eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️گناه موجب کاهش عقل میشود! پیامبر اکرم صل الله علیه و آله: هرکس گناهی مرتکب شود، عقلی از او جدا شود که دیگر باز نگردد. 🌷 @taShadat 🌷
بســـــم الله🌷 بہ مے ﺭﻭﻡ، بہ قطعہ ے ... ﺍﺯ ﮐـﻨﺎﺭ ﻋــﮑﺲ ﻫﺎے ﺁﻧـﻬﺎ ﻋﺒـــﻮﺭ مےکنــــم ﺭﺍ ﺭﻭے ﺳـــﺮﻡ ﻣﺤــﮑﻢ ﻣﯿﮑـﻨﻢ ﻭ ﺯﯾـﺮ لبـــ مےﮔـﻮﯾـــﻢ .... ﺩﺷـــﻤﻦ سینہ ﺍتــــ ﺭﺍ ﻧﺸﺎنہ ﮔـــﺮفتـــــ ﻭ ﺍسلحہﺍتــــ ﺭﺍ ﺑـﺮ ﺯﻣﯿـــﻦ ﺍﻧـﺪﺍختـــــ ﺍﻣـــﺎ ﻣــﻦ ﺗـﺎ ﺯﻣـﺎنے کہ ﺯﻧـﺪﻩ ﺍﻡ ﻧﻤﯿـــﮕﺬﺍﺭﻡ ﺩﺷـﻤﻦ ﺍﻓـــﮑﺎﺭﻡ ﺭﺍﻧﺸﺎنہ ﺑﮕﯿــــﺮﺩ ﻭ ﺭﺍ ﺑــﺮ ﺯﻣﯿـــــﻦ ﺍﻧـﺪﺍﺯﺩ 🌷 @taShadat 🌷
یکی از ویژگی‌های محسن که او را از دیگران متمایز می‌کرد، مقید بودنش بود👌؛ این قضیه بارها به من ثابت شد. به طور مثال گاهی اوقات مجبور بودیم در خانه‌ها‌ی مردم سوریه بمانیم یا از آن‌ها به عنوان سنگر استفاده کنیم. هنگام نماز که می‌شد شهید حججی از ساختمان بیرون می‌رفت🚶‍♂ یا در حیاط به اقامه نمازش می‌پرداخت تا مبادا نمازش شبه‌ای داشته باشد☝️ شهید محسن حججی🌹 🌷 @taShadat 🌷
•{ #پس_زمینه ♥️🌿 #شهید_ابراهیم_همت 🌸}• 🌷 @taShadat 🌷
@shahed_sticker665.attheme
127.2K
• #شهید_ابراهیم_همت • #تم_رفیق_شهید 📲 • #تم 🌷 @taShadat 🌷
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند🌺🍃 التماس
🔸حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی): 💠بسیج یک حقیقت است، اما شبیه افسانه هاست... ▫اگرچه خود انقلاب اسلامی و پدیده ‌هایی که انقلاب یکی پس از دیگری در طول زمان و در عرصه‌های گوناگون به‌وجود آورد، همه پدیده‌های شگفت‌آور هستند؛ اما پدیده‌ی بسیج و تشکیل این نیروی عظیمِ معجزگون، استثنایی و کم‌نظیر است. بسیج، حقیقتی شبیه افسانه‌هاست... بسیج برای جوانان، شورآفرین است؛ برای دوستان، امیدآفرین است؛ برای دشمنان، بیم‌آفرین است... ۱۳۸۴/۰۶/۰۲ 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر شُهره محل بود. اهل نماز و روزه هم نبود صالح اصرارداشت بره و باهاش رفیق شه؛ بقیه که متوجه شده بودن باهاش مخالفت میکردن که آخه اون جوان به باورهای تو که اعتقادی ندارہ و به هیچ صراطی مستقیم نیست 🔹ولی صالح یه مبنایی برای خودش داشت. می گفت: من که نمی تونم نسبت به این جوانِ منحرف بی تفاوت باشم. خیلی وقت صرف کرد و زحمت کشید. آخرم تونست اون جوان رو از راه اشتباهی که انتخاب کرده بود نجات بده👌 #شهید_عبدالصالح_زارع 🌷 @taShadat 🌷
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 ♥️ عاشقانه با خدا بار خـــدايا همه ی درخواست هايم را به من عطا فرماحوايجم را برآور ؛ و اجابت را كه برايم تضمين كرده ای، از من دريـــــغ مكن ... و دعايم را كه تو خود به آن دستور داده ای، از درگاهت محجوب مگردان ... و هر آنچه را كه سبب اصلـــاح من در دنيا و آخرتم شود، به من عطا فرما ؛ چه آنهایی را كه ياد كردم و يا فراموش نمودم چه آنهايی را كه اظهار كردم و يا نهان داشتم،چه آنهایی را كه آشكارا گفتم و يا در دل، بيان داشتم ... 📚صحیفه سجادیه، دعای ۲۵ 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣2⃣ #فصل_هجد
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣5⃣2⃣ بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. 🔸فصل نوزدهم اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت. ادامه دارد...✒️ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣5⃣2⃣ با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.» گفتم: «نه، همین خوب است.» همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷 @taShadat 🌷