🗓 15مردادماه
#سالروزشهادتعباسبابایی...
✍از شهید بابایی پرسیدند :
عباس چه خبر ؟! چیکار میکنی؟!
گفت :
به نگهبانی دل مشغولیم تا کسی
جز خدا وارد نشود ..🌱
#خلبانشهیدعباسبابایی...🌷🕊
@tashahadat313
🔴چه کسی جز جوانان غیور شیعه میتواند بفهمد چه بر امام سجاد علیه السلام در شام بلا گذشت ؟
◾️اول صفر برای اهل بیت خاصه امام سجاد علیه السلام بسیار سنگین هست. روزیه که اسرا وارد شام شدند. مساله ناموس برای غیرت الله مثل ما مردم عادی فهم نمیشه. غیرت الله تسلیم امر الهی بود. مردم شام خیلی بیحرمتیها به آل محمد کردند. اما از همه سنگینتر گرداندن اسرای اهل حرم در بین مردم شهر بود. این شام گردی خیلی برای امام سجاد سنگین گذشت.
▪️غیرت خدا بود و دست بسته. یکبار هم دست جدش امیرالمومنین اینگونه بسته بود و ناموسش را کتک زدند
چقدر مردان شیعه به شنیدن این تذکرات سنگین از احوالات امام سجاد علیهالسلام برای تنظیم گری سبک زندگی غیورانه نیاز دارند.
✍عالیه سادات
@tashahadat313
این که گناه نیست 48.mp3
5.05M
#این_که_گناه_نیست 48
🔪یه چاقو بردار؛ بکش روی پوستِت:
حتماً خراشِش میده!
🔥دستتُ، روی آتیش نگه دار:
حتماً می سوزه!
❌عِقاب الهی؛گوشمالیِ خدا نیستا!
پیامد خطای خودته،که بهت برمیگرده
@tashahadat313
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷#مـعـرفـی_شــهــدا
پاسدار #شهید_غلامرضا_جباریان
تولد: اول تیر ۱۳۴۶ آران و بیدگل کاشان
شهادت :۱۵ مهر ۱۳۶۶ در سنندج
سن موقع شهادت : ۲۰ سال
بعد از دوهفته اسارت و شکنجه توسط عوامل ضد انقلاب کومله دمکرات وابسته به دولت تروریست آمریکا
📜فرازی از #وصیت_نامه
✍ای خدا ؛ اینک وقت آن رسیده است که اجازه دهی جانم را فدای ارزش های انسانی کنم تا اسلام پاینده و انسان ها آزاد گردند.
به خدا سوگند من سعادت خویش را نمی یابم، مگر در پیمودن مسیر خط خونین اباعبدالله الحسین علیهالسلام
ای هم وطنان؛ ما خون خود را نثار کردیم تا خون شما رنگ گیرد
ما زندگی خود را از دست دادیم تا شما بتوانید زندگی کنید
ما آرزوهای خود را نادیده گرفتیم تا آرزوهای شما جامه عمل بپوشد.ما هدف مان الله و مقصدمان مکتب و تنها آرزوی مان پیروزی حق بر باطل است و تنها وصیت مان ادامه دادن راه مان است
دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_غلامرضا_جباریان_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 12 ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 13
میخواهد از اتاق بیرون برود که دوباره با جیغ بلندم، اتاق را روی سرم میگذارم.
-وایسا! تا توضیح ندی حق نداری جایی بری!
سریع خودم را به تخت میرسانم و سلاح را از زیر بالش برمیدارم. خشابش پر است. آن را به سمت دانیال میگیرم و میگویم: بیا بشین اینجا!
و با چشم به صندلی پشت میز تحریر اشاره میکنم. لبخند ملیح دانیال طوری ست که انگار یک بچه با تفنگ اسباببازیاش او را تهدید کرده. دستانش را هم طوری بالا میبرد که انگار میخواهد با آن بچه همبازی شود و دل به دلش بدهد. وقتی قدم برمیدارد، میتوانم بفهمم که انگار کمی لنگ میزند. روی صندلی مینشیند و باز هم میخندد.
-زور گفتنت دوستداشتنیه، ولی هیچوقت فکر نمیکردم تهدید مسلحانه انقدر جذابت کنه!... راستی، میدونستی تفنگت رو حالت ضامنه؟
با انگشت لرزان، سلاح را از حالت ضامن خارج میکنم. خجالتآور است. دوست دارم یک طوری بزنم توی صورت دانیال که دیگر نتواند به من پوزخند بزند. همچنان سلاح را به سمتش میگیرم و چشمغره میروم.
-زود باش حرف بزن.
-باشه باشه... ببین، من چند روز قبل از اجرای عملیات اومدم ایران، چون قرار بود وقتی کارت تموم شد خودم از مرز خارجت کنم.
انگار که چیزی به سرم کوبیده باشند، منگ میشوم. عملیات را، فاطمه و آوید و افرا را یادم نبود... کلام دانیال را قطع میکنم.
-عملیات چی شد؟
شانههاش را با بیتفاوتی بالا میاندازد.
-هیچی.
-یعنی چی هیچی؟
-یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد. از مامور سایهت هم خبری نیست.
نفس آسودهای میکشم؛ آن مرگ دردناک سراغ فاطمه و آوید نیامده. لبخند بر لبم مینشیند و دستم در گرفتن سلاح شل میشود. دانیال ادامه میدهد: ممکنه مامور سایه دستگیر شده باشه؛ که در این صورت ممکنه تحت تعقیب نیروهای امنیتی ایران باشی.
حالم ترکیبی از شادی و ترس میشود. دوباره سلاح را محکم در دست میگیرم و میپرسم: اینجا کجاست؟ هنوز توی ایرانیم؟ ترکیه ست؟ یونان؟ یا اسرائیل؟
دانیال میزند زیر خنده. بلند، قاهقاه. تفنگ را تکان میدهم و داد میزنم: جواب منو بده!
دانیال میان خندهاش از جا برمیخیزد. لوله تفنگم دنبالش کشیده میشود. پشت پنجره میایستد و پرده را کنار میزند. با دست بخار را از شیشه پاک میکند و با اشاره من را هم دعوت میکند که پشت پنجره بروم. با تردید، چند قدم به سوی پنجره برمیدارم و به منظره مقابلمان چشم میدوزم: هوای گرگ و میش و خیابان برف گرفته.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 14
نگاه دانیال اما به آسمان است. بیتوجه به لوله تفنگی که سرش را نشانه رفته و بیتوجه به من که خشمگین و مضطربم، با چشم به آسمان اشاره میکند: نگاه کن... ایناهاش... داره شروع میشه.
-چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
نگاهم میان او و آسمان میچرخد؛ میترسم از غفلتم استفاده کند و تفنگ را از دستم بگیرد. در آسمان بالای سرمان، بالای ابرها، یک تکه نور سبزرنگ کوچک، عمود بر زمین، آرام تکان میخورد و بزرگ میشود. خطوط سبز و رقصان، انگار که یک پرده حریر سبز در آسمان آویزان شده باشد و با باد تکان بخورد. هیچوقت در عمرم چنین آتشبازی زیبایی ندیده بودم؛ و این آتشبازی نیست. بیشتر خم میشوم تا نورها را از پشت سقف شیروانی خانهها بهتر ببینم.
-اینا چیاند؟
میدانم چه هستند؛ اما نمیتوانم باور کنم. چند بار پلک میزنم تا مطمئن شوم درست میبینم؛ روی زمین دنبال منبع نور میگردم. دانیال میگوید: بالا رو نگاه کن!
آسمان دارد از رقص نورهای رنگی پر میشود. مثل دریا آرام و با وقار موج میخورند و گاه رنگ عوض میکنند؛ بنفش، صورتی، آبی کمرنگ، سبزآبی... دانیال با شیفتگی به آسمان خیره شده.
-مردم اینجا معتقدن اینا ارواحن که دارن توی آسمون میرقصن.
آرام زمزمه میکنم: این شفقه...؟
دانیال لبخند میزند. شفق یعنی ما نزدیک قطبیم. ناباورانه میپرسم: ما کاناداییم؟
-نه.
-آلاسکا؟
-نه!
-اسکاندیناوی؟
-نه.
-ایسلند؟
-نه.
بیصبرانه جیغ میزنم: پس کجا؟
دانیال با نیش باز و حالتی فاتحانه میگوید: جایی که دست هیچکس بهمون نمیرسه؛ گرینلند.
طول میکشد تا کلمه گرینلند را در ذهنم پیدا کنم و یادم بیاید کجاست. دانیال نگاه از پنجره برمیدارد و راست میایستد.
-اینجا تقریبا آخر زمینه، نزدیکترین منطقه مسکونی به قطب.
دهانم باز میماند و سلاح را کمی پایین میآورم. دوباره به شفق نگاه میکنم تا باورم بشود. دانیال قدمی جلو میآید و دستش را به سمت تفنگ دراز میکند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۷ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 07 August 2024
قمری: الأربعاء، 2 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مجلس یزید لعنة الله علیه، 61ه-ق
🔹شهادت زید بن علی بن الحسین علیه السلام، 121ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️18 روز تا اربعین حسینی
▪️26 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️28 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️33 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
@tashahadat313
✨امام علی علیه السلام:
شَرُّ الناسِ مَن يَخشَى الناسَ في رَبِّهِ ، و لا يَخشَى رَبَّهُ في الناسِ .
🌀بدترين مردم كسى است كه در كار پروردگارش، از مردم بترسد و در كار مردم، از پروردگارش نترسد .
📚غرر الحكم حدیث 5740
#حدیث
@tashahadat313
«عیب پوشی»
حاج قاسم عیب پوش بود.
در جلسه ای با حضور مسئولین نظارتی لشکر ، طرح دو فقره پرونده ی بی نظمی درخصوص دو نفر از نیروها مطرح شد، به شدت موضع گرفت وگفت:
مگه نعوذ بالله شماخدایید؟!
دیدم بحث دارد شدید میشود، پا در میانی کردم و گفتم:
ما و دوستان شنیدیم کسالت دارین، برای احوال پرسی خدمت رسیدیم.
همه زدند زیر خنده و ماجرا ختم به خیر شد، حاج قاسم بیست و یک سال در تهران حکم اخراج حتی یک نفر را امضا نکرد و میگفت: زن و بچه ی ایشون چه گناهی کردن؟
به همین خاطر پیشنهاد بازنشستگی یا جابجایی برای او میداد ...
نقل از :
محمدرضاحسنی دوست و همرزم شهید
@tashahadat313
این که گناه نیست 49.mp3
5.83M
#این_که_گناه_نیست 49
قَبری در کار نیست❗️
👈قبر تو؛ نَفْـــسِ توست!
از فشار قبر نترس!
اگه بتونی نَفْسِت رو پاک کنی،
تا خودت و دیگران از وجودت در امنیت باشند؛
تولد اَمنی به برزخ داری
@tashahadat313
1_1583032677.mp3
8.04M
شما درحال شنیدن صدای شهید محسن حججی هستید....❤️
گناه داره روز به روز پیشرفت می کنه....هرچه به ظهور نزدیک میشیم گناه ها بیشتر میشه.....😔
🔊نه تنها باید مراقب خودت باشی بلکه باید مراقب اطرافیانت هم باشی
💔در این صوت باید کمی اندیشید...
@tashahadat313
این آدم جزو نخبه های نظامی جهانه
جزو طراحان اصلی عملیات فاو هست
که بعد ۳۵ سال هنوز دنیا
تو کف اینه که ایران چطور انجامش داد.
اینقدری که غربی ها این ها رو میشناسن
مردم خود ما نمیشناسنش .
#غلامعلی رشید
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید_نیمه_شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 14 نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 15
-دیگه میتونی بذاریش سر جاش، هوم؟
عقب میروم و دوباره تفنگ را محکم میگیرم. دستم میلرزد.
-نه! هنوز بهت اعتماد نکردم.
کاش دست دیگرم سالم بود و میتوانستم سلاح را دو دستی بگیرم. دانیال بیتوجه به سلاح، به سوی در میرود. باشه، تا هر وقت حالشو داشتی میتونی بگیریش سمتم، فقط مواظب باش دستت اشتباهی روی ماشه نره؛ چون مطمئنم دوست نداری قبل از این که همهچیز رو بهت بگم بمیرم.
از اتاق خارج میشود و پشت سرش میروم. در راهروی طبقه بالای یک خانه ویلایی هستیم. یک راهروی نه چندان بلند با یک اتاق دیگر و حمام و دستشویی، و راهپلهای که احتمالا به اتاق زیرشیروانی میرسد. دانیال از پلهها پایین میرود. خانه چندان بزرگ نیست. یک هال دارد و یک آشپزخانه، با اسباب و اثاثیهای مختصر و ساده. رنگ غالب دیوارها و زمین و وسایل خانه، قهوهای روشن یا کرمی ست و پارکت و کاغذ دیواریها طرح چوب دارند. روی هم رفته، جای دنجی به نظر میرسد. میپرسم: اینجا خونه کیه؟
-خونه تو.
وارد آشپزخانه میشود. چند پاکت خرید روی میز آشپزخانهاند. خریدها را از پاکتشان در میآورد و در کابینتها و یخچال جا میدهد.
-رفته بودم یکم خوراکی بخرم. حدس میزدم دیگه باید بهوش بیای. نگران بودم که نیروهای موساد یا ایران، تا اینجا دنبالمون اومده باشن و وقتی نیستم بیان سراغت. در رو قفل کردم و محض احتیاط اسلحه رو گذاشتم زیر بالش که اگه لازم شد بتونی از خودت دفاع کنی.
پس آنقدرها که دانیال ادعا میکند جایمان امن نیست. هنوز در خطرم و تحت تعقیب دو سرویس امنیتی. اعصابم خرد شده از اطلاعات قطرهچکانیاش.
-وایسا ببینم، این یعنی تو هم از موساد جدا شدی؟
دانیال با بیتفاوتی سرش را تکان میدهد.
-آره. و ممکنه تحت تعقیب باشم.
-چرا جدا شدی؟
-خیلی وقت بود که میخواستم این کار رو بکنم؛ ولی تو جراتش رو بهم دادی.
کلافه میشوم.
-میشه درست توضیح بدی؟ اصلا اینجا خونه کیه؟
دانیال در یکی از کابینتها را باز میکند و پوشهای از آن بیرون میآورد. پوشه را مقابلم روی اپن میگذارد.
-بازش کن.
نمیتوانم این کار را با یک دست آتلبسته گرفته انجام بدهم و اسلحه هم در دست دیگرم است. دانیال که تعللم را میبیند، در دورترین نقطه آشپزخانه نسبت به من میایستد و دستانش را بالا میبرد.
-میتونی برای چند ثانیه از اون تفنگ دل بکنی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید نیمه شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 16
سلاح را روی اپن میگذارم و به زحمت پوشه را باز میکنم. یک نگاهم به دانیال است و یک نگاهم به شناسنامه و گذرنامه و مدارک هویتی داخل پوشه. شناسنامه و گذرنامه هردو نشان دولت انگلستان را دارند. گذرنامه را باز میکنم. عکس خودم را با اندکی تغییر میبینم و با اسم و مشخصاتی غریب. اخم میکنم. دانیال میگوید: این هویت جدیدته. برات یه هویت جدید جعل کردم. از حالا به بعد تو یه دختر بریتانیایی هستی که این خونه رو از پدربزرگ مرحومش به ارث برده و حالا که خانوادهش رو توی یه حادثه از دست داده، تصمیم گرفته بریتانیا رو ترک کنه و ساکن گرینلند بشه.
حیرتزده و گیج، به نام جدیدم و مدارک هویتیام نگاه میکنم.
-چطور تونستی این کار رو بکنی؟
دانیال باد به غبغب میاندازد و با لحن خودپسندانه همیشگیاش میگوید: به یکم نفوذ، رشوه، مهارت جعل مدرک و قدرت داستانپردازی نیاز داشت.
-و مقادیر زیادی بدجنسی که تو داری.
مغرورانه سر تکان میدهد. سلاح را به سمتش میگیرم و دوباره نام جدیدم را میخوانم.
-آرورا؟
-یعنی شفق.
با یکی از دستانش عدد سه را نشان میدهد.
-توی گرینلند مردم سه دستهن: بومیهای اینوئیت، مهاجرهای غالبا اروپایی، و پولدارهای سابقهداری که میخوان یه زندگی آروم و مخفی داشته باشن.
-ما دسته سومیم؟
-دقیقا. تا وقتی حرفم رو گوش کنی کسی پیدامون نمیکنه.
میخواهم بپرسم پس انتقام چه میشود؟ اما حرفم را میخورم. انتقام کار شخصی من است؛ ربطی به دانیال ندارد. فعلا باید بفهمم این مدت چه در دنیا گذشته است.
-من چقدر بیهوش بودم؟
-یه هفتهای میشه.
-اصلا چطوری منو آوردی اینجا؟
-اگه بیخیال اون اسلحه شی و غلافش کنی، همهچیز رو برات توضیح میدم.
نمیتوانم. انگشتانم به سلاح چسبیدهاند. منتظرم هرآن دانیال به سمتم حملهور شود یا یک گله مامور به خانه بریزند. انقدر خنجر از پشت خوردهام و انقدر زیر پایم خالی شده است که نتوانم به دانیال اعتماد کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۸ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 08 August 2024
قمری: الخميس، 3 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️17 روز تا اربعین حسینی
▪️25 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️27 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️32 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
@tashahadat313
💠 #حدیث 💠
💎 چرا اینهمه سفارش به بصیرت میشویم؟
🔻أمیرالمؤمنین علی (علیهالسلام):
العامِلُ عَلى غَيرِ بَصيرَةٍ كالسّائرِ عَلى سَرابٍ بِقِيعَةٍ، لا تَزيدُهُ سُرعَةُ سَيرِهِ إلاّ بُعدا؛
➖ كسى كه بدون بصيرت عمل كند، مانند كسى است كه به دنبال سراب بيابان راه پيمايد. او هر چه تندتر رود دورتر مىافتد.
📚 أمالی مفید: ص۴۲، ح۱۱
@tashahadat313
-
بخشی از وصیت نامه شهید :
روز به روز حـجاب خود را تقویت کنـید ،
مبادا تار مویی از شـما نظر نامـحرمی را
به خود جلب کند ؛ مبادا رنگ و لعابی بر
صورتتان باعث جلب توجه شود ،
مبادا چادر را کنار بگذارید ...
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا(س)
و زنان اهل بیت قرار دهید✨‟
-
#شهید_محسن_حججی
@tashahadat313
این که گناه نیست 50.mp3
4.98M
#این_که_گناه_نیست 50
✴️دیدی...
رهیافتگانِ اروپایی و آمریکایی رو؟
وقتی حقیقت خودشونُ میشناسن؛
چقدر قشنگ،تسلیمِ معبود میشن و...
❌محیط اطرافت رو بهونه نکن!
همه جا میشه خدا رو داشت
@tashahadat313
✨ خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
✅ قسمتی از وصیت نامه شهید حججی:
❇️ از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنهای نائب بر حق امام زمان است.
❇️ از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید:
آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند:
غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز.
❇️ از همه ی مردان امت رسول الله میخواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید.
❇️ خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
❇️ همیشه برای خدا، بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم میشود.
🗓 ۱۸ مرداد؛ سالروز شهادت شهید محسن حججی و روز شهدای مدافع حرم گرامی باد.
🏷 #ظهور #ولایت_فقیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖خورشید نیمه شب💖 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 16 سلا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 17
دانیال تردید و بیاعتمادی را از چشمانم میخواند و میگوید: بهت حق میدم اعتماد نکنی؛ ولی یکم فکر کن! تو یه مهره سوختهای. عملیات رو انجام ندادی و احتمالا لو رفتی. موساد هیچ برنامهای بجز کشتن کسی مثل تو نداره. برای کشتنت هم لازم نبود اینهمه بدبختی بکشم و از ایران خارجت کنم. میتونستم توی بیمارستان بکشمت. پس اگه الان اینجا پیش منی یعنی من قرار نیست بلایی سرت بیارم. خب؟
چارهای ندارم حرفهای منطقیاش را بپذیرم. تفنگ را آرام پایین میآورم و آن را روی اپن میگذارم. دانیال وسایل پختن ناهار را آماده میکند و میگوید: الان شرایط هردوی ما مثل همه. هردو تحت تعقیب موساد و اطلاعات ایرانیم. پس بهتره به هم اعتماد کنیم و هوای همو داشته باشیم. قبوله؟
نفس عمیقی میکشم.
-باشه.
پشت میز آشپزخانه مینشینم و به آشپزی کردن دانیال خیره میشوم.
-چرا میلنگی؟
دانیال متوقف میشود. بدون این که برگردد، آرام میگوید: یه آسیب کوچیکه، خوردم زمین.
و سریع به کارش ادامه میدهد تا به من بفهماند دوست ندارد دربارهاش حرف بزند. پاستا را داخل یک قابلمه میریزد و میگوید: هوای اینجا طوریه که اگه ساعت نداشته باشی روز و شب رو قاطی میکنی. از اول زمستون تا نزدیک بهار، بیشتر بیست و چهار ساعت شبه. خورشید یه لحظه میاد و میره. تابستونشم نزدیک سه چهار ماه خورشید دائم تو آسمونه.
-منو چطوری آوردی تا اینجا؟
در حالی که مواد سس پاستا را از یچخال بیرون میگذارد و در ماهیتابه با هم مخلوط میکند، میگوید: به سختی.
دندان بر هم فشار میدهم و صدایم را بالا میبرم.
-دانیال!
قاهقاه میخندد.
-باشه باشه... راستش فکر همهچیز رو کرده بودم، بجز این که تصادف کنی. با تصادفت برنامههام رو بهم ریختی. وقتی تصادف کردی، اولین کاری که انجام دادم این بود که خودم برسونمت بیمارستان و بمب رو از توی کیفت دربیارم تا بهت شک نکنن. مرحله دوم، این بود که توی بیمارستان از دور مواظبت باشم؛ طوری که هیچکس منو نبینه. شانس آوردم که آسیب جدی ندیدی. ولی اونجا بود که فهمیدم مامور حذفت اومده بیمارستان و میخواد بیسروصدا کارتو تموم کنه. فقط دو سه ساعت از بستری شدنت گذشته بود که سر رسید.
-چطوری انقدر سریع فهمید؟
-چون وقتی یکی تصادف میکنه، از بیمارستان به نزدیکترین عضو خانوادهش که در دسترس باشه زنگ میزنن.
نمیفهمم. دانیال در سکوت به کارش ادامه میدهد تا من ارتباط معنایی میان جملاتش را کشف کنم. ناگاه فریاد میکشم: آرسن!؟
-اوهوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖خورشید_نیمه_شب💖
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 18
دست سالمم را روی دهانم میگذارم. هنوز نمیفهمم. آرسن بیدستوپایی که من میشناختم اصلا عقلش به درک مسائل پیچیده عالم جاسوسی قد نمیداد.
-داری شوخی میکنی؟
-میدونم خیلی خنگ به نظر میاد ولی در باطن یه شیطان تمامعیاره.
از میان دندانهای بهم فشردهام میغرم: پسره آبزیرکاه!
دانیال بیتوجه به خشم من میگوید: مامور بود که هربار چکت کنه تا مطمئن بشه تحت نظر نیستی و مشکلی وجود نداره. شب قبل عملیات هم اومد پیشت تا مطمئن بشه عملیات رو انجام میدی.
-چطور مطمئن شده بود؟
دانیال پوزخندی شیطانی میزند.
-لازم نبود حرف بزنی. میگفت از رفتارت پیدا بود میخوای باهاش خداحافظی کنی. حالا راستشو بگو، واقعا میخواستی اونا رو بکشی؟
دست سالمم را میان موهایم میبرم و نفس عمیقی میکشم.
-نمیدونم.
-نمیدونی؟
یک دسته از موهایم را در مشت میگیرم.
-چندنفر از دوستام اونجا بودن. نمیخواستم بکشمشون. ولی خب چارهای نداشتم. نمیخواستم بمیرم.
دانیال سرش را تکان میدهد.
-تصمیمت عاقلانه بود. باید این کار رو انجام میدادی. فقط اون تصادف لعنتی همهچیز رو خراب کرد.
نفسم را با خشم بیرون میدهم. انتظار آدم شدن از کسی مثل دانیال واقعا انتظار زیادی ست؛ هرچند من هم بهتر از او نیستم. من هم یک قاتل بالقوهام. سرم را بلند میکنم و میپرسم: آرسن رو چکار کردی؟
- یه طوری سرشو گرم کردم و از شرش خلاص شدم. به هرحال مهم نیست. گذاشتمت توی کاور جنازه و با بدبختی از بیمارستان آوردمت بیرون و طبق برنامه قبلی از مرز خارجت کردم؛ با این تفاوت که تو بیهوش بودی و پوستم کنده شد.
میخندد.
-فکر نمیکردم انقدر سنگین باشی.
پشت چشمی برایش نازک میکنم و سرم را به سمت دیگری برمیگردانم. دانیال ادامه میدهد: از قبل برنامه فرارمون رو چیده بودم. یکم تغییرش دادم. مجبور شدم با دارو بیهوش نگهت دارم و توی تابوت بذارمت. برای هردومون هویت جعل کردم، بعدم ادای یه مردِ عاشقِ داغدیده رو درآوردم که میخواد آخرین خواسته همسر مرحومش رو برآورده کنه و اونو به شفق و مادر دریاها بسپاره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313