eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌🍃 🖇 سلام✋ ✨دوست دارید نمازتون موثر واقع بشه؟؟ ✨دوست دارید از نمازتون لذت ببرید؟ ✨با راهکار های همراه ما باشید ❓چگونه یک نماز خوب بخوانیم؛ : ✔️نمازمحورهمه ی عبادت هاست ✔️اگرنمازمان رادرست کنیم دیگربه چیزی نیاز نداریم, 🔔خودنماز بقیه را درست می کند.. 🔻خیلی ها فکر می کنن وقتی گفته میشه نمازخوب 🔺یعنی از اول تا آخر اشک بریزی ازاول تا آخردرنماز ازخوف خدابترسی...😳 ↩️خیلی ها فکر می کنن نماز خوب یعنی نمازی که در اون انسان مستقیما داره باخدا صحبت میکنه 🌹,خدارو می بینه,سلام به خدا واولیا میده وجوابشون رو می شنوه.. وای که چه قدر عبادت پر آب و رنگ و رونقی!!😍 نه خیر... نماز اصلا همچین حرفایی نداره!!! پس نماز خوب چیه؟🤔 🍃دوست من حالا اگه میخوای بدونی نماز خوب چجور نمازیه این بحث رو با دقت دنبال کن✌😉 💓ان شاء الله که خدا به هممون توفیق نماز خوب خوندن رو عنایت بفرماید❤️ یه نماز خوب... 🌷 @taShadat 🌷
══🍃🌷🍃══════ 🔹بامن ازدواج میکنید؟ توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن .... توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... . کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟ پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... . همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... . 📝 ... 🌷 @taShadat 🌷
══🍃🌷🍃══════ 🔹 نسل سوخته دهه شصت … نسل سوخته … هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته… ما نسلی بودیم که … هر چند کوچیک … اما تو هوایی نفس کشیدیم که … شهدا هنوز توش نفس می کشیدن… ما نسل جنگ بودیم … آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند … دل خانواده ها رو سوزوند … جان عزیزان مون رو سوزوند … اما انسان هایی توش نفس کشیدن … که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت … بی ریا … مخلص … با اخلاق … متواضع … جسور … شجاع … پاک … انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون … تمام لغات زیبا و عمیق این زبان … کوچیکه و کم میاره … و من یک دهه شصتی هستم … یکی که توی اون هوا به دنیا اومد … توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن … کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد … من از نسل سوخته ام … اما سوختن من … از آتش جنگ نبود … داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد … غرق خون … با چهره ای آرام … زیرش نوشته بودن … “بعد از شهدا چه کردیم؟ … شهدا شرمنده ایم” … چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ … نمی دونم … اما زمان برای من ایستاد … محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم … مادرم فرزند شهیده … همیشه می گفت … روزهای بارداری من … از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا … دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت … اون روزها کی می دونست … نفس مادر … چقدر روی جنین تاثیرگذاره … حسش … فکرش … آرزوهاش … و جنین همه رو احساس می کنه … ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم … مثل شهدا … اون روز … فقط ۹ سالم بود نویسنده: سیدطاهاایمانی 🌷 @taShadat 🌷
•♥️••♥️••♥️••♥️••♥️••♥️• 💗 💗 💓 💗 به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را❣ که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را❣ بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم❣ فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را❣ به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!❣ تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را❣ دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!❣ چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را❣ بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر❣ برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را ❣ . کیفــ👜ــش را باز کرد و موبــ📱ـایلش را بیرون آورد، داشت از  سنگ قبر عکس می انداخت که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد: _چیکارمیکنی خانم؟😒 +ببخشید من فقط داشتم...😔 -دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟🤔 + شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش...اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم😊 مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت: -نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول! +ببخشید😔 -نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم😞 +هیچکس اینجا حال خوشی نداره -آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او... +اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو  پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم... -میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم؟ +بله...خدا رحمتشون کنه -مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟ +نه، چی رو؟ -اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه! +وای...نه...متاسفم...😥 من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیـ🚰ــر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت: +پر که شد برش دارید -ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت +خداحافظ✋🏻 -یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود +بله یادم رفت ممنون🍃 -شماهم کسی رو اینجا داری؟ +بله پدرم همین قطعه جلوییه -اون قطعه که...قطعه شهداست!😔 +بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه -تشکر، خداحافظ👋🏻 ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد: آقای کوروش مغربی؟ دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند... 🍁نویسنده بانو سین.کاف🍁 •♡ټاشَہـادَټ♡•
‍ ‍ 💥‍ سال ظهور امام مهـدی(عج)   🔰بدون تردید، برای خروج سفیانی از منطقه شام و سوریه، سال دقیق و مشخصی را نمی­توان تعیین کرد؛ چرا که به دلیل پیوستگی این حادثه با ظهور امام مهدی عليه‌ السلام، تعیین زمان برای خروج سفیانی از سوریه، به تعیین وقت برای ظهور امام مهدی عليه ‌السلام خواهد انجامید. اما زمان این رخداد از برخی جهات به صورت مجمل، بیان شده است. از جمله، تصریح شده است که سفیانی در سال ظهور امام عصر، از منطقه شام، خروج خواهد کرد.   🔰به عبارت دیگر، خروج سفیانی، از مرز بین کشورهای سوریه- اردن (وادی یابس)، در ماه رجب سالی رخ خواهد داد که بعد از آن، ظهور امام عصر، در سال ظهور، اتفاق خواهد افتاد.   🔰در روایتی از امام باقر علیه السلام نقل شده است:   السُّفْيَانِيُّ وَ الْقَائِمُ فِي سَنَةٍ وَاحِدَة.[1] سفیانی و قائم هر دو در یک سال نمایان می‌شوند.     🔰روایات متعددی، ماه رجب سال ظهور را، زمان آغاز حرکت ضدّ ارزشی سفیانی نام برده‌اند. برخی از این روایات متعدد، معتبر سندی نیز می‌باشند، و افزون بر آن، مضموني یکسان دارند كه خلاف آن روایت نشده است.   🔰امام صادق عليه‌ السلام در حدیث معتبری فرموده‌­اند:   إِنَ‏ أَمْرَ السُّفْيَانِيِ‏ مِنَ‏ الْأَمْرِ الْمَحْتُومِ‏ وَ خُرُوجَهُ‏ فِي‏ رَجَبٍ‏.[2] خروج سفیانی از نشانه‌­های حتمی و قطعی است و در ماه رجب روی خواهد داد.   آن حضرت در روایت دیگری فرموده­‌اند:   السُّفْيَانِيُّ لَا بُدَّ مِنْهُ وَ لَا يَخْرُجُ‏ إِلَّا فِي‏ رَجَب‏.[3] سفیانی به یقین قیام خواهد کرد و قیامش جز در ماه رجب نخواهد بود.   با   🔰زمان خروج سفیانی از جهت دیگری نیز به نوعی، تعیین شده است و آن، هم زمان بودن آن با قیام یمانی و خراسانی است که به عنوان پرچم های هدایت، تمجید فراوان، شده اند.   🔰امام باقر عليه‌ السلام در این‌باره فرموده­‌اند:   خُرُوجُ الثَّلَاثَةِ السُّفْيَانِيِّ وَ الْخُرَاسَانِيِّ وَ الْيَمَانِيِّ فِي سَنَةٍ وَاحِدَةٍ فِي شَهْرٍ وَاحِدٍ فِي يَوْمٍ وَاحِدٍ وَ لَيْسَ فِيهَا رَايَةٌ أَهْدَى مِنْ رَايَةِ الْيَمَانِيِّ لِأَنَّهُ يَدْعُو إِلَى الْحَق.‏[4] قیام سفیانی، خراسانی و یمانی، در یک سال، یک ماه و یک روز خواهد بود که هدایت یافته ترین پرچم، پرچم یمانی است زیرا که به حق دعوت می کند. و نیز در روایتی به هم پیوستگی و مسابقه بین یمانی با سفیانی، همچون دو اسب مسابقه که در حال سبقت از یکدیگر هستند، اشاره شده است. (امام معصوم برای تشبیه به اذهان، از این اصلاح استفاده کرده است)   🔰و نیز امام صادق عليه‌السلام فرموده‌­اند:  الْيَمَانِيُ‏ وَ السُّفْيَانِيُ‏ كَفَرَسَيْ‏ رِهَان‏. [5] یمانی و سفیانی مانند دو اسب مسابقه اند. پی نوشت: [1] . نعمانی، الغیبۀ، ص267. [2]. شیخ صدوق، کمال ­الدین، ج 2، ص 650. [3] . نعمانی، الغیبۀ، ص 302. [4]. شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 375. شیخ طوسی، الغیبۀ، ص 446. [5] . نعمانی، الغیبۀ، ص305 •♡ټاشَہـادَټ♡•
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ادامه دارد ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅•♡ټاشَہـادَټ♡•
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 عصبانی از خونه زدم بیرون... واقعا نمی فهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچه ی کوچولو رفتار می کنن! خسته شدم انگار نه انگار هجده ، نوزده سالمه....! وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد... فکر کردم بابامه... با خودم گفتم: ولش کن بعدش جواب میدم! شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه! آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه! اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه... گوشی رو وصل کردم... _الو سلام مرتضی خوبی؟ _چقدر دیر جواب دادی پسر...! گفتم: سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو .... گفت: مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته! گفتم: چیز خاصی نیست! یه کم با مامان و بابام بحثم شده! گفت: پسر چرا تو آدم نمیشی!!! مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!! عاق والدین میشی، دستت می مونه تو پوست گردو... عصبانی گفتم: بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...! گفت: خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟! در حالی که بلند، بلند صحبت می کردم گفتم: مهدی تو چه می فهمی درد من چیه! شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!! گفت: مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟ گفتم: ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم.... گفت_ههه! ههه! مگه بلدی!!!! گفتم: مهدی ولش کن!!! اگه کاری نداری بی خیال خداحافظ! گفت: مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم... چاره ای نبود! اگه نمیدیدمش بی‌خیالم نمیشد! قرار شد بیاد دنبالم... نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد... مهدی بود با عبا و قبا و عمامه! گفت: بفرما بالا آقا مرتضی ... جرقه ای توی ذهنم زد! کی بهتر از یه طلبه! اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره! سوار شدم... محکم زد روی شونه ام و گفت: خوب حالا بگو ببینم چطوری؟! نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونم گفتم: حاج آقا حق ناس بخداااا! اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!! سری تکون داد و گفت: بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!! نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم: نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...! مهدی با خنده گفت: خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!! نگاه معنی داری بهش کردم... نگاهم کرد و گفت: خوب چیه! دروغ میگم! تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی! داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی پدر و مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری! با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر... بعد هم چه فرقی میکنه! دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری... عصبانی گفتم: نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم! شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!! محکم زد روی ترمز... نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت: مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری! باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه! حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!! 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیبایی‌اش چیزی کم نمی‌کرد. راه که می‌رفت، دمپایی های پاره‌اش لق می‌زد و گاهی از پا در می‌آمد. به سرعت می‌پوشید و ادامه می‌داد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصه‌ی تلخی بود. لب از لب باز نمی‌کرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شده‌ای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلول‌هایش می‌بارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت. دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه می‌کند و کیست و به یاد تمام حرف‌هایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام می‌دادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان می‌گفتم. شرم می‌کردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان .. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸