت و مسئولیتی تن بدهد. برای او علی‌السویه بود که بگویند تو فرمانده‌ای یا مسئولیت پایین‌تری بر عهده‌ات گذاشته شده است.
شهید مدافع حرم رضا مرادی علمدار🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو‌این‌گرفتاری‌ها‌ذکر‌حسین‌شفا‌هرکاری‌است‌♥️
💢گذری بر زندگی شهید 🔹شهید علمدار جوکار در سال 1332 در شهرستان بیضا از توابع استان فارس دیده به جهان گشود . 🔹نام پدر و مادر ایشان نجف و معصوم و شهید چهارمین فرزند خانواده است و دوران کودکی را در خانواده ای کشاورز آغاز کرد و ابتدایی را در مدرسه ناصرخسرو در روستای تل بیضاء گذراند و دوران راهنمایی را به خاطر فقر خانواده و تأمین رفاه خانواده مشغول به کار شد و ایشان تا سن 18-17 سالگی مشغول کارگری شد که سرانجام به خاطر داشتن شغل و رسیدن به سن سربازی وارد شهربانی شد و ایشان در رسته پیاده مشغول خدمت شد که ابتدا خدمتش در تهران و پس از پیروزی انقلاب به شیراز در همان شهربانی مشغول خدمت شد که ایشان قبل از انقلاب ازدواج کرد که ثمره ازدواج دو فرزند پسر و یک دختر شد که در 16/9/1360 در شیراز به عنوان محافظ بانک در خیابان فلسطین در باغشاه سابق توسط منافقین بر اثر اصابت گلوله به بدن ایشان به درجه رفیع شهادت نایل گردید 🔹و سرانجام پیکر پاک ایشان در دارالرحمه شیراز قطعه ی شهداء به خاک سپرده شد و هم اکنون پدر و مادر ایشان در قید حیات نمی باشد از نظر اخلاقی فردی بسبار ساده زیست و نسبت به خانواده ی خودش مسئولیت پذیر بود . 🔹شهید علمدار جوکار روحش شاد و راهش پر رهرو باد . صلوات