نماز سکوی پرواز 43.mp3
3.62M
#نماز 43
✍ نه تنها دعای سبک شمارنده نماز...
به اجابت نمی رسه،
بلکه دعای دیگران هم در حقش مستجاب نمیشه.
🔻و از او در روز قیامت؛
حساب سختی خواهند کشید
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در انتظار پاسخ طوفانی ایران
#طنز
#ارسالی_کاربر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بعد از شھادت علے خوابشرو دیدم⇩
بهم گفت:
« اگہ مےدونستم این دنیا بہخاطر
صلوات این همہ ثواب و پاداش میدن🎁،
حالا حالاها آرزوۍ شھادت نمےکردم!
مےموندم توۍدنیا و صلواټ
مےفرستادم.. ❣️
🌻شهید#علی_موحددوست🕊
🌹شادی روحش صلوات🌹
💕ماه رجب را خیلی دوست داشت.
میگفت: هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت #ماه_رجب است.
#شهید_مجید_پازوکی🕊🌹
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْفَرَجَهُم
38.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
✨ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
🌸درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
✨گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
#میلاد_امام_جواد(علیه السلام)💖
#میلاد_حضرت_علی_اصغر(علیه السلام)💖
#مبارکباد✨💞
«هر چه از دوست رسد...»
🍃توی خانه خان صداش میکردند. با آن سن کمش نان آور خانه بود. خیلی وقتها پادرد بود بسکه راه میرفت. پول بابت تاکسی و اتوبوس نمیداد؛ میگفت: «من خرج در آرم، نه خرج کن»
🍂راحت خوشحال میشد.
با یک اتاقِ کوچکِ یک در چهار متر خوشحال میشد،
با یک لباس دست دوم که زیپش را باید خودش درست میکرد خوشحال میشد،
با دیدن خندهی بچهها وقتی از توی جیبش به هر کدامشان دو سه تا تخمه آفتابگردان میداد خوشحال میشد،
🌿وقتی یک توپ سفره میفروخت و توپ جدید باز میکرد خوشحال میشد.
بهش میگفتند: «بیا سر چهار راه شیشهی ماشینا رو تمیز کن پول بگیر. خیلی راحتتره»؛ میگفت: «نه این کار نیست. مرد باید برای کار عرق بریزه»
به خاطر همین چیزها بود که همه خان صدایش میکردند. به یکی از برادرزادههای کوچکش که دور سرش چفیه پیچیده بود نگاه کردم و گفتم: « انشاءالله بعد از عموت تو خان میشی.»
زینب خواهر نعمتالله آرام در گوشم گفت: «نه... هیشکی خان نمیشه، خان یه دونه بود.»
✨کمی که گذشت به همه نگاه کردم و گفتم: «ناراحت نیستین توی کرمانید؟ اگر اینجا نبودید شاید خان هنوز زنده بود»
همه با هیجان شروع کردند یک چیزی گفتن. نمیدانم کدامشان بود که گفت: «چرا ناراحت باشیم؟! خانِ ما رو دشمنای حاج قاسم کشتن!»
📝 نویسنده: محدثه اکبرپور
🥀شهید نعمتالله آچکزهی(شهدای افغانستان _ اهل تسنن)
تصاویر شهدای ایرانی حمله صهیونیستها که در سوریه به شهادت رسیدند.🌹🕊
شادی روح شهدا #صلوات🌹
18.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عروس و داماد لبنانی در کنار چایخونه💕 #آقاامامرضاعلیهالسلام❤️
ان شاءالله قسمت و روزی همه مجردا🌸
🌷همه ما وظیفه داریم در خدمت امام باشیم و امر او را اطاعت کنیم، امروز حفظ وحدت و انسجام امت اسلامی از شرایط مهم سربلندی و نصرت اسلام است، مسایل جزیی را کنار بگذاریم، کینه توزی و انتقام جویی، که از وسوسه های شیطان است، را به دور بریزیم و برای رضای حق تعالی و خشنودی امام زمان(عج)، دست به دست هم دهیم و همه پشتیبان جنگ و جبهه باشیم. پشت سر هم غیبت نکنیم، مسایل را در حضور هم حل و فصل کنیم و از سوء ظن که ریشه خیلی گناهان بزرگ است، جدا خودداری کنیم.
"شهیدسید عبدالکریم قدسی"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــان طـــــعم سیب💗 قسمت18 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان #طعـم_سیب💗
قسمت19
کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم...
بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود...
یه غروب تولد دلگیر...
بین راه بیشتر بینمون سکوت بود...
من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم...
ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر...
بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک...
میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود...
نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت:
-خوبی؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت:
-میدونم ناراحتی...
جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود...
دوباره گفت:
-روز تولدته خوشحال باش...
این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم:
-چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟
-زهرا یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
-دوسش داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد...
نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست...
نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت:
-عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی.
-اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه.
-پس مجبوری فراموشش کنی.
اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام...
حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود...
نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت:
-درست میشه همه چی غصه نخور.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-امیدوارم.
ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم.
بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه.
جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل.
مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
-سلام مامان جونم.
-سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم.
-ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن.
نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمــــــــــان طـــــعم سیب💗
قسمت20
صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون...
هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه...
این سلام هر روز من به دنیاست...
بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق...
تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم...
تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد...
به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم:
-بفرمایین...
بعد هم از ماشین پیاده شدم.
با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم...
وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن...
و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم...
آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد:
-خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه...
ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم:
-آهان...
قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم:
-آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم...
بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد...
تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه...
یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین...
بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم...
موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم...
قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم...
مدت کمی منتظر اتوبوس موندم.
و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم...
کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل.
داخل کوچه شدم
وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن
یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته...
با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸