✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد،
به سمتش چرخید و سینه سپر کرد
:«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت
:«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد
:«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد
:«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد
و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید،
آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد
و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد.
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند،
کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود
برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
#ادامه_دارد..
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_یک و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چر
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_دو 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نماند
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم ، بهجای اشک از من پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه ؟» در سکوتی ساده بود و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :« قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_سه #قسمت_صد_و_سی_و_چهار #قسمت_صد_و_سی_و_پنج 💠 من و مادرش
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم،
#تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم
:«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،
تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند،
با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :
«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد
:«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_شش 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :
«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم
که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم،
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_هفت ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخ
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_هشت
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_هشت 💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و ف
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد،
ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد
، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_نه 💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را
میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که ....
دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم،
دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل 💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_یک
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند
:«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید،
پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_دو مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به م
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
🔰 گردنم از شدت درد به سختي تکان ميخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پيکر پارهپارهاش دلم را زير و رو کرد. ابوالفضل روي دستان مصطفي از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون ميچکيد و پاهايش را روي زمين از شدت درد تکان ميداد...
تازه ميفهميدم پيکر برادرم سپر من بوده که پيراهن سپيدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جاي گلوله از هم پاشيده و با آخرين نوري که به نگاهش مانده بود، دنبال من ميگشت.
اسلحه مصطفي کنارش مانده و نفسش هنوز براي ناموسش ميتپيد که با نگاه نگرانش روي بدنم ميگشت مبادا زخمي خورده باشم.
گوشه پيشانياش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اينهمه زخم در آغوشش پَرپَر ميزد و او تنها با قطرات اشک، گونههاي روشن و خونياش را ميبوسيد.
ديگر خوني به رگهاي برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خيال شهادت سنگين ميشد و دوباره پلکهايش را ميگشود تا صورتم را ببيند و با همان چشمها مثل هميشه به رويم ميخنديد.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندي شيرين پيش چشمانم دلبري ميکرد، صورتش به سپيدي ماه ميزد و لبهاي خشکش براي حرفي ميلرزيد و آخر نشد که پيش چشمانم مثل ساقه گلي شکست و سرش روي شانه رها شد.
ضجه ميزدم فقط يکبار ديگر نگاهم کند.
شانههاي مصطفي از گريه ميلرزيد و داغ دل من با گريه خنک نميشد که با هر دو دستم پيراهن خوني ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را ميبوسيدم و هر چه ميبوسيدم عطشم بيشتر ميشد که لبهايم روي صورتش ماند و نفسم از گريه رفت.
مصطفي تقلّا ميکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بيشتر شانهام را ميکشيد، بيشتر در آغوش ابوالفضل فرو ميرفتم.
جسد ابوجعده و بقيه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشيده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفي سر ابوالفضل را روي زمين گذاشت، با هر دو دست بازويم را گرفته و با گريه تمنا ميکرد تا آخر از پيکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روي سينهاش جا ماند که ديگر در سينهام تپشي حس نميکردم.
در حفاظ نيروهاي مقاومت مردمي از خانه خارج شديم و تازه ديدم کنار کوچه جسم بيجان مادر مصطفي را ميان پتويي پيچيدهاند.
نميدانم مصطفي با چه دلي اينهمه غم را تحمل ميکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده ديگري پايين پتو را بلند کرد و غريبانه به راه افتاديم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روي برانکاردي قرار داده و دنبال ما برادرم را ميکشيدند.
جسد چند تکفيري در کوچه افتاده و هنوز صداي تيراندازي از خيابانهاي اطراف شنيده ميشد.
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست
ديگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهايم رمقي نمانده و او مرا دنبال خودش ميکشيد.
سرخي غروب همه جا را گرفته و شايد از مظلوميت خون شهداي زينبيه در و ديوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهاي کوچه مهتاب حرم پيدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسيدن به آغوش حضرت زينب (عليهاالسلام) هزار بار جان کنديم و با آخرين نفسمان تقريباً ميدويديم تا پيش از رسيدن تکفيريها در حرم پنهان شويم.
گوشه و کنار صحن عدهاي پناه آورده و اينجا ديگر آخرين پناهگاه مردم زينبيه از هجوم تکفيريها بود.
گوشه صحن زير يکي از کنگرهها کِز کرده بودم، پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي کنارمان بود و مصطفي نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اينهمه مصيبت در هم شکسته بود.
در تاريک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههاي اشک ميدرخشيد و حس ميکردم هنوز روي پيراهن خونيام دنبال زخمي ميگردد که گلويم از گريه گرفت و ناله زدم
:«من سالمم، اينا همه خون ابوالفضله!»
نگاهش تا پيکر ابوالفضل رفت و مثل اينکه آن لحظات دوباره پيش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :
«پشت در که رسيديم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بوديم، قرار شد ما تو رو بکشيم بيرون و بقيه برن سراغ اونا.»
و همينجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گريه افتاد
:«وقتي با اولين شليک افتادي رو زمين، من و ابوالفضل با هم اومديم سمتت، ولي اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
من تکانهاي قفسه سينه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگياش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا ميکرد
:«قبل از اينکه بيايم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو ديدم.»
چشمانش از گريه رنگ خون شده بود و اينهمه غم در دلش جا نميشد که از کنارم بلند شد، قدمي به سمت پيکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب ديدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش ميچرخيد...
سرم را از پشت به ديوار تکيه داده بودم، به ابوالفضل نگاه ميکردم و مصطفي جان کندنم را حس ميکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جاي لگدشان روي دهانم مانده و از کنار لب تا زير چانهام خوني بود، اين صورت شکسته را در اين يک ساعت بارها ديده و اين زخمها برايش کهنه نميشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشيده بود، اين چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و اين زخمها کار خودش را کرده بود که بيشتر نزديکم شد، سرم را کمي جلوتر کشيد و صورتم را روي شانهاش نشاند.
خودم نميدانستم اما انگار دلم همين را ميخواست که پيراهن صبوريام را گشودم و با گريه جراحت جانم را نشانش دادم
:«مصطفي دلم برا داداشم تنگ شده! دلم ميخواد يه بار ديگه ببينمش! فقط يه بار ديگه صداشو بشنوم!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار یک دست مصطفي به پتوي خوني مادرش و با دست ديگرش دست
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
🔰دوباره رگبار گلوله در آسمان زينبيه پيچيد. رزمندگانِ اندکي در حرم مانده و درهاي حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ اين درها عبور ميکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته ميشد.
ميتوانستم تصور کنم تکفيريهايي که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعي براي بريدن سرهايمان دارند و فقط از خدا ميخواستم شهادت من پيش از مصطفي باشد تا سر بريدهاش را نبينم.
تا سحر گوشم به لالايي گلولهها بود، چشمم به پاي پيکر ابوالفضل و مادر مصطفي بيدريغ ميباريد و مصطفي با مدافعان و اندک اسلحهاي که برايشان مانده بود،
دور حرم ميچرخيدند و به گمانم ديگر تيري برايشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
نگاهش درياي نگراني بود، نميدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصيبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پيشقدم شدم :«من نميترسم مصطفي!»
از اينکه حرف دلش را خواندم لبخندي غمگين لبهايش را ربود و پاي ناموسش در ميان بود که نفسش گرفت
:«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چي کار کنم زينب؟»
از هول اسارت ديروزم ديگر جاني برايش نمانده بود که نگاهش پيش چشمانم زمين خورد و صداي شکستن دلش بلند شد
:«تو نميدوني من و ابوالفضل ديروز تا پشت در خونه چي کشيديدم، نميدونستيم تا وقتي برسيم چه بلايي سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهاي وحشيانهشان درد ميکرد، هنوز وحشت شهادت بيرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم ميدويد، ولي ميخواستم با همين دستان لرزانم باري از دوش غيرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پاي حرم بردم
:«يادته داريا منو سپردي دست حضرت_سکينه (عليهاالسلام)؟ اينجا هم منو بسپر به حضرت_زينب (عليهاالسلام)!»
دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و ميان مردم گشتم و حضرت_زينب (عليهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم
:«اگه قراره بلايي سر حرم و اين مردم بياد، جون من ديگه چه ارزشي داره؟»
و نفهميدم با همين حرفم با قلبش چه ميکنم که شيشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پيچيد
:«اين حرم و جون اين مردم و جون تو همه برام عزيزه! برا همين مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم ميرسه، نه به اين مردم نه به تو!»
در روشناي طلوع آفتاب، آسمان چشمانش ميدرخشيد و با همين دستان خالي عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوي پيکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقي دردهاي دلش تنها براي حضرت_زينب (عليهاالسلام) بود که رو به حرم ايستاد.
لبهايش آهسته تکان ميخورد و به گمانم با همين نجواي عاشقانه عشقش را به حضرت زينب (عليهاالسلام) ميسپرد که تنها يک لحظه به سمتم چرخيد و ميترسيد چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
از جا بلند شدم. لباسم خوني و روي ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت_زينب (عليهاالسلام) شدم.
ميدانستم رفتن امام_حسين (عليهالسلام) را به چشم ديده و با هقهق گريه به همان لحظه قسمش ميدادم اين حرم و مردم و مصطفي را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد.
مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان ميخواستند در را باز کنند و باور نميکردم تسليم تکفيريها شده باشند که طنين لبيک_يا_زينب در صحن حرم پيچيد...
دو ماشين نظامي و عدهاي مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نميشد حلقه محاصره شکسته شده باشد که ديدم مصطفي به سمتم ميدود.
آينه چشمانش از شادي برق افتاده بود، صورتش مثل ماه ميدرخشيد و تمام طول حرم را دويده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زينب حاج قاسم اومده!»
يک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهميدم سردار سليماني را ميگويد و او از اينهمه شجاعت به هيجان آمده بود که کلماتش به هم ميپيچيد
:«تمام منطقه تو محاصرهاس! نميدونيم چجوري خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلي تجهيزات اومدن کمک!»
بياختيار به سمت صورت ابوالفضل چرخيدم و بهخدا حس ميکردم با همان لبهاي خوني به رويم ميخندد و انگار به عشق سربازي حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر ميزد که مصطفي دستم را کشيد و چند قدمي جلو برد :«ببين! خودش کلاش دست گرفته!»
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷