eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
امام رضا علیه السلام: هرکس فاطمه معصومعه سلام الله علیها را با معرفت زیارت کند بهشت برای اوست‌ بحارالانوار، ج۱۰۲، ص۲۶۶ @tashahadat313
روانشناسی قلب 35.mp3
7.79M
35 ❤️قلب تو... تعیین کننده جهنمی بودن،یا بهشتی بودن توست؛ نه میزان اعمال خیر و عباداتت 🔻قبل از هر اقدامی؛ اول،تکلیف دلتو روشن کن؛ 💓عاشق چی هستی؟ @tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 139 تصمیم گرفتم در یک لحظه همه‌چیز را روشن کنم و این بار را زمین بگذارم. نگاهم را دزدیدم و چشم دوختم به بستنی تلما که داشت وا می‌رفت. -نه... اون کشته شده. تلما بستنی‌ای را که به دهان نزدیک کرده بود، در راه متوقف کرد و نگاه تیزش را در چشمانم فرو کرد. منتظر توضیح بیشتر بود. گفتم: یه ماموریت توی ایران داشته. دستگیر شده و اعدامش کردن. رنگ صورتش به همان سرعت که قرمز شده بود، سفید شد. سفیدتر از همیشه. مثل مجسمه شده بود، نه نفس می‌کشید و نه پلک می‌زد. از این که انقدر ناگهانی و بی‌ملاحظه حرفم را زدم، پشیمان شدم. -خوبی...؟ حالت خوبه؟ -آره... دوباره شروع کرد به نفس کشیدن. نگاهش به زمین بود و بستنی داشت از کنار قیف روی دستش می‌ریخت. آرام با خودش زمزمه کرد: خب البته هیچ‌وقت باهاش زندگی نکردم که بهش وابسته بشم... فقط یه رابطه بیولوژیکیه... نه چشمانش پر از اشک شده بود، نه شبیه کسی بود که الان است بزند زیر گریه. حالش بیشتر شبیه کسی بود که توی ذوقش خورده باشد. حتما انتظار داشت بگویم مادرش زنده است و در فلان محل زندگی می‌کند و می‌تواند برود دیدنش؛ شاید رویاهای شیرینی از لحظه‌ی دیدار مادرش ساخته بود، از این که یک زندگیِ خوب کنار هم داشته باشند... و من همه آن‌ها را نابود کردم. من حقیقت را بدجور توی صورتش کوبیدم. منِ احمق... لعنت به منِ احمق... نمی‌دانستم چه بگویم. تلما پرسید: خب، چیز دیگه‌ای درباره‌ش می‌دونی؟ -همینا رو فهمیدم، و این که بیشتر ماموریت‌هاش توی ایران و اردن و امارات بوده. دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 140 دست تلما پر شده بود از بستنیِ آب شده. یک دستمال از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: بستنیت آب شد... تلما توجهی نکرد. به دریا نگاه می‌کرد و لب پایینی‌اش را می‌جوید. خودم کمی خم شدم و دور بستنی و روی دستش را با دستمال پاک کردم. دنبال یک جمله‌ی دلجویانه می‌گشتم، جمله‌ای که به دخترِ یک افسر متساوای کشته شده می‌گویند؛ دختری که مادرش را اصلا ندیده. -به هرحال شغل خطرناکی داشت... شاید برای همین ولم کرد... من اون موقع پنج سالم بود... تلما با این زمزمه‌ها داشت خودش را دلداری می‌داد و من به این فکر می‌کردم که از دست دادن مادری که اصلا او را نداشته‌ای چه حسی دارد؟! -متاسفم... کاش خبر بهتری برات داشتم. داشتم می‌ترکیدم. کاری از این بیشتر از دستم برنمی‌آمد. تلما صدایش را کمی بلندتر کرد. -می‌تونی درباره ماموریتش اطلاعات بیشتری بهم بدی؟ بدون این که فکر کنم گفتم: آره... اگه بخوای. ولی چه فکری تو سرته؟ بالاخره بعد از چند دقیقه نگاهم کرد. نگاهش همچنان همان بود که بود، مبهم و غیرقابل خواندن. پیچیدگی تلما مشتاق‌ترم می‌کرد که بفهمم توی ذهنش چه می‌گذرد. سرزمین ناشناخته‌ای بود که می‌شد کشفش کرد، و شاید قابل سکونت هم بود؛ یعنی دلم می‌خواست اینطور باشد و هرطور شده برای خودم قابل سکونتش کنم. -فعلا ایده‌ای ندارم. فقط می‌خوام بدونم آخرین ماموریتش چطور بوده. -اینا اسناد طبقه‌بندی‌اند... -ولی تو به من قول دادی. آه کشیدم. -باشه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ سه شنبه: شمسی: سه شنبه - ۲۴ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 15 October 2024 قمری: الثلاثاء، 11 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️23 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️31 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️51 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️61 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺68 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @tashahadat313
📣 پیامبراسلام صلی‌الله علیه‌و‌آله: ✍️ درآمدت را پاک کن تا دعایت مستجاب شود. 📚 میزان الحکمه جلد 4 صفحه 30 @tashahadat313
🔻پسران شهید نیلفروشان در حال حمل پیکر مطهر پدرشان در بغداد 🔸 روز سه شنبه ۲۴ مهر ماه ساعت ۹ صبح مراسم تشییع در میدان امام حسین علیه السلام تهران برگزار خواهد شد. 🔸 مراسم وداع در روز چهارشنبه در اصفهان، تشییع و خاکسپاری در بعد از ظهر پنجشنبه ۲۶ مهر ماه در اصفهان برگزار خواهد شد. @tashahadat313
روانشناسی قلب 36.mp3
7.46M
36 ❣️شکست عشقی؛ فقط دررابطه یک زن و یک مرد،خلاصه نميشه. 🔻بالاترین شکست عشقی، زمانی اتفاق میفته که قلب انسان، میلش به خدا وآسمون رو ازدست ميده... @tashahadat313
📣 آئین وداع با پیکر پاک و مطهر سردار سرلشکر شهید 🔸️زمان: سه شنبه ۲۴ مهرماه ۱۴۰۳ ساعت ۲۳ شب 🔸️مکان: شهر مقدس قم حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 تصاویری از حضور سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم استقبال از پیکر شهید عالی مقام، عباس نیل فروشان در فرودگاه‌ مهرآباد @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 141 -اینا اسناد طبقه‌بندی‌اند... -ولی تو به من قول دادی. آه کشیدم. -باشه. و خودم را دلداری دادم که یک پرونده‌ی مختومه‌ی مربوط به پانزده سال پیش، نباید آنقدرها مهم باشد؛ از اعتماد تلما مهم‌تر نیست. آرام گفتم: نکنه می‌خوای انتقام بگیری؟ شانه بالا انداخت. -اینم فکر بدی نیست. سعی کرد بستنیِ وارفته‌اش را بخورد و نان قیفش را گاز بزند. احساس می‌کردم دیگر مثل قبل راحت نیست، انگار خودش را محکم گرفته بود که گریه نکند. گفتم: نمی‌خوای درباره پنیک‌ات حرف بزنی؟ سرش را تکان داد و بیش از قبل خودش را با خوردن بستنی مشغول کرد. طوری روی بستنی تمرکز کرده بود که انگار آن بستنی مهم‌ترین پروژه کاری و اصلا همه‌‌ی زندگی‌اش بود؛ اما به تجربه دریافته بودم که الان مهم‌ترین کارش حرف نزدن است. خودم هم پیش خیلی‌ها از این اداها درمی‌آوردم تا زبان باز نکنم. -تو می‌خوای انتقام بگیری. از اولم همینو می‌خواستی که اومدی سراغ من؛ ولی نمی‌دونم دقیقا از کی و چرا. جمله‌ام کاملا خبری بود، پرسیدن نداشت؛ از درست بودنش مطمئن بودم. شاید حتی می‌دانست مادرش کشته شده و فقط می‌خواست از طریق من مطمئن شود؛ چون جا نخورد. باز هم تغییری در بستنی خوردنش نداد. دورتادور دهانش بستنی مالیده بود و او با قدرت بستنی می‌خورد. گفتم: اون جمله رو شنیدی که می‌گه: «اگه می‌خوای انتقام بگیری دوتا قبر بکن، یکی برای خودت و یکی برای دشمنت»؟ بالاخره حرف زد. -بستنی‌ت آب نشه! تازه متوجه بستنی‌ای شدم که سرش خم شده بود و داشت فرو می‌ریخت. مانند عقابی در پی خرگوش به سمت بستنی هجوم بردم و سر خم‌شده‌اش را به دهان گذاشتم. مزه نمی‌داد. دهانم بی‌حس شده بود انگار. تلما که مرا سرگرم بستنی دید، از پشت سنگرش بیرون آمد. -همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 142 -همه جملات قصار درست نیستن. بعضیاشون فقط قشنگ با کلمات بازی کردن. با دهان پر گفتم: ولی این درسته. دوباره شانه‌هاش را بالا انداخت. -سال‌هاست که قبر من کنده شده و آماده ست. فقط می‌خوام قبل این که بخوابم توش، برای دشمنم هم یکی بکنم. -دشمنت کیه؟ دور دهانش را با دستمال پاک کرد و به دریا خیره شد. امیدوار بودم در ذهنش اعتماد کردن به من را سبک سنگین کند و به این نتیجه برسد انقدرها هم خطرناک نیستم. -بهت ربطی نداره. سعی کردم ناراحت نشوم. گفتم: اگه بدونم شاید بتونم بهتر کمکت کنم. -یکم فکر کنی می‌فهمی. من اومدم سراغ تو، چون هدف‌مون تقریبا نزدیکه. به این فکر کردم که ما هدف مشترک داریم: دنبال انتقامیم و احتمالا از یک نفر، یا افرادی که به هم نزدیک‌اند. همه‌چیز داشت ترسناک می‌شد. بحث را کشاندم به سمت دیگری. -چرا فکر می‌کنی قبرت کنده شده؟ کلافه و کمی خشمگین، به سمتم برگشت و گفت: اگه می‌خوای دائم ازم بازجویی کنی، بی‌خیال کمکت می‌شم. خیز برداشت که بلند شود. سریع گفتم: باشه باشه... شانه‌اش را گرفتم که سر جایش بنشیند. وقتی مطمئن شدم در جای خودش آرام گرفته، دستم را از روی شانه‌اش برداشتم و آن را به حالت تسلیم بالا گرفتم. -باشه... ببخشید. دیگه چیزی نمی‌پرسم. محکم و با نگاهی تهدیدآمیز گفت: هرچیزی که لازم باشه رو بهت می‌گم، ولی از این که سوال‌پیچ بشم متنفرم. خب؟ دستان تسلیمم را تکان دادم. -آره... حتما... امر امر شماست خانم رئیس. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۲۵ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 16 October 2024 قمری: الأربعاء، 12 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وجوب نماز بر مسلمین، سال اول هجرت 📆 روزشمار: 🌺22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @tashahadat313
[• •] 🔰 الإمامُ علیٌّ عليه السلام: يا ابْنَ آدَمَ، إِذَا رَأَيْتَ رَبَّكَ سُبْحَانَهُ يُتَابِعُ عَلَيْكَ نِعَمَهُ وَ أَنْتَ تَعْصِيهِ، فَاحْذَرْهُ. 💠 ای پسر آدم، هرگاه دیدی که خداوند سبحان نعمت‌هایش را پی در پی به سوی تو می‌فرستد، در حالی که تو او را نافرمانی می‌کنی، (از عذاب خدا) بترس! 📚نهج البلاغه، حکمت ۲۵. @tashahadat313
️ تابوت شهید نیلفروشان بر دوش فرزندان شهیدی که با افتخار سرشون رو بالا گرفتن. @tashahadat313
روانشناسی قلب 37.mp3
5.93M
37 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️تقوا؛ یعنی ترس... ترس از چیزهایی که راه آسمون رو به روت می بندن!...همین باید تقوا رو توی قلبمون... جا بندازیم @tashahadat313
ماحتی‌اندازه‌اومدن‌پاییزهم‌منتظرت‌نبودیم . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت، بر چگونه گذشت؟ سوالی که در عالم خواب از پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 143 *** ایلیا دارد پایش را از گلیمش دراز می‌کند و این بد نیست. بگذار بکند. هرچه بیشتر عاشق بشود، احمق‌تر می‌شود و بهتر سواری می‌دهد. تنها فایده‌ی این که مردها انقدر ساده‌لوح و آسیب‌پذیرند همین است؛ چیزی که قاتل عباس هم آن را خوب بلد بود. پنجره اتاق را باز می‌کنم تا هوای خانه عوض شود و باد خنک بهاری در اتاق بپیچد. از بیرون صدای حرکت شاخ و برگ درختان در باد را می‌شنوم و رفت و آمد شبانه مردم در شهر را. صدای فریاد مردان مست، قهقهه‌ی زن‌های ولگرد و بوق ماشین‌ها. نسیم به اتاقم سرک می‌کشد و بوی بهار و دریا را با خودش می‌آورد. پشت میزم می‌نشینم و لپ‌تاپ را روشن می‌کنم. ایلیا همه پرونده را برایم ایمیل کرده؛ مشابه آن چیزی که دانیال برایم فرستاده بود؛ این‌بار بدون سانسور. ایلیا در مقایسه با دانیال صد پله احمق‌تر است و من مانده‌ام موساد به چه امیدی این جوجه هکر را استخدام کرده؟! فایل ایلیا را با آنچه دانیال فرستاده بود مطابقت می‌دهم. واقعا همان پرونده است؛ اما دانیال بخش زیادی از آن را حذف کرده و فقط آنچه به عباس مربوط می‌شد را باقی گذاشته بود؛ اطلاعات بی‌خطری که قانعم می‌کرد بی‌خیال عباس بشوم. انگشتانم را درهم قلاب می‌کنم و زیر چانه‌ام می‌گذارم. هاجر اگر بفهمد دارم از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرم عصبانی می‌شود. قرار نبود از تله‌ی احساسی برای رسیدن به آنچه می‌خواهم استفاده کنم، قرار نبود خودم را دختر یک مامور موساد جا بزنم و گذشته را از زیر خاک بیرون بکشم. من هم دارم پایم را از گلیمم درازتر می‌کنم. هاجر اگر بفهمد عصبانی می‌شود. شاید حتی مجبورم کند برگردم؛ ولی اگر نفهمد مشکلی نیست و قرار هم نیست بفهمد. این دیگر مسئله شخصی من است و خللی در نقشه هاجر و مافوق‌هایش ایجاد نمی‌کند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت144 این را می‌دانستم که قاتل عباس مجازات شده؛ هاجر عکسش را نشانم داده بود. می‌دانستم یک پرستوی اسرائیلی ست و در انجام ماموریتش از نفوذی‌هایی که دور و بر عباس بودند استفاده کرده؛ ولی بیشتر از این می‌خواهم بدانم؛ پس شروع به خواندن می‌کنم. نام اصلی‌اش اورنا بوده، ولی ماموریت آخرش را با نام ناعمه انجام داده. یک آقازاده اماراتی را تور کرده تا در پوشش‌اش برای داعش در ایران سلاح تامین کند که تیرش به سنگ خورده و متواری شده، و بعد برای ایجاد آشوب در ژانویه دوهزار و هفده به ایران برگشته. عباس سر راهش سبز شده و دنبالش بوده تا جلوش را بگیرد، و ناعمه هم تمام تلاشش را برای حذف کردن عباس به کار بسته. آخرش اما، آن‌ها در یک شب زمستانی با هم مواجه شده‌اند، عباس خواسته او را دستگیر کند اما با ضربه چاقوی یک نفوذی از پا درآمده. در لحظات آخر توانسته به ناعمه شلیک کند و چون همکارانش به موقع رسیده‌اند، ناعمه دستگیر و به همراه آن نفوذی اعدام شده‌اند. یک مچ‌اندازیِ تمام‌عیار، بازی‌ای که ظاهرا یک-یک تمام شده. تا اینجا را کم‌ و بیش قبلا می‌دانستم. و این را هم می‌دانم که او کارش را تنها انجام نداده. سرپل داشته، افسر هادی داشته و چندتا عوضی‌تر از خودش مستقیم با این پرونده مرتبط بودند. کسانی که برعکس او، جایشان در اسرائیل گرم و نرم بود و فقط خرده‌فرمایش می‌دادند تا او اجرا کند. هدف آن‌ها هستند، همان «عوضی‌تر از ناعمه»ها. همان‌هایی که هدایت و راهنمایی‌اش کردند تا به عباس برسد، با عوامل نفوذی هماهنگش کردند و پشتیبانی‌اش کردند تا عباس را بکشد؛ کسانی که به احتمال زیاد هنوز زنده‌اند، مفت‌خورهایی که با نشستن توی دفترشان در موساد، از جایگاه یک کارمند دون‌پایه به مقامات بالاتر صعود کرده‌اند؛ عوضی‌هایی که در رأسشان گالیا لیبرمن ایستاده. لیبرمن... لیبرمن... این اسم آشناست. فایل ایمیل را می‌بندم و دست به سینه، به صندلی تکیه می‌دهم. زیر لب نام لیبرمن را تکرار می‌کنم تا یادم بیاید این نام را کجا شنیده بودم. دوباره سراغ لپ‌تاپ می‌روم و این‌بار، فایل دانیال را باز می‌کنم. توی انبوه یادداشت‌ها و عکس‌ها، دنبال نام گالیا لیبرمن می‌گردم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313