شهید علی دودانگه.mp3
649.3K
فرازی ازوصیت نامه ی
شهیدسرافراز ارتش
علی دودانگه(متولد قزوین
ولادت ۳.۲.۱۳۴۲
شهادت ۳۰.۱۲.۱۳۶۶)
......برادران و خواهران مسلمان
بدانید که این تکلیف مهمی است
بر همگیِ ما که دراین برهه اززمان
که اسلام درخطر افتاده است
به پاخیزیم وازدین خدامحافظت کنیم
🌷 @taShadat 🌷
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘
#یک_قرار_معنوی
#ساعت_۸_به_وقت_امام_هشتم🕗
تاخراسان راهی نیست...✋
دست بر سینه و عرض ادب
🌷بسم الله الرحمن الرحیم
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام...
به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام...
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری....
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا
🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نشـرحـداکثـری
🎥 #وظایف_رهبری از زبان خودشان
یکبار برای همیشه با وظیفه رهبری آشنا شویم تا سایر مسئولان نتوانند با زرنگی از مسئولیت خود شانه خالی کنند تا انتقاد ها از عملکرد خود را به سمت رهبری هدایت کنند
#رهبــراجـانــم_فـدایـت❤
#اللهم_عجـل_لـولیـک_الفـرج😭
🌷 @taShadat 🌷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۷ آذر ۱۳۹۸
میلادی: Thursday - 28 November 2019
قمری: الخميس، 30 ربيع أول 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️10 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️13 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️35 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
🌷 @taShadat 🌷
بســـــم الله🌷
بہ #بهشتـــــ_ﺯﻫـــــﺮﺍ مے ﺭﻭﻡ،
بہ قطعہ ے #ﺷﻬـــــﺪﺍ...
ﺍﺯ ﮐـﻨﺎﺭ ﻋــﮑﺲ ﻫﺎے
ﺁﻧـﻬﺎ ﻋﺒـــﻮﺭ مےکنــــم
#ﭼــﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭے ﺳـــﺮﻡ
ﻣﺤــﮑﻢ ﻣﯿﮑـﻨﻢ
ﻭ ﺯﯾـﺮ لبـــ مےﮔـﻮﯾـــﻢ ....
#ﺑـﺮﺍﺩﺭﻡ
ﺩﺷـــﻤﻦ سینہ ﺍتــــ ﺭﺍ ﻧﺸﺎنہ ﮔـــﺮفتـــــ
ﻭ ﺍسلحہﺍتــــ ﺭﺍ ﺑـﺮ ﺯﻣﯿـــﻦ ﺍﻧـﺪﺍختـــــ
ﺍﻣـــﺎ ﻣــﻦ
ﺗـﺎ ﺯﻣـﺎنے کہ ﺯﻧـﺪﻩ ﺍﻡ
ﻧﻤﯿـــﮕﺬﺍﺭﻡ ﺩﺷـﻤﻦ ﺍﻓـــﮑﺎﺭﻡ
ﺭﺍﻧﺸﺎنہ ﺑﮕﯿــــﺮﺩ
ﻭ #ﭼـــﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑــﺮ ﺯﻣﯿـــــﻦ ﺍﻧـﺪﺍﺯﺩ
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌷 @taShadat 🌷
یکی از ویژگیهای محسن که او را از دیگران متمایز میکرد، مقید بودنش بود👌؛ این قضیه بارها به من ثابت شد.
به طور مثال گاهی اوقات مجبور بودیم در خانههای مردم سوریه بمانیم یا از آنها به عنوان سنگر استفاده کنیم.
هنگام نماز که میشد شهید حججی از ساختمان بیرون میرفت🚶♂
یا در حیاط به اقامه نمازش میپرداخت تا مبادا نمازش شبهای داشته باشد☝️
شهید محسن حججی🌹
🌷 @taShadat 🌷
@shahed_sticker665.attheme
127.2K
• #شهید_ابراهیم_همت
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
🌷 @taShadat 🌷
🔸حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی):
💠بسیج یک حقیقت است، اما شبیه افسانه هاست...
▫اگرچه خود انقلاب اسلامی و پدیده هایی که انقلاب یکی پس از دیگری در طول زمان و در عرصههای گوناگون بهوجود آورد، همه پدیدههای شگفتآور هستند؛ اما پدیدهی بسیج و تشکیل این نیروی عظیمِ معجزگون، استثنایی و کمنظیر است. بسیج، حقیقتی شبیه افسانههاست...
بسیج برای جوانان، شورآفرین است؛ برای دوستان، امیدآفرین است؛ برای دشمنان، بیمآفرین است...
۱۳۸۴/۰۶/۰۲
🌷 @taShadat 🌷
🔸 جوانی داشتیم بدزبان و قُلدُر شُهره محل بود. اهل نماز و روزه هم نبود صالح اصرارداشت بره و باهاش رفیق شه؛ بقیه که متوجه شده بودن باهاش مخالفت میکردن که آخه اون جوان به باورهای تو که اعتقادی ندارہ و به هیچ صراطی مستقیم نیست
🔹ولی صالح یه مبنایی برای خودش داشت.
می گفت: من که نمی تونم نسبت به این جوانِ منحرف بی تفاوت باشم.
خیلی وقت صرف کرد و زحمت کشید. آخرم تونست اون جوان رو از راه اشتباهی که انتخاب کرده بود نجات بده👌
#شهید_عبدالصالح_زارع
🌷 @taShadat 🌷
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
♥️ عاشقانه با خدا
بار خـــدايا
همه ی درخواست هايم را به من عطا فرماحوايجم را برآور ؛
و اجابت را كه برايم تضمين كرده ای،
از من دريـــــغ مكن ...
و دعايم را كه تو خود به آن دستور داده ای، از درگاهت محجوب مگردان ...
و هر آنچه را كه سبب اصلـــاح من در دنيا و آخرتم شود، به من عطا فرما ؛
چه آنهایی را كه ياد كردم و يا فراموش نمودم چه آنهايی را كه اظهار كردم و يا نهان داشتم،چه آنهایی را كه آشكارا گفتم و يا در دل، بيان داشتم ...
📚صحیفه سجادیه، دعای ۲۵
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣4⃣2⃣ #فصل_هجد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣5⃣2⃣
#فصل_هجدهم
بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
🔸فصل نوزدهم
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود. عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد. خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید. آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد. چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد. قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد. دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند. نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت: «خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد. صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣5⃣2⃣ #فصل_هجد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @taShadat 🌷
#سلسله_مباحث_چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم✨😍
🌱💫🌱💫🌱💫🌱💫🌱💫🌱
#استاد_پناهیان✨
✅گفتیم #نماز قبل از هر چیز #اطاعت_فرمان_خداوند است
🔆و #قدم_اول برای اینکه از خداوند اطاعت و فرمانبری داشته باشیم
⏪این است که #عظمت خداوند در دل ما جای بگیرد
❌حالا چه کار کنیم که عظمت خداوند در قلب ما بنشیند؟
⬅️راهش "#رعایت_ادب_در_مقابل_خداوند" است
⏪و اولین جایی که باید ادب را در مقابل خداوند رعایت کنیم سر #نماز است.
❌در واقع نماز رعایت #ادب در پیشگاه پروردگار عالم است
❌کما اینکه ادب اولین امری است که یک #عبد در مواجهه با #مولا باید تمرین کند و فرا بگیرد.
🔆لذا امام زین العابدین علیه السلام لزوم رعایت ادب در نماز را اینگونه بیان میفرماید:
🔆"حق نماز این است که بدانی نماز وارد شدن بر خداوند متعال است
🔆و تو در نماز در پیشگاه خداوند ایستاده ای
✅پس وقتی این را دانستی
باید همچون بنده ای
✔ ذلیل و حقیر
✔راغب و راهب
✔امیدوار و بیمناک
✔بینوا و با تضرع
باشی
💫 و به احترام کسی که در مقابلش ایستاده ای
با آرامش و وقار بایستی.
🔰کتاب چگونه یک نماز خوب بخوانیم☆
✨استاد پناهیان☆
🌷 @taShadat 🌷
🌸﷽🌸
حاج حسین یکتا:
تو قلبی که جای شهید نیست
اون قلب نیست
قبره...
اللهم الرزقنی شهادت فی سبیلک
🌷 @taShadat 🌷
گفت راستش جبهه چطور بود? گفتم: تامنظورت چی باشه گفت: مثل حالا رقابت بودگفتم: آره گفت: درچی گفتم درخوندن نماز شب گفت: حسادت بود گفتم : آره گفت: درچی گفت: درتوفیق شهادت گفت: جرزنی بود گفتم : آره گفت برای چی گفتم : برای شرکت درعملیات گفت : بخوربخور بود گفتم : آره گفت: چی می خوردید گفتم: تیروترکش گفت: آواز میخوندید گفتم: آره گفت: چی میخوندید گفتم : شب های جمعه دعای کمیل گفت: استخر هم می رفتید گفتم : آره گفت کجا? گفتم: اروند رود کانال مجنون گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید گفتم : آره گفت: کی براتون برمیداشت گفتم : تک تیرانداز دشمن گفت : پس بفرمائید رژلب هم می زدید دیگه گفتم : آره خندید و گفت باچی? گفتم هنگام بوسه برپیشونی خونین دوستان شهیدمون ... سکوت کردگفتم بپرس. بپرس.بپرس. بگو بگو زیر لب فقط گفت شهدا شرمنده ایم. @tashadat
دختره روبه من گفت جوان بسیجی واقعا ??! گفتم ببخشید چی واقعا?? گفت: واقعا شما بچه ها بسیجی از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد ! گفتم : بله گفت: پس چرا پسرای امثال ما که از ماهاخوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن وخودتو وامثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید ورد میشید! گفتم : آره راست میگی .سر پایین انداختن کمه گفت : کمه? ببخشید متوجه نمیشم! گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا (س) باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه ! @tashadat