ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق قسمت #نود 💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_یک
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد....
و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم،
نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!»
و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد،
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام،
اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و...
زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و
نمیخواست دل من را بلرزاند
که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :
«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم ...
و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت
:«برمیگردیم بیمارستان،
این پسره رو میرسونیم #داریا.»
#ادامه_دارد
🌷 @tashahadat313 🌷
شـــبتـــۅݩشـــہـــدایــــے🌷😇
الــتــمــاس دعـــاۍ فـــرج🤲🏻
یـــاعـــݪــی مـــدد✋🏻
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 15 March 2022
قمری: الثلاثاء، 12 شعبان 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️19 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️28 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️36 روز تا اولین شب قدر
@tashahadat313
❤️ #ایه_گرافی:
👥خداوند سرنوشت هیچ ملتی را تغییر نمیدهد، مگر اینکه آنان خود را تغییر دهند.
رعد ایه ۱۱ 🌤
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ..
چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂
ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃
#صحیفہ_سجادیہ
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#ان_شاء_الله_بزودی
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
الگو برداری از شهداء 📢
❤️همسرداری شهید سید جلال حبیب الله پور به نقل از همسر شهید:❤️
چگونه و با چه زبانی از مرد زندگیم و بهترین پناهگاهم حرف بزنم که هیچ واژه ای نمی تونه عظمت و بزرگی روحش رو به تصویر بکشه..🌿
#آقا_سیدجلال هیچ وقت با صدای بلند با من صحبت نمی کرد.
بسیار مهمان نواز بود. همیشه وقتی مهمان داشتیم صدام می کرد تا زودتر بیام سر سفره و تا نمی امدم غذاش را شروع نمی کرد.
وقتی مهمان ها می رفتند حتما از من بابت پذیرایی تشکر و قدردانی می کرد، مخصوصا اگر همکارانش مهمانمان بودند تشکر ویژه می کرد و حتی دستم را می بوسید.🌷
اگر از سر کار بر می گشت و به هر دلیلی غذا حاضر نبود هیچ وقت سرزنش نمی کرد و با صبوری تمام منتظر می شد تا غذا را اماده کنم.
هر وقت به مهمانی می رفتیم با برادراش و خواهرزاده هاش بازی می کرد و کشتی می گرفت و بچه ها را وادار به کشتی می کرد و داوری می کرد یا هر وقت مهمان داشتیم بازی دست جمعی برگزار می کرد...
همسرم شایسته شهادت بود و خوشحالم به آرزوش رسید و من در لحظه لحظه زندگیم حضور سید رو حس می کنم و هنوز برای هر کاری در خلوتم باهاش مشورت می کنم 🌷
#شهید_سیدجلال_حبیب_الله_پور 🌹
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھیـد
ڪسےاسـتڪہ
وقتےهمہبہدنبـالروشـنایےبودند،
اوخــودشچــراغهدایـتشـد ..💚🌱>
@tashahadat313 🕊
🍃🍃🍃🍃
کاش می شد بچه ها را جمع کرد
سنگر آن روزها را گرم کرد
کاش می شد بار دیگر جبهه رفت
جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
شهید احمد نیری در سال 45 در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمد. خانواده اش در کودکی او را به تهران بردند و از بچگی به مسجد امین الدوله محل می رفت که امام جماعتش آیت الله حق شناس بود و شاگرد آیت الله حق شناس و از ده سالگی مراتب سیر و سلوک را شروع کرد.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
آیت الله حق شناس خاطره ای از حضور وی در مسجد بیان کرده و گفته که:
روزی زودتر از وقت نماز، به مسجد رفتم کلید مسجد را فقط من، خادم مسجد و شهید نیری داشتیم، دیدم جوانی در حال سجده است اما نه روی زمین، بلکه بین زمین و آسمان، جلو رفتم دیدم شهید نیری است. وقتی نمازش تمام شد گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
رفتار شهید مثل بقیه بود، اما انگار طور دیگری خدا را می شناخت و بندگی می کرد بچه 12 ساله خیلی با لذت با خدا مناجات می کرد و نماز می خواند. و از دوره راهنمایی درگیر مسائل انقلاب شدیم. اگر اشتباهی از کسی می دید به آرامی به او تذکر می داد. نسبت به غیبت خیلی حساس بود و برخورد جدی و قاطع انجام می داد.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
🍃🍃🍃🍃
این شهید بزرگوار دفاع مقدس، در اسفند سال 64 در سن نوزده سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش در قطعه 24 بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده شد.
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍃🍃🍃
یک تکه از ماه (شهید احمد علی نیری)
🍃🍃🍃🍃
🌷@tashahadat313🌷
ٺـٰاشھـادت!'
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_یک 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد.... و
رمان
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نود_دو
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
#ادامه_دارد ...
🌷 @tashahadat313 🌷