خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!
کمکم کن.
وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.وحید هم گریه کرده بود.گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا #صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟
-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم #خدایاهرچی_توبخوای.تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت #راضی_تره.
مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.
-وقتی من نباشم چی؟
-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.
دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟
داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟چی میگه؟ وقتی دید ساکتم...
گفت:
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.
باناراحتی نگاهم میکرد.کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.
رفت سمت در.گفتم:
_وحید
ایستاد