eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🌷 🌷 ‼️ ‼️ اینڪه استاد پناهیان گفتند شاید بزرگترین اثرے ڪه براے ما دارد ، این است ڪه ما را بہ وا مےدارند ! فڪر... فڪر... فڪر... فڪر اینڪه خودشان را ! و خدا قربانے ڪرد آن ها را ... این ڪه شهیدے آلبوم عڪس هاے خود را از بین میبرد ڪه نڪند حالا بعد شهادت ، اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود ... و یا شهیدے پلاڪش را پرت ڪند در ڪانال پرورش ماهی ... ڪه در فڪرش تشییع با شڪوهے برای خودش متصور شد ! بخشڪاند ... و فرماندهان شهیدے ڪه حاضر شدند در جمع سربازان سینہ خیز بروند ... در پوتین بسیجےها آب بخورند ... و ....... درس قربانی ڪردن است ! براے خدا شدن آسان نیست ! چون نباید قدرت داشتن ، داشت... نباید دیده شدن داشت ... و برای ما سخت است قربانے ڪردن چون براے ما تقرب بہ خداوند ، از لذت هاے ڪم_ارزش دنیا ڪمتر است ... حالا ما چہ ڪارها ڪه نڪره ایم براے دیده شدن ... و شهدا از آن سو بہ ما بیچارگان میخندند ! و شاید اشڪ میریزند ... ڪه در ماندیم ! و لباس را از تن در نیاوردیم ... در ماندیم... در ماندیم... در ماندیم... بہ قول حاج حسین یڪتا : و هنوز گیر یہ قرون و دوزار این دنیاییم . ڪه یڪے بیاد نگاهمون ڪنہ ... شهدا مےخشڪوندند ! ڪه یوسف زهرا نگاشون ڪرد ... جان بہ هر حال قرار است ڪه بشود ... پس چه خوب است ، ڪه قربانـی بشود ...
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفتم _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ میدیدم از شهر میبرد... در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و به خانه پدرش آمده ایم... که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد.. و با خونسردی توضیح داد _امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند.. و میخواستم همچنان باشم که آهسته پرسیدم _خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم.. که دستش را کشیدم و اعتراض کردم _اینجا کجاس منو اوردی؟ به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم.. و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را کنم که از کوره در رفتم.. _اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه بگیر! من اینجا نمیام! نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید _تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو میزنن و آدم ! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟ بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم.. و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد _نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی! و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد... مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •♡ټاشَہـادَټ♡•