#خاطرات_شهدا 🌌
قرار گذاشتیم گروهی دونفره تشکیل بدهیم، که پیام های💌 اخلاقی تاثیرگذار، صحبتهای حضرت آقا و سبک زندگی شهدا را در آن بفرستیم و سعی کنیم در عمل الگوی زندگی مان قرار بدهیم. ☺️
کم کم پیام های مختلفی از زندگی شهدای مختلف می فرستادیم و چقدر جالب و زیباست که روش و سبک زندگی کلی شهدا بسیار شبیه به هم بود و هست و حتما خواهد بود.
"ساده زیستی، بی توجهی به رسم و عرف هایِ دست و پاگیر جامعه، حساس نبودن به حرف مردم، اهل محبت ورزی و توجه " از مهمترین ویژگی زندگی مشترک شهداست.
یکبار گفت بتازگی مطلبی خوانده ام از زندگی یکی از شهدا که قرار گذاشتند اگر ناراحتی ای بین خودش و همسرش پیش بیاد، بیشتر از سه دقیقه طول نکشه و آشتی کنند.
می گفت جالبه من هم از خیلی وقت پیش همین فکر در ذهنم بوده.
پ.ن: ارادت و رفاقت خیلی خاصش با شهید رسول خلیلی در تمام زندگیمان از جمله این گروه نیز نمود داشت.
اسم گروه را "با هم، تا خدا" گذاشتم. گفت اسم رسول تو گروهمون خالی نیست ❓ گفتم "باهم، با رسول تا خدا" .. گفت نه بهتر از این هم میشه. آخرش رسیدیم به اینکه اسمِ گروه "با رسول، تا خدا" باشه.
گفت "برای رسیدن بخدا، من و مایی وجود نداره. فقط خدا هست و شهیدی که ما رو در رسیدن به این هدف کمک میکنه" 🕊
یکبار بهش گفتم ان شاءالله من بتونم ازت تاثیر بگیرم.
گفت" ان شاﺀالله تاثیر هردومون از رسول باشه".. با تمام وجود همانطور که در دست نوشته اش📃 با #شهید_رسول عهد بسته بود، راهش را ادامه داد و به او و خیل شهیدان پیوست.
#نقل_از_همسر_شهید
#شهید_نوید_صفری
#شهید_رسول_خلیلی
#ساده_زیستی
#زندگی_مشترک
▪️@taShadat▪️
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #اول ساعت از یک بامداد میگذشت،
🍃
📖🍃
🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #دوم
به صفحه گوشی نگاه کردم،..
سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :
_با این میخوای انقلاب کنی؟
و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود
که با لبخندی مرموز پاسخ داد :
_میخوام با دلستر انقلاب کنم!
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید:
_دلستر میخوری؟
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال #زندگی_مشترک، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :
_اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند
_مجبوری بخوری!
اسم انقلاب ، هیاهوی #سال٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم :
_هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز
نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :
_نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره!
خیره نگاهش کردم و او
به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد
_ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟
و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
که صدایم سینه سپر کرد :
_ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و..
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
•♡ټاشَہـادَټ♡•