#روایتگری
🔻اهمیت به نماز
🔅روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟
🔅گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم...
🔅از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
#شهید_احمد_مشلب
یاد شهید با صلوات🌹
🌷 @tashadat 🌷
#روایتگری
🔻اهمیت به نماز
🔅روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد. احمد گفت: کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟
🔅گفتم ۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم و همانجا نماز می خوانیم...
🔅از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت:من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
#شهید_احمد_مشلب
یاد شهید با صلوات🌹
🌷 @tashadat 🌷
#سالروز_شهادت | #روایتگری
▫️مامانم رو گم ڪردم.
نوجوان ۱۳ سالهای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن به آن ها، به شناسایی و عمق مواضع بعثی ها میرفت و غنائم و اطلاعات مهمی را با خود میآورد.
بهنام چند بار که گیر بعثی ها افتاده بود، گفته بود: دنبال مامانم میگردم، گمش ڪردم، بعثیها هم که فڪر نمیڪردند این بچه ۱۳ ساله چه ماموریتی داره، رهایش میڪردند.
یکبار رفته بود شناسایی، بعثیها گیرش انداختند و چند تا سیلی بهش زدند، جای دست سنگین افسر بعثی روی صورت بهنام مونده بود؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود، هیچ چیز نمیگفت، فقط به رزمندگان اشاره ڪرد ڪه دشمن ڪجا مستقر است و بچهها راه میافتادند.
آخرین بار که او را دیدم یڪ اسلحه به غنیمت گرفته بود و با همان یڪ اسلحه هفت بعثی را اسیر گرفته و عقب آورده بود.
سال ۱۳۵۹، خرمشهر
🌷 ۲۷ مهرماه، سالروز شهادت شهید نوجوان بهنام محمدی، شهید ۱۳ ساله ی مقاومت خرمشهر گرامی باد.
•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌟 #روایتگری | #خاطرات_شهدا
🔰 زیر باران نگاهش....
🔻 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس. میگفت: «کسی نفهمه زخمی شدم. همینجا مداوام کنید.» دکتر اومد گفت: «زخمش عمیقه، باید بخیه بشه.» بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بیهوش شد! یه مدت گذشت. یکدفعه از جا پرید. گفت: «پاشو بریم خط.» قسمش دادم. گفتم: «آخه تو که بیهوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی؟»
🚩 ....گفت: «بهت میگم به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. «وقتی توی اتاق خوابیده بودم، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل.» فرمودند: «چی؟ چرا خوابیدی؟» عرض کردم: «سرم مجروح شده، نمیتونم ادامه بدم.» حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند: «بلند شو، بلند شو، چیزی نیست. بلند شو برو به کارهات برس.»
🔅 بهخاطر همین است که هر جا که میروید حاج احمد کاظمی، حسینیه فاطمه الزهرا (س) ساخته است، سردار عشق و شهید عرفه....
📍خاطره ای به یاد فرمانده شهید سردار حاج احمد کاظمی🌹
➕ #شهادت_عرفه
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری شهدایی
سلام و درود بر پاره های تن شهدا در بیابانها که انیسی جز حضرت زهرا سلام الله علیها ندارند.
🥀 حاج حسین یکتا و مادر شهید گمنام
#امام_زمان_عج
#سلام_برشهیدان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#مهارتورم_ورشدتولید
#ماه_رمضان
#درآرزوی_شهادت
#یازینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری👆
📌#سبک_زندگی_شهیده_کمایی
زینب بی تفاوت نبود...
زینب تلویزیون نمی دید...
مطالعه میکرد تا از دینش دفاع کند...
امر به معروف و نهی از منکر میکرد...
به دوستانش کتاب میداد تا مطالعه کنند و وقتشان را تلف نکنند...
صحبتهای امام را خلاصه برداری میکرد...
به فکر اصلاح دخترانی که مستضعف فرهنگی بودند،بود...
♡
📌اما ...
ما ،همیشه...
تو خونه جلوی تی وی...
کتاب ،تزیین دکورهامون
امربه معروف هم که خوب چون
فایده نداره نمیکنیم...
با کتاب هم که غریبه ایم...
صحبتهای ولی فقیه رو هم گوش نمیدیم...
سرِ بزرگترامونم که داد میزنیم...
بگو بخندامون هم با دوستامونه...
دیگه...
سرِ سجاده هامونم میگیم:
کاش بشه منم شهید بشم...
واقعاً #مضحکانه ست😶🌫️
#شهیده_زینب_کمایی
#پرستار_شش_ماهه_حسین
⚘️#روایتگری
🌷شهادت غریبانه برادر آزاده هوشنگ (حسین) الهی در اردوگاه موصل برای اسرا یک حادثه سوزناک بود حسین الهی متاهل بود و در آموزش و پرورش شغل معلمی داشت و علیرغم اینکه از مهم بودن سنگر مدرسه واقف بود ولی ترجیح داد که به جبهه بیاید و در مصاف رویارویی با دشمن قرار بگیرد که در والفجر مقدماتی به اسارت در آمد.
🌷وی یک عارف بود و عارفانه خدا را عبادت میکرد که در ابتدای اسارت در اردوگاه موصل ۲ اسکان داده شد و به دلیل درگیری هایی که با نیروهای عراقی داشتند با جمعی دیگر به اردوگاه موصل ۴ انتقال داده می شود پس از مدت زمان کوتاهی که در اردوگاه موصل ۴ مستقر می گردد احساس می کند نباید وقت به بطالت بگذرد و باید حرکتی را انجام دهد از پا ننشست با همه محدودیت ها و محرومیت ها از نظر مادی و معنوی بچه های اردوگاه را از نظر سواد آنالیز و شناسایی می کند و به تشکیل کلاس درس برای بچه هایی که فاقد سواد یا کم سواد بودند می پردازد و بعد از فراگرفتن سواد خواندن و نوشتن آنها را با روخوانی قرآن و ترجمه آن آشنا ساخت
باید گفت حسین الهی در اسارت واقعا فردی الهی شده بود
🌷نام او هوشنگ بود ولی نامش را به حسین تغییر داد خصوصیات بسیار بارزی از نظر اخلاقی و رفتاری داشت وقار و سنگینی خاصی در وی دیده می شد که بر جاذبه هایش می افزود و یک بار از زبان او علیرغم همه مشکلات و سختی اسارت گلایه ای نشنیدیم مقاوم و صبور بود.
بارها به علت تشکیل کلاس ها توسط عراقی ها مورد ضرب و شتم قرار می گرفت و هیچ گلایه ای نمی کرد.
🌷حسین این فراز مناجات امام سجاد را عمیقا درک کرده بود و به آن درجه رسیده بود که فرموده بودند: « اللهم ارنى الاشياء كما هي ثم ارنى الحق حقاً و ارزقنی اتباعه و ارنی الباطل باطلا و ارزقنی اجتنابه خدایا چیزها را همانگونه که هستند به من بنما پس حقیقت را نشانم بده و آنگاه توفیق پیروی از آن و باطل را بر من بنما و سپس دوری از آن را نصیبم کن » چشم برزخی داشت و در اواخر عمرش عجیب سکوت
اختیار کرده بود و با افراد رفت و شد نداشت و دیگر از آن تلاش و تکاپو در وی خبری نبود هرچه می پرسیدیم پاسخی نمی داد و گاهی تبسمی می زد فقط پاسخ سلام را میداد چون آن را واجب می دانست عجیب جمع گریز شده بود از هم آسایشگاهی هایش سئوال می کردیم آنان هم می گفتند قبل از اذان وضو می گیرد و میآید و خیلی راحت بدون اینکه سجاده ای پهن کند با سادگی یک مهرروی زمین میگذارد و نماز می خواند و ذکر می گوید و دعا می کند و میرود هرچه علت را می پرسیدند چیزی نمی گفت و روزه سکوت گرفته بود.
🌷حسین در اردوگاه موصل ١ بود و من در اردوگاه موصل ۱۳ بودم و در سکوت فقط عبادت می کرد و دعا می خواند و ارتباطش را کاملا قطع کرده بود سال ۶۷ در حال پایان بود عراقی ها هر روز صبح می آمدند و آمار می گرفتند یک روز صبح به آسایشگاه ما دیر آمدند علت دیر آمدن را از سرباز عراقی پرسیدم که گفت : یک نفر برای آمار از خواب بلند نشده بود و به بالای سرش رفتیم و دیدیم که فوت کرده است و آن فرد حسین الهی بود گفتند که در آسایشگاه نماز مغرب و عشا را خواند و عبادتش را انجام داد و شام نبود و گرسنه خوابید و شب بیدار شد و نماز شب را هم اقامه کرد و صبح نیز نمازش را خواند و دراز کشید و قبل از آمارگیری پرواز کرد و بسوی معبودش رفت. برای دفنش با فرمانده اردوگاه صحبت کردیم او گفته بود فقط باید یک نفر برود نام و مشخصاتش را در یک شیشه قرار دادیم به حاج مراد ورناصری دادیم و گفتیم شما بروید تا طبق سنت و رسم خودمان غسل و کفن و دفن شود او شصت و سومین شهید از آزادگان اردوگاه موصل بود که در پشت اردوگاه به صورت امانت خاکسپاری گردید.
خداوند را قسم دهیم به مقربین درگاهش که روز قیامت ما را شرمنده شهدا قرار ندهد.💔
📌منبع: کتاب از مسجدسلیمان تا قله ریشن نویسنده عبدالرحیم سوار نژاد
#شهیدهوشنگالهی🕊🌹
#اَللّٰهُمَّعَجِّلْلِوَلِیَکَالْفَرَجَ
@tashahadat313
30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #روایتگری
🔸️ شهید استان فارسی که حضرت علی ع به خوابش اومد
مثل حضرت علی شهید شد...
#شهید حمزه خسروی
#شهدای_فارس
@tashahadat313