eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز سکوی پرواز 50.mp3
4.22M
۵۰ 🕴سرِنماز ایستادیم درست روبرویِ خدا...چشم در چشــــم اما.... فکــر و قلـب مون، هر جایی غیر از خدا، دور میزنه! ایـــ👈ــن یه خسارت بزرگـــه.
شهید میر محمود محسنی مهران هرروز به وقت فریضه ظهر بسم رب الشهدا🕊 🥀دل ڪه هوایی شود،پروازاست ڪه آسمانیت می ڪندواگربال خونیـن داشته باشی دیگرآسمــان، طعم ڪربلامی گیرد دلهاراراهی ڪربلای جبهه هامی کنیم ودست بر سینه،به زیارت "شهــــــداء" می رویم...🥀 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 💐اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے، طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...💐 شهدارایادکنیدباذکرصلوات
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  🌷تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر را برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. 🌷یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 🕊🌹
یعنی‌میشود روزی‌ سرِمزارم‌بنویسند ...
14021101_43812_128k.mp3
3.22M
🔻همه باید استغفار کنیم 🎧بیانات رهبر عزیز درباره نیاز به و بهره‌مندی از فرصت ایام ماه مبارک رجب ✨نیمی از رفته است .... 🌙 📿  بنا بر آنچه که در آیات قرآن، همین‌طور بعضی از روایات، وارد شده و بنده دیده‌ام، موجب می‌شود که مشکلات زندگی انسان و جوامع باز بشود.🪴 🎙️بیانات مقام معظّم رهبری در خطبۀ اول نمازجمعۀ ۱۳۶۷/۲/۲۳ 📚 کتاب استغفار و توبه
کسی که از گناه احتمالی هم دوری میکنه...
🍂از زمان رفتنتان، جنگ برای شما تمام شد...! اما... ما... همچنان داریم می جنگیم...! خسته نیستیم ولی... دعایی...! نگاهی...! برای قوت قلبمان کافی ست....✨ 🌹🕊 وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم
قَلب‌ِزَمِـین‌گِرِفتِہ،زَمـٰان‌راقَـرارنِیست اِۍبُـغضِ‌مـٰاندِھ‌دَردِلِ‌هَفـت‌آسِمـٰان‌بِیـٰا..!
میگفت: عشقی که به گریه رسیده باشه هرگز دروغ نیست.. امام حسینِ دلشکسته‌ها! دلِ شکسته ی ما رو هم بخر... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙استاد رائفی پور 🔸تا روزی که خالصانه داری برای عجل الله فرجه کار میکنی عزتمند خواهی شد... کوتاه و شنیدنی 👈حتما ببینید و نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــــــان طعم سیب💗 قسمت36 اشکامو پاک کردم و گفتم: -من داشتم برای پروژه میرفتم پی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان 💗 قسمت37 مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه سکوت علی بلند شدو گفت: -من رفع زحمت میکنم... معلوم بود خوشحاله اما خیلی خجالت کشیده بود... ساعت حدود ده شب بود... بارون شدیدی میبارید پنجره رو کاملا خیس کرده بود... چای دم کردم و نشستم پشت پنجره...عمیق توی فکر بودم... یعنی اون فال حقیقیت داشته... +آخ خدایا چقدر کفر گفتم! ولی چطور هانیه تونسته با من این کارو کنه... توی فکر بودم که گوشیم زنگ خورد... پشت خطم...هانیه... چند ثانیه ای منتظر موندم و بعد برداشتم... من_بله؟ هانیه_زهرا اصلا معلوم هست چیکار میکنی؟؟از صبح کجایی چرا گوشیت خاموشه...یعنی چی که به من گفتی دیگه بهت زنگ نزنم؟؟؟ -اولا یواش تر صحبت کن پرده گوشم پاره شد...دوما بهت مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟؟؟ -ساکت شو تموم برنامه هامو خراب کردی...اسمتو از پروژه خط میزنم... -ممنون میشم این کارو کنی...لطفا کلا منو از زندگیت خط بزن... -زهرا حالت خوبه؟؟داری یکم چرت میگی!! -تاحالا تا این اندازه خوب نبودم! -میشه درست تر حرف بزنی؟؟ -میگم...چه خبر از همسر علی؟ چند لحظه ساکت موند و بعد گفت: -همسر علی کیه؟؟چی میگی! -علی صبوری! -من چمیدونم...به تو چه ربطی داره؟ -مگه به تو ربط داره؟؟ -خداحافظ بابا. گوشیو قطع کرد مثل همیشه طلبکار بود... رفتم توی پیام هام بهش پیام دادم: +ببین میخوام خیلی مستقیم برم سر اصل مطلب...من همه چیز رو میدونم...تو باعث جدایی منو علی از اول شدی...میدونم که قضیه ی ازدواج علی دروغه...برات متاسفم...یاعلی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــان طـــعم سیب💗 قسمت38 گوشیم زنگ خورد... پشت خط:هانیه... آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم... دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم... پیام داد: +معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟! جوابشو ندادم... بازم پیام داد: +زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم... بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام... گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم... صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم... تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم: -بله؟؟؟😒 صدای آشنایی گفت: -سلام دخترم. -سلام. -حالت خوبه. -ممنونم!!!! -شناختی؟ -صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟! -خانم صبوری هستم! چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم: -إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟ -الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟ -نه نیستن خونه... -برای امر خیری مزاحم شدم! خندمو کنترل کردم و گفتم: -تشریف ندارن. -خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم. -بله چشم. -ممنون عزیز.خدانگهدار. گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!! زنگ زدم مامان... بوق اول بوق دوم... -جانم؟؟ -سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟ -سلام عزیزم چخبره!!! -مهناز خانم زنگ زده بود. -إ جدی؟ -کی میای؟ -پشت درم. گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در. درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم: -مامان مهناز خانم زنگ زده بود... مامان خندید گفت: -دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟ -یه بار گفتی زنگ زده دیگه! تلفن دستم بود گفتم: -بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن! مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت: -حقا که دختر منی!!! بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده... مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود... و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸👆 💗رمــــــــــان طعم سیب💗 قسمت39 گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم... حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم... امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!! امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟ زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم: -پاشوووو آبجیت داره عروس میشه! یهو غیرتی شد بلند شد گفت: -چه غلطا؟با اجازه ی کی؟ -اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!! با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد: -زهرا؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -بیا تلفن کارت داره!!! از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم: -کیه؟؟؟؟ -دوستته... اخمام رفت تو هم و گفتم: -دوستم؟؟؟ -آره میگه اسمش هانیه س... نفس عمیقی کشیدم شماره ی خونمونو از کجا آورده!!!! با نگرانی رفتم طرف تلفن امیرحسین پشتم اومد نشستم روی زمین کنارم نشست تلفونو براشتم و گفتم: -بله؟؟؟ هانیه با مکث ادامه داد... -چرا گوشیتو جواب نمیدی؟؟؟ -چی از جونم میخوای؟؟یه بار بهت گفت دیگه دور منو خط بکش... -نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... تلفن رو قطع کرد... صدای بوق تلفن با صدای تپش قلب من یکی شد... تلفونو گذاشتم سرجاش... امیرحسین_آبجی چی شد؟؟؟ -هیچی امیر...بزار یکم تنها باشم... رفتم حیاط...نشستم کنار باغچه... معنی حرف هانیه یعنی چی... +نخیر زهرا خانم من روتو خط میکشم... چرا...چرا این قضیه انقدر کش پیدا کرده دلیل کار هانیه برای دشمنی با من چیه...دوست داشتن؟؟؟!!! خدا به خیر کنه... مامان که حالمو دید اومد توی حیاط نشست کنارم... مامان_چیزی نگرانت کرده؟؟؟ -هانیه نگرانم کرده مامان...میترسم با زندگیم بازی کنه...اون دیوونس یه بیماره...!!! مامان بغلم کردو گفت: -عزیزم هیچ چیز نمیتونه عشقی که شما از بچگی به هم داشتین رو از بین ببره... -نه مامان میترسم بلایی سر من یا علی بیاره... -نه عزیزم این حرفو نزن...بهش فکر نکن حالاهم بلند شو یکم این گلدون هارو جابه جاکنیم تا فردا شب که مهمون میاد حیاطمون قشنگ تر باشه...بلند شو... با بی حوصلگی بلند شدم شروع به جابه جا کردن و آب دادن گل ها شدم فکرم درگیر بود خیلی...امیدوارم که هیچ مشکلی پیش نیاد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــــــان طعم سیب💗 قسمت40 صبح حدود ساعت نه از خواب پاشدم کمرم خیلی درد میکرد دیروز با مامان تموم حیاط رو جارو کردیم و شستیم کلی گلدون هارو هم جابه جا کردیم حسابی خوشگلشون کردیم... بدنم یکم درد میکرد ولی چندانی نبود که منو از پا بندازه... از روی تخت بلند شدم داداش هنوز خواب بود... مامان توی آشپز خونه مشغول صبحونه آماده کردن بود... رفتم کنارش و گفتم: -سلام مامانم... -سلام عزیزم صبح بخیر...حسابی خوابالویی ها برو دستو صورتتو بشور بیا صبحانه.امروز روز پر کاریه... -چشم! دستو صورتمو شستم و بعد از مسواک زدن رفتم پیش مامان و مشغول صبحانه خوردن شدیم... مامان رو به من گفت: -دخترم؟؟ -جونم؟ -بیست و چهار ساله که پیشمی و بزرگت کردم و همیشه آرزوی خوشبختیت رو داشتم امشب شبیه که تو میشی برای یه نفر دیگه... ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -ماماااان؟؟؟!!این چه حرفیه من هرجا برم بازم دختر خنگ خودتم... بعد دوتاییمون خندیدیم... من_مامان راستی امروز با نیلوفر میخواییم بریم خرید... -کی برمیگردی؟ -زود میام طول نمیکشه بعد میام کمکت نیلوفرم گفت میاد امروز اینجا... -بگو بیاد قدمش رو چشم... بعد از خوردن صبحونه سفره رو جمع کردیم و آماده شدم تا نیلوفر زنگ بزنه... حدود ساعت دهونیم زنگ زد...جلوی در بود... از مامان خداحافظی کردم و رفتم: من_سلام خواهری... نیلوفر_سلام عروس خانم! خندیدم و گفتم: -حالا بزار عروس بشم بعد... راه افتادیم و راهی بازار شدیم... نیلوفر ادامه داد: -خب حالا عروس خانم چی میخواد بپوشه امشب؟؟؟ -نمیدونم یه لباس شیک و خوشگل که در خورد یه عروس خوشگل باشه... -اوووو خب حالا چقدم خودشو تحویل میگیره!!! خندیدم و بعد از چند لحظه گفتم: -نیلوفر؟؟؟؟ -جونم؟؟؟ -یادته پارسال روز تولدم بهت گفتم علی رفته و.... -خب؟؟ -یادته بهت گفتم که چند روز قبلش توی پارک یه فال خریدم برام در اومد که به مرادت میرسی فقط صبر داشته باش؟؟؟؟ نیلوفر لبخندی زدو گفت: -آره عزیزم... -نیلوفر میدونی روز تولدم چه آرزویی کردم؟؟؟ -چه آرزویی؟؟؟ -آرزو کردم که اون فال حقیقت داشته باشه هرچند دیر... -دیدی حالا به هم رسیدین... لبخند تلخی زدم و با بغض گفتم: -نیلو... -چی شده؟؟؟ -دیروز هانیه زنگ زد خونمون... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقاد مجری چادری صداوسیما به گران بودن چادر! ⭕️ وقتی دم از می‌زنیم باید مغازه‌هایمان هم از مانتوهای بلند و چادرهای با قیمت مناسب پر باشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-مےگفت: هرڪسےروز؎ ³ مرتبہ خطاب‌به‌حضرت‌مهد؎'ﷻ' بگہ ↶ ˼بابےانتَ‌وامےیااباصالح‌المهد؎˹ حضرت‌یجور‌خاصے‌براش‌دعامیڪنن :> ˖𓄹♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز سکوی پرواز 51.mp3
3.25M
۵۱ ✍ تمریــــن کن؛ 🔻اونقدر تمرین کن تا بالاخره یه روز، بتونی دو رکعت نماز، چشم در چشمِ خدا بخونی! اونوقـــت تـ👈ــو برنده این میدانِ بزرگ خواهی بود. خسته نشیا
هدایت شده از 🌱پلاک ٣١٣🌱
••|♥️🔗 ⚠️ گفتم:بہ‌نظرت‌کیا‌شهید‌میشن؟! گفت:اونایے‌کہ‌اسراف‌میکنن گفتم:اسراف! توچے؟! گفت:تو"دوست‌داشتن‌خدا"(: قشنگھ‌نہ؟ 👇👇👇 @harf110
شهید تقی رمضانیان هرروز به وقت فریضه ظهر بسم رب الشهدا🕊 🥀دل ڪه هوایی شود،پروازاست ڪه آسمانیت می ڪندواگربال خونیـن داشته باشی دیگرآسمــان، طعم ڪربلامی گیرد دلهاراراهی ڪربلای جبهه هامی کنیم ودست بر سینه،به زیارت "شهــــــداء" می رویم...🥀 بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 💐اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے، طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...💐 شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🔹هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصا با به شهادت رسیدن برادرش ـ رضا ـ كه همواره یار و همراه او بود، عزم و اراده‏ى اوبراى ادامه‏‌ى راه راسخ‏تر گردید. به پدرش گفته بود:«خون بهاى رضا 5000 بعثى است. تا 5000 بعثى را نكشم برنمیگردم.» 🔸به اصرار خواهرهایش راضى به ازدواج شد. دوست داشت كه همسرش زنى عفیف و با ایمان باشد.شرط دیگرى هم براى ازدواج داشت و آن این بود كه: «من به خاطر زن جبهه را ترك نمی‏كنم.» 🔹در روز خواستگارى هم خطاب به همسرش گفته بود: «من یا شهید مى‏شوم یا در شرایطى قرار خواهم گرفت كه دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.» 🔸بعد از شركت در عملیّاتى پاى چپش را از دست داد و یك پاى چوبى جانشین پاى از دست رفته‌‏اش  شد. پس از آن طولى نكشید كه درعملیّاتى دیگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمّات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاى چوبى را آب برد. 🔹پس از مدّتى یك پاى مصنوعى به ایشان داده شد امّا او باوضعیّتى كه داشت، حاضر نبود منطقه را ترك كند. 🔸بسیار فروتن و متواضع بود.پدرش این ویژگى او را این‏گونه عنوان می‏كند:«بعد از گرفتن پاى مصنوعى به خانه كه آمده بود، گفتم: با یك پامیخواهى چه كار كنى؟ گفت: میتوانم در پشت جبهه خدمت كنم. آبى حمل كنم، مهمّات برسانم... امّا بعدها فهمیدیم كه فرماندهى گردان را عهده‌‏دار بوده است.» 🔹قبل از شروع عملیّات روبه نیروهایش گفت: «امشب میخواهیم برویم كه كار مهمّى انجام دهیم. خدا با ماست. امكانات باماست. خداباماست ، بهترین پشتیبانى پشت سرماست. فقط كافى است كه شما روحیّه داشته باشید. 🔸سپس غسل شهادت به جا آورد و رو به یكى از دوستانش و روحانى گردان كرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت كنید. شما هم امشب شهید مى‏شوید.» 🔹عملیّات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد. در حین عملیّات با شنیدن صداى صفیرخمپاره، معاونش را از بالاى خاكریز پایین كشید و در نتیجه خودش مورد اصابت تركش قرار گرفت. 🔸تركش به قلبش خورده بود امّا او مثل همیشه با آرامشى غیر قابل تصّور میگفت: «چیزى نیست. اگر حركت نكند طورى نمی‏شود.» وقتى او را سوار بر برانكارد میبردند، خنده‌‏كنان براى بچّه‌‏ها دست تكان میداد و در همان حال در حالى كه شهادتین را زیرلب زمزمه مى‏كرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت. 📎 فرماندهٔ‌گردان والعادیات لشگر ۲۱ امام‌رضا(؏) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۴/۱/۷ فریمان ، خراسان‌رضوی ●شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۳ عملیات بیت‌المقدس ۳
چه زیباگفت‌حاج‌حسین‌خرازی: یادمون باشه که هرچی برای خدا کوچیکی و‌افتادگی کنیم خدا درنظر دیگران بزرگمون میکنه..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊