eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چگونه امام زمان(عج) را دوست داشته باشیم؟ حجت الاسلام👇 🎙 📺 @tashahadat313
' وَ کَفی بِاللّهِ عَلیماً ،،، '˼همین کہ خدا مےدونه، کافیہ♥️ @tashahadat313
میگن‌چرا‌میخواۍ‌شهید‌شۍ؟! میگہ‌دیدید‌وقتۍ‌یہ‌معلم‌رو‌دوست‌دارۍ خودتو‌میڪشۍ‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیرۍ ولبخندرضایتش‌دلت‌روآب‌ڪنہ؟! منم دلم‌برالبخندخدام‌تنگ‌شدھ(: میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم✨ @tashahadat313
✨ یارب... سایـہ ات کم نشوב از سر قلبم هرگز!🕊🤍 °l||l°► @tashahadat313
• میگُـ؋ـت: وقتی‌همه‌چی‌واست تیره‌‌وتار‌میشـہ خـבاروبا‌ این‌اسم‌صـבابزن یانورَ‌کُلِّ‌نور 🙂🌿 @tashahadat313
❇️ ما هستیم که باید ظهور کنیم ✅ شهید محراب، آیت الله دستغیب(ره): 🕯 ما هستیم که باید ظهور کنیم نه امام زمان! ظهور ما وقتی است که تزکیه (۱) بشویم؛ جانمان را از آلایش‌ها (آلودگی‌ها) پاک کنیم. ⬅️ کتابچه «یادنامه شهید راه نماز شهید آیت‌الله دستغیب» (۱) تزکیه در اصطلاح علم اخلاق عبارت است از پاک‌کردن و پیراستن نفس از نقایص و صفات رذیله و آراستن آن به صفات پسندیده و کمالات نفسانیه. 🏷 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 175 چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 176 *** خبرش مثل بمب ترکیده است: سوءقصد به خبرنگار معاریو بخاطر افشای قتل بازماندگان هفتم اکتبر. دست آن کسی که سوءقصد کرده درد نکند! اگر قرار بود مقاله را خشک و خالی منتشر کنم، انقدر پربازدید نمی‌شد. ساعت‌های اول انتشار هم بازدیدش چنگی به دل نمی‌زد، ولی حالا که در اخبار عصرگاهی خبر سوءقصد به من منتشر شده، بازدیدهای مقاله هم سر به فلک کشیده. آن هم چه سوءقصدی! روحم هم از آن خبر نداشت! تنها کسی که از آن می‌دانست، یک «مقام مطلع» در پلیس اسرائیل بود که با هاآرتس مصاحبه کرده بود. مشغول خواندن نظرات مردم در سایت‌ها و صفحات خبری هستم که در می‌زنند. درست است که هیچ خاطره‌ای از آن سوءقصد کذایی ندارم، ولی محض احتیاط، یک چاقو از آشپزخانه برمی‌دارم و پشت در می‌روم. فکرم احمقانه است. حالا که من و مقاله‌ام در اسرائیل ترند شده‌ایم دیگر بعید است کسی دلش بخواهد من را بکشد. حتی الان اگر بخاطر ذات‌الریه هم بمیرم از دید افکار عمومی مرگم مشکوک خواهد بود. زنجیر در را می‌اندازم. در به طرز احمقانه‌ای چشمی ندارد. صدایم را بلند و محکم می‌کنم و می‌پرسم: کیه؟ -ایلیام! صدایش مثل همیشه شاد و خندان است. رفتار و صدایش طوری ست که انگار واقعا یک سبد پر از عشق و شادی توی دستش است و می‌خواهد این عشق و شادی را به زور بپاشد به سرتاپایت. چقدر من از چنین آدم‌هایی بدم می‌آید! طوری رفتار می‌کنند که انگار در دنیا همه‌چیز سر جایش است و همه خوشحالند و ما هم باید خوشحال باشیم! در را فقط به اندازه یک شکاف باز می‌کنم و از میان همان شکاف، ایلیا را می‌بینم که با دوتا جعبه پیتزا پشت در ایستاده. طوری کودکانه می‌خندد که می‌توان آن سبد پر از شادی و عشق را هم توی دستش دید، با یک رنگین‌کمان دور سرش! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 177 زنجیر را باز می‌کنم و در را نیز؛ اما نه به قدری که ایلیا بتواند وارد شود، به اندازه‌ای که خودم بتوانم بین در و چارچوبش بایستم. ایلیا با صدای بلند سلام می‌کند و دو دست پرش را بالا می‌آورد. -تبریک می‌گـ... چشمش به چاقوی توی دستم که می‌افتد، رنگین‌کمان دور سرش غیب می‌شود و لبخندش می‌خشکد. نگاهش روی چاقو می‌ماند و می‌گوید: امیدوارم موقع آشپزی مزاحمت شده باشم... -نخیر، برش داشتم که اگه لازم شد آدمای مزاحم رو بکشم. ایلیا با همان لبخند خشکیده سرش را تکان می‌دهد و دستانش را بالاتر می‌گیرد. -من مزاحم نیستم. می‌تونی تفتیشم کنی! -خب، کارت رو بگو. -اومدم شام پیروزی بخوریم! اگه اجازه بدی. -اگه اجازه ندم چی؟ لب و لوچه‌اش آویزان می‌شود. -دلم می‌شکنه و خودم همه‌شو تنهایی می‌خورم. شانه‌هایم را تکان می‌دهم. -خب به درک. در را می‌بندم و پاکشان برمی‌گردم به سمت لپ‌تاپم؛ ناگاه اما، به یاد تماس آن شبش می‌افتم، آن احوال‌پرسیِ بی‌موقعِ مسخره‌اش، که وقتی حالا به آن فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم مسخره نبود. ایلیا از سوءقصد خبر داشت. می‌دوم به سمت در و از ته دل آرزو می‌کنم نرفته باشد. در را باز می‌کنم. ایلیا با قیافه له‌شده و دست‌های آویزان، همچنان همان‌جا که بود ایستاده. وقتی می‌بیند در را باز کرده‌ام، کورسوی امیدی در چشمانش می‌درخشد و می‌گوید: می‌شه بیای باهم شام بخوریم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸