eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌸🍀🌼🌸🍀 🔻دعای روز سیزدهم 🔻 ⚡️اللّهمَّ طَهّرنی فیهِ مِنَ الدَنَسِ وَ الاقذار، ⚡️ وَ صَبِّرنی فیهِ عَلی کائناتِ الاقدار، ⚡️ وَ وَفِّقنی فیهِ لِلتّقی وَ صُحبَةِ الابرار، ⚡️ بِعَونِکَ یا قُرّةَ عَینِ المَساکین. خدایا در این روز عزیز، مرا از پلیدی و کثافاتِ هوای نفس، و گناهان پاک ساز.. و بر حوادث خیر و شر و قضا، به من قدرت صبر و تحمّل عطا کن.. و بر تقوی و پرهیزگاری و مصاحبت با نیکوکاران عالم موفق بدار.. تو را به یاری و کمکت قسم میدهم، ای مایه شادی و اطمینان خاطرِ مسکینان.
📅 دعای روز چهاردهم ماه رمضان 🔅بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِكَ یا عزّ المسْلمین. 🔸خدایا مؤاخذه نكن مرا در ایـن روز به لغزشها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگیها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات اى عزت دهنده مسلمانان.
درلشکر دوستی داشتیم به ساجد لشکر معروف بود،چون همیشه درحال سجده بود هرجای خلوت راکه پیدامی‌کرد برای شکرگذاری به سجده می‌رفت؛ شب عملیات، نمی‌دانم چرا امااحساس کردم قرار است برای ساجد لشکر اتفاقی بیفتد بنابراین من پشت سراو به راه افتادم بالاخره عملیات تمام شد ماخط راشکسته بودیم، هواآفتابی بود باید مسافتی 20 متر را می‌دویدم تابه یک خاکریز برسیم من صدای زوزه‌ی گلوله‌هایی راکه ازکنار سرم می‌گذشت می‌شنیدم آنقدرآتش زیاد بود که کلاه آهنی‌ام ازسرم افتاد یک دفعه ساجدلشکر را دیدم میان آن همه ترکش و آتش زانو زد و به سجده افتاد، درهمان حال که داشتم فیلم می‌گرفتم در ذهنم گفتم توی این اوضاع،سجده کردنت چیه آخه؟! که یک دفعه دیدم به عقب برگشت و کلاه ازسرش افتاد،جلو رفتم یک گلوله وسط پیشانی‌اش خورده بود به طورطبیعی باید به عقب پرت می‌شد امااو به سجده درآمده بود بعدها در وصیت‌نامه‌اش خواندم که نوشته‌بود: "خدایا! بچه‌های لشکرمن راساجد لشکر صدا می‌زنند من خجالت می‌کشم، امااگر تو من را از کوچکترین سجده کنندگان قبول داری دلم می‌خواهد به حالت سجده به دیدارت بیایم" و دیدم که دقیقا همین اتفاق افتاد. 🌷
ڪاش تقدیر شهادت بہ سرانجام شود وڪسے هست ڪہ میلش شده شود عشق یعنی حرم بےبے ومن مےدانم بایداین سر برود تادلم آرام شود.
🎀حسن یعنی تمام هست زهرا حسن یعنی کریم هر دو دنیا🎀 🎀حسن یعنی سکوت و رازداری حسن یعنی شب و دل بی قراری🎀 🎀حسن یعنی غروری که شکسته حسن یعنی شهود دست بسته🎀 🎀حسن یعنی غروب و رنگ نیلی حسن یعنی دوشنبه ضرب سیلی🎀 🎀حسن یعنی بقیع تیره و تار حسن یعنی در وتیزیِ مِسمار🎀 🎀حسن یعنی نه شمعی نه مزاری حسن یعنی نداری گریه داری🎀 🎀حسن یعنی به رنگ ارغوانی حسن یعنی شکسته درجوانی🎀 🎀حسن یعنی شهید زهر کینه حسن یعنی غریب اندر مدینه🎀 🎀حسن یعنی تمام عشق مادر حسن یعنی عزیز قلب حیدر🎀 میلاد کریم دلها مبارڪ❤️🎁
خيلی عصبانی بود. سرباز بود و كرده بودندش مسئول آشپزخانه. ماه رمضان بود، گفت هركس بخواد روزه بگيره، بهش سحری می‌رسونم. ولی يك هفته نشده، خبر سحری دادنها به گوش سرلشكر ناجی رسيد. اونم سرضرب خودش رو رسوند و دستور داد همه‌ی سربازها به خط بشن. يكی يه ليوان آب به خوردشون داد كه "سربازها رو چه به روزه گرفتن"❗️ و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. با کمک چند نفر ديگر، كف آشپزخانه رو تميز شستن و با روغن موزاييك‌ها رو برق انداختن و منتظر شدن. براي اولين بار خدا خدا می‌كردن سرلشكر ناجی سر برسه، ناجي دم درِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. اولين قدم رو كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان سُر خورد که كارش به بيمارستان كشيد😂 پای سرلشكر شكسته بود و می‌بايست چند صباحی توی بيمارستان بمونه. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتن😁
💌 شهید 🌹شهــید احـــمد ڪاظمی: دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم نڪنید این پیچ و خم دنیا انــــسان رو به باتـــلاق می برد و گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
گمنام ،شهید ،خوشنام 🔸️ در دعای اهل دل باران فراز آخر است گریه کن در گریه‌ی عاشق صفایی دیگر است 🔹️ عاشقان با اشک تا معراج بالا می‌روند بهترین سرمایه انسان همین چشم تر است 🔸️ در جواب بی‌وفایی خلوتی با خود بساز دست کم تنها شدن از دل شکستن بهتر است 🔹️ شد فراموش آنکه بیش از قدر خویش آمد به چشم آنکه با گمنام بودن سر کند نام‌آور است 🔸️ صحبت از پرواز جانکاه است وقتی روح ما مثل مرغ خانگی زندانی بال و پر است 🔹️ گرچه چندی چهره‌ی خورشید را پوشانده‌اند در پس این ابرهای تیره صبحی دیگر است 👇🏻 🌷 رهبر انقلاب: مثل شهید ابراهیم هادی؛ میخواست گمنام زندگی کند اما امروز در تمام آفاق فرهنگی کشور نامش پیچیده است✨
برشی کتاب سربلند📕 راوی:مادرشهید #محسن_حججی از همان سالهای کودکی نماز میخواند☺️ و روزه می‌گرفت👌.صبح‌ها که خواهرهایش را برای نماز صدا می‌کردم،می‌دیدم محسن زودتر بلند می‌شود.پدرش هم بعد از نماز صبح،با صدای بلند قران می‌خواند🙂.می‌گفت:بذار صدای قران تو گوش👂 بچه‌ها بپیچه. ماه رمضان سحری صدایش نمی‌زدم که روزه نگیرد؛اما وقتی می‌دیدم بی‌سحری تا افطار گرسنه و تشنه می‌ماند مجبور می‌شدم صدایش کنم☹️.نه که نخواهم روزه بگیرد،می‌دیدم از خواهر برادرهایش ضعیف‌تر است، دلم می‌سوخت.می‌گفتم:بذار به تکلیف برسی،بعد☺️. بزرگ که شد،زیاد روزه می‌گرفت.نذر می‌کرد.صبح‌ها صبحانه می‌گذاشتم،می‌آمدم می‌دیدم نخورده و رفته😕.بعد که میآمد،میگفت روزه‌ام.نمازش را همیشه اول وقت میخواند.💚
🔹🔶 دعای روز پانزدهم ماه رمضان: اللَّهُمَّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَۀَ الخاشِعینَ ، وَ اشْرَحْ فیهِ صَدري بِانابَۀِ المُخْبِتینَ ، بِأمانِکَ یاأمانَ الخائِفینَ. خداوندا ! در این روز طاعت بندگان خاشع و خاضع خود را نصـیب من گردان و شرح صدر مردان فروتن خداترس را به من عطا فرما، به حق امان بخشی خود اي پناه دل هاي ترسان! 🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
🌼سبک زندگی شهدا 🔆رفتارصحیح ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و جلوی موتور ابراهیم ورفیقش به شدت ترمز کرد. جوان موتور سوار که قیافه درستی هم نداشت داد زد: «هو!! چی کار می کنی؟!» بعد هم ایستاد و با عصبانیت به آنها نگاه کرد. همه می دانستند که او مقصر است و منتظر بودن ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جواب اورا بدهد ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت با کمال تعجب گفت: «سلام! خسته نباشید...» موتورسوار یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت‌. کمی مکث کرد و گفت: «سلام! معذرت می خوام، شرمنده!» بعد هم رفت. ابراهیم و رفیقش هم به راهشان ادامه دادند. در حین راه ابراهیم گفت: «دیدی چه اتفاقی افتاد؟! با یک سلام عصبانیت طرف خوابید، تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر من هم می خواستم داد بزنم و دعوا کنم، جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.» 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم1
✨ دعای روز شانزدهم ✨ اللهُمَّ وَفِّقْنِی فِیهِ لِمُوَافَقَةِ الْأَبْرَارِ وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مُرَافَقَةَ الْأَشْرَارِ وَ آوِنِی فِیهِ بِرَحْمَتِکَ إِلَى [فِی] دَارِ الْقَرَارِ بِإِلَهِیَّتِکَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ خدایا مرا در این ماه به همراهى و همسویى با نیکان توفیق ده، و از همنشینى با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، و به پرستیدگىات اى پرستیده جهانیان http://eitaa.com/joinchat/2567897106Cb024eb90db
شرطِ عشق❤️ جنون است ما ڪه ماندیم مجنوم نبودیم...😞 #اللهم_الرزقنا_شهادت✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاشيه هاي دیدار دیشب شاعران با رهبر معظم انقلاب از زبان خبرنگار صدا و سیما 🔹از آوردن کارت عروسی برای رهبر انقلاب تا دريافت هديه ازدواج از دستان حضرت آقا
🔆طنز جبهه یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک‌روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات... پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی،گفت: درست است، اما حقیقت‌اش این است که خانواده‌ام موافقت نمی‌کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی‌روم، می‌روم برای کار. پرسیدم: حالا می‌خواهی چه کنی؟ گفت: می‌رویم مخابرات شماره می‌دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته‌ام بیایم، بعداً خودم تماس می‌گیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است.   📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
🕊 مهدے از شناسایـے ڪه اومد نیمہ شب بود و خوابید . بچہ ها ڪہ براے نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نڪردند چون مےدونستند حسابـے خستہ ست . اما او صبح ڪه براے نماز بیدار شد با ناراحتے گفت مگر نگفتہ بودم منم براے نماز شب بیدار ڪنید ؟ دلیلش را گفتند ؛ آه سردے ڪشید و گفت : افسوس شب آخر عمرم ، نماز شبم قضا شد ... فردا شب مهدے هم بہ خیل شهیدان پیوست . 🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ 💠پاس شبانه این روزها تردد در شهر ،خاصه شبها وحضوربسیجیان دلاورمرد در خیابانهای شهرمون ،،منویاد احمدمیندازه ، عاشق پاسهای شبانه بودکه از طرف بسیج میگذاشتند .حتی اگر مهمون بودیم ،نمیومدوهیچ کاری روبه اون ترجیح نمیداد ،۰حفظ امنیت برای احمد همیشه اولویت بود، حتی برخوش بودن در کنار خانواده که بودن درکنارشون روخیلی دوست داشت .احمدازهمون بچگی خودش روفدای انقلاب وارزشها کرده بود . روحش شادوراهش پررهرو 🌷 راوے :
کلام رهبری:😍 شهیدیعنے انسانے ڪہ دنیا،رفاه وحیات خود راڪف دست گرفتہ تااز ڪشور، وارزش ها ڪہ در واقع ازیڪایڪ آحادمردم است دفاع ڪند.. 🌷
کمال سال 1355 به دنیا آمد. گل سرسبد خانه مان بود💐. هوش و فعالیت زیادی داشت. هروقت از تلویزیون قرآن پخش می کردند، می نشست پای آن و سعی می کرد شیوه های قرائت را یاد بگیرد📺. آنقدر به قرآن و احکام علاقه داشت که تند و تند از روی برنامه یادداشت برمی داشت و در دفترچه هایش جمع می کرد📝. من دقیقاً نمی دانستم چکار می کند. اما از اینکه فرزند صالحی داشتم که اینقدر به یادگیری قرآن علاقه داشت از ته دل خوشحال بودم☺️ کمال همیشه احترام من و پدرش را نگه می داشت👌. بعدها که بزرگتر شد و از طرف کارش به اصفهان مأمور شد، به من قول داده بود نگذارد غم دوری بکشم و هر هفته رنج راه را به جان می خرید تا به من سربزند و نگذارد دلتنگش شوم☝️.واقعاً این بچه دل خدایی داشت.... شهیـد کمال شیرخانی🌹
«حر»های گمنام انقلاب (2) ‼️ شهیدی که خواننده‌ی کاباره بود و مدّاح شد! 🔹علی‌اکبر از بچگی عاشق ضرب‌زدن بود. کافی بود یک قابلمه دستش بدهی... شب‌ها دیر می‌آمد و صبح‌ها که همه سر کار بودند، در خانه می‌خوابید. مادرم به او شک کرده‌بود. علی‌اکبر گفت: خب، شب‌ها می‌روم سر کار. اما هرچه مادرم اصرار کرد، نگفت. یعنی جرات نداشت بگوید مطرب وخواننده کاباره شده! مادرم، جیران خانم، وقتی فهمید، دنیا روی سرش خراب شد. شب و روزش شده‌بود گریه و زاری.گریه‌های مادر اما بالاخره اثر کرد و ورق زندگی اکبر برگشت. 🔸حاج «عباس نجمی»، مؤذن قدیمی و سپیدموی محله ولی‌آباد شهر ری، تنها کسی است که از راز تحول مطرب جوان داستان ما باخبر است. او می‌گوید شب شهادت حضرت زهرا (س) خدا فرصتش را فراهم کرد. آماده رفتن به مجلس مرحوم کافی بودم که اکبر را در کوچه دیدم. آن موقع، مشتی‌ها و لوتی‌ها و از جمله خود اکبر، در شب‌های شهادت معصومین(ع) ادب کرده وبه کاباره نمی‌رفتند. گفتم: اکبرجان همراه من بیا و امشب را طور دیگری بگذران. همه حواسم به علی‌اکبر بود.صدای دلنشین مرحوم کافی دل‌ها را آماده کرد؛ دیدم شانه‌های اکبر از شدت گریه می‌لرزد. آن شب علی‌اکبر در طول مسیر تا رسیدن به شهرری هم گریه می‌کرد و نشان می‌داد سیمش حسابی وصل شده است.» ✅صبح روز بعد اکبر تمام آلات موسیقی و لباس‌های کاباره‌اش رو ریخته بود وسط حیاط و آتش زده بود. به مادرم گفته‌بود دلش می‌خواهد مداح اهل بیت (ع) شود و بالاخره هم این توفیق نصیبش شد. نمی‌دانید چطور مداحی می‌کرد... سوز صدایش هر مستمعی را به گریه می‌انداخت. خیلی طول نکشید که اکبر در مجالس اهل بیت (ع)، ارج و قرب پیدا کرد. دیگر یک محله ولی آباد بود و یک علی‌اکبر شاه کمالی با آن مجالس پرشور مرثیه‌سرایی‌اش برای اهل بیت (ع). ♦️ نمی‌شود میان‌دار مجالس اهل بیت (ع) باشی و صدای هل من ناصر حسین (ع) را نشنوی. دل علی‌اکبر قصه ما هم همین‌طور برای جبهه‌ها بی‌قرار شد. کوله‌بار شعر و سوزهایش را جمع کرد و به دل مناطق جنگی زد. مداحی‌هایش برای رزمندگان حسابی تماشایی بود؛ خاصه در شب‌های عملیات.حاج عباس نجمی می‌گوید: «علی‌اکبر مدت زیادی در جبهه بود. گذشت تا شب عملیات والفجر 8 رسید. آن شب برای رزمنده‌ها روضه خواند و حال‌وهوایشان را کربلایی کرد. اما انگار بیشتر از هرکسی، روح خودش تا کربلا پرواز کرده‌بود که فردا، خبر شهادتش دهان‌به‌دهان در کل منطقه پخش شد. سرنوشت علی‌اکبر شاه کمالی، مصداق کامل عاقبت‌بخیری بود.» 💬روایت علی‌اصغر شاه‌کمالی برادر شهید علی‌اکبر شاه‌کمالی از زندگی و شهادت برادرش
با جوون های فامیل یه دوره داشتیم، یه مهمونی خودمونی.👱 آقا رضا همیشه آخر مهمونی یک حدیث، یک آیه، یا یک جمله ای که متناسب با جوون ها باشه و مفید باشه رو میگفت و کمی هم درموردش توضیح میداد🌹. همه استقبال میکردن. در مورد اون جمله باهم صحبت میکردیم. گاهی اوقات که آقا رضا یادش میرفت این کارو انجام بده، بقیه یادآوری میکردن و به شوخی میگفتن: «آقا رضا، امشب منبر نرفتی.»😁 ✨✨سید رضا، اینطور امر به معروف میکرد.✨✨👆👆 شهید مدافع حرم سیدرضاطاهر🌹
⬛️◼️◾️▪️ ✨خدايا دلـــــم تنگ است هم جاهلـــــم هم غافـــــل نہ در جبهۂ سخـــــت، مےجنگـــــم نہ در جبهۂ نـــــرم!!! كربلاے حسيـــــن(ع) تماشاچے نمی‌خواهد يا حقـــــے يا باطــــل راستے من ڪجا هستـــــم؟؟ 🌷 صبح تون شهدایی
🔷 💠اللّهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج و الامال یا من لا یحتاج الی التّفسیر و السّؤال یا عالماً بما فی صدور العالمین صلّ علی محمدٍ و آل الطّاهرین 🔶ای خدا! مرا در این روز به اعمال صالحه راهنمایی کن و حاجت ها و آرزوهایم را برآورده ساز ای کسی که نیازمند شرح و سوال بندگان نیستی ای خدایی که ناگفته به حاجات و به اسرار خلق آگاهی، بر محمد و آل اطهار او درود فرست ➖➖➖➖➖➖➖➖
🔸 " در محضر شهیــد " ... ڪار باید پیش رود درست هم پیش رود امـا ڪارها تمامی نـدارد حـواس خود را جمـع ڪنید خلاف قانون و اسلام کاری انجام نشود هـدف وسیــله را تـوجیـه نمـی کنــد ... #شهید_سردار_محمد_بروجردی #فـــرمانده_سپـاه_کردستان #مسیــح_کردستـــان
✨بسم ربالشهداء والصدقین 📚معرفی کتاب :شهیدان زنده اند «شهیدان زنده‌اند» چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه می‌کرد. بعد هم گفت: من می‌روم جبهه. از رضا خواسته‌ام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمی‌توانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود می‌دید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد می‌کند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من! همسرش می‌گفت: یک شب دخترم زهرا به شدت در تب می‌سوخت، از بس گریه کرد واقعی عاصی شدم. دیگر توان و قدرتی برای آرام کردن زهرا نداشتم. رو به عکس رضا کردم و گفتم: آقا رضا خسته شدم، خودت می‌دانی و این بچه! من که نمی‌توانم او را آرام کنم. جانماز رضا همیشه همانجا که نماز می‌خواند پهن بود و عبایش تاشده روی آن قرار داشت. زهرا را گذشتم روی زمین، کنار جانماز. از خستگی چشمانم روی هم افتاد. چشم که باز کردم، به خودم که آمدم دیدم خبری از صدای گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آرام خوابیده بود. دست به پیشانی‌اش زدم، دیگر از آن تب سوزان هم خبری نبود. چشمم رفت به سمت جانماز، دیدم عبای رضا گویی ....