#اندر_اندرزگاه 5
بند، آدم را میبرد وسط پایگاههای بسیج دهه شصت. جایی شبیه مسجدهای بین راهی!
پوسترهای قدیِ رهبری و حاجقاسم. بنر اسلیمی محراب. یک کارتون موزی خاکگرفته پر از کتابهای زردِ مذهبی. با انبوهی از کاغذهای آچارِ حدیثِ نماز و روزه روی دیوارها.
اگر کار فرهنگی نمیکردند اثرش روی زندانیان بیشتر بود!
دور اتاق نشستند. گفتم «نیومدم بازجویی؛ میخوام حرف دلتونو بشنوم!»
پسری آبادانی گفت: «که پروندهمونو سنگینتر کنی!» یکی با لهجه اصفهانی دنباله حرفش را گرفت «بالا سرمون که دوربینه! شنودم که هست، تو هم خوب رو بازی میکنی که شک نکنیم!»
گفتم «بسیجی پوششی رفته بود قاطی قاچاقچیا. سرسفره نمک ریخت کف دستش و زبون زد!»
یخ جمع کمکم باز شد. بعضی هنوز از سر غیظ سرشان را بالا نمیآوردند. با رگ گردن متورم و نیش و کنایه حرفتوحرف شدند. گرانی، تبعیض، اختلاس. نه خبری از #مهسا_امینی بود، نه #زن_زندگی_آزادی
اصفهانی تیتری بچهها را معرفی کرد: استاد مسلط به دوازده زبان، دانشجویِ ترم آخر پزشکی، نمایندگی کاشی، سرشیفت کارخانه. خودش هم سهتا مدرک بینالمللی آشپزی و اغذیه داشت با رستورانهای زنجیرهای ایتالیایی در اکثر شهرهای ایران.
- جای اینا اینجاست؟!
فقط میشنیدم. همه شاکی بودند که ما بیگناهیم، تر و خشک را با هم سوزاندهاند.
آبادانی اشاره کرد به یکی.
- اینو میبینی؟! جلوی پاساژ صدف پلیس ازش میپرسه: کارت چیه اومدی اینجا؟ میگه: #لیدرم با باتوم و اسپری فلفل میفتن به جونش. تا بیاد ثابت کنه #تور_لیدر بوده دهنش به این شکل سرویس شده!
#محمدعلی_جعفری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 6
چرا یکی از پاچههای شلوار بعضیشان کوتاهتر است؟
نشستم بیخ دلِ جوان میبدی. تک میپرید. در یک دستش مفاتیح، در دست دیگرش تسبیح. چشمم افتاد روی تتوی قدِ قرص صابون ساعدش. گفت «بیست روزه اینجام! کارم از وثیقه گذشته!» مثل بقیه حاشا نکرد.
- رفتم نعل اسبی لباس بخرم. خوردم به شلوغیا. منِ بچهشهرستونی یگان ویژه ندیده بودم! لباس و کلاه و پوتین و سلاح خفن!
تسبیحش را گذاشت لای مفاتیح.
- از سر فضولی قاطی شدم و جوگیر. شعارم دادم. رفتم جلویِ جلو! رئیس پلیس تندی کرد؛ چنان گذاشتم تو فکش که راهی بیمارستان شد!
درِ بند باز شد. ناهار آوردند. یک دیگ ماکارونی با چند سطل ماست.
مثل خوابگاه دانشجویی با شوخی و خنده غذا را ریختند توی بشقاب و کاسههای تابهتای ملامین. با قاشقهای روحی. همانهایی که با اشاره دست دُمش میشکند.
اشکِ چشمِ استادِ زبان قطع نمیشد. گفت دوتا اشکآور خالی کردهاند توی چشمش! مف دماغ بالا کشید «همه را دوتا میبینم و تار!»
هرکس باید ظرف خودش را میشست. داخلِ حوضچه گوشه حیاطخلوت.
- بعد ناهار ختم سوره دخان داریم!
آبادانی، یک نخ تعارف زد. دستش را رد کردم. دلیل کوتاهی پاچههای شلوار را فهمیدم. جیب نداشتند. پاکت سیگارشان را پیچیده بودند لای بند شلوار. خاکستر میتکاندند توی قوطی خالی کنسرو ماهی. بابرنامه یا اتفاقی این آدمها داشتند شبکه میشدند.
یکی شماره داد بقیه از این به بعد برای اصلاح مو بروند مغازهاش. یکی گفت ماشین خواستید به من زنگ بزنید.
و این لیست مدام به روزرسانی میشد.
⭕️ادامه دارد...
#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 7
آقای سراج، وکیلِ بند صدا بلند کرد: «خاموشی!» قانون بود؛ ساعت سه تا پنج عصر. پتو پهن کنند و دراز بکشند. حتی اگر خوابشان نمیآید.
کنار کمسنترینشان دراز کشیدم. ازش پرسیدم «پس چرا چراغا رو خاموش نمیکنن؟!»
- خاموشی صداست!
حولهاش را لول کرد. گذاشت روی چشم.
- اینجا بیستوچاری چراغ روشنه!
ابرو بالا انداختم.
- برا چی اینجایی؟
- برای این بهشت اجباری!
دانشجوی پزشکی که دکتر صدایش میزدند پچپچگونه تذکر داد سراج سردرد دارد خوابیده.
یواش پرسیدم «از کی اینجایی؟»
- از دیروز.
- کتکتم زدن؟
خندید. رو به سقف گفتم «چرا میخندی؟» رو به سقف گفت «یاد رئیسی افتادم!»
- چرا؟
- به شما ناهارم دادن؟
باهم خندیدیم.
- نگفتی جرمت چیه؟
-استوری، به قول بازپرس دعوت به تجمع!
-همین؟
- یه خرده هم دیوارنویسی!
- تنهایی؟
- با دوستم شهاب. شبا دوازده به بعد؛ یه منطقه من، یه منطقه او.
- شهاب الان کجاست؟
- گفتن بچهست؛ بردنش کانون اصلاح و تربیت.
- تو چند سالته؟
- اول مهر باید میرفتم ترم اول دانشگاه!
- پدرمادرت خبر دارن؟
- برام مهم نیست!
- چرا؟
- با پدرم مشکل دارم. نه اون منو میفهمه نه من!
دست راستش را گرفت بالا.
- میبینی؟
پر بود از خطخطیهای رد چاقو.
- هر دفعه دعوامون میشه بجای اینکه بزنمش خودمو خط میندازم!
- اهل دود و دمی؟
- بنگ، کُک، ویپ، وید
- موقع دیوارنویسی گرفتنت؟
- نه! شماره ناشناس زنگ زد. گوشی اومد دستم. سیمکارتمو شکستم. با شهاب و دوستدخترش دور میدون باغ ملی شک کردیم دنبالمونن. نه من نفسِ فرار داشتم، نه شهاب!
⭕️ادامه دارد...
#محمدعلی_جعفری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 8
در باز شد. اسم سه نفر را خواندند. یعنی آزاد. همه دست زدند با هورای ریز. دو تا دانشجو هم تازهوارد به جمع اضافه شدند. پسر آبادانی پرسید: «به شما ناهارم دادن؟» سر بالا انداختند. سفره یکبارمصرف پهن کرد. سراج بهش گفت «تو برا عقلت مالیاتم میدی؟ کسی جلوی دستشویی سفره میندازه؟»
دکتر منچ و شطرنج آورد وسط. گعده کردند. نشستم کنارشان. تاس انداختم.
- دکتر! تو کجا اینجا کجا؟
تاس انداخت.
- رو چمنای دانشگاه نشسته بودم الکی گرفتنم!
تاس انداختم. شش آمد. مهره آوردم داخل بازی.
- جون دکتر! مگه شهر هرته!
تاس انداخت.
- اَه! تو دانشگاه کبریت زدم زیر بنر سلیمانی!
- برای چی؟
- برای این همه شعار توخالی!
چهار تا خانه مهرهام را بردم جلو.
- اول بردنت کجا؟
شش آورد. بشکن زد. با خنده گفت «هتل سپاه!» مهره آورد جلو.
- جرمت فقط آتش زدن بنره؟
مهرهاش چسبید پشت مهرهام.
- لعنت به این گوشی! استوریا آتو داد دستشون!
- چی نوشته بودی؟!
- فراخوان و شعار و...
شش آوردم. از چنگ مهرهاش خلاص شدم.
- آینده درسی و شغلیت چی میشه؟
- تبرئه میشم!
پسر آبادانی با پلاستیکی پر از پاکت سیگار وارد شد. نشست کنارمان. با ماژیک اسم بچهها را مینوشت روی آنها. ازش پرسیدم «از کجا میخرید؟» گفت «از فروشگاه داخل زندان»
تاس انداختم. به دکتر گفتم «اگه تبرئه نشدی؟» گفت « فک و فامیلام پاسدارن. زنگ زدم بهشون. ته و توی ماجرا رو درآوردم!»
- فامیلات پاسدارن و عکس حاجقاسم آتیش زدی؟!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 9
چشم استاد زبان هنوز کاسه خون بود.
سراج پا شد از یخچال یک قطره استریل چشمی بهش داد. استاد زبان رفت داخل دستشویی.
سراج جدا از بقیه روی تخت میخوابید. تعارف زد بنشینم کنارش.
جوان میبدی اعلام کرد: "طبق لیست، فنجون چایی بردارید." روی فنجانهای سفالی شماره داشت. ۲۱ نفر طبق لیست و من شماره ۲۲.
نشستم کنار سراج. محکوم مالی بود.
تاکید کرد مالِ مردمخور نیستم. شریک، دستش را گذاشته بود توی پوست گردو. مانده بود با کوهی از چک برگشتی. برادریاش برای قاضی ثابت شده بود. باید ماهی یک سکه میداد به طلبکارانش.
استاد زبان ذوقزده رسید.
- حالا دارم قیافهها رو میبینم!
با فنجانهای چای نشستیم دور هم.
استاد زبان گفت: "اشکآور زدن قانون داره! حق ندارن نزدیکتر از فاصلهای معلوم بزنن!"
بعد گفت: "مامور یکی رو کامل توی چشم راستم خالی کرد. تموم که شد از پشت کمرش یکی دیگه آورد. تا تهش زد تو چشم راستم!"
سراج پوزخندی زد: "اونقدرام الکی نیست؛ حتما مقاومت کردی!"
استاد زبان گفت: "برچسب لیدری زدن بهم!" پرسیدم: «برای چی؟» خندید: «برای نخبههای زندانی!»
سراج حقبهجانب پرسید: "با چه مدرکی؟"
استاد زبان گفت: "از بلوار مدرس پیاده رفته بودم ملاصدرا. میگن چرا با ماشین نرفتم؟ چرا گوشی نداشتم همرام؟ ظهرشم دخترای دبیرستان کشف حجاب کرده بودن؛ انداختن گردن من که تهییجشون کردم!"
سراج چاییاش را هورت کشید: "داری اعتراف میکنی؟"
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 10
دکتر پای تلفن ایستاده بود. دنبال پارتی.
طبق لیست همه نوبت دارند برای تماس. با کارت تلفن و سیستم شارژ به روز.
سراج اعلام کرد: "کسی شام سفارش داره؟!"
_منو بازه؟
گفت: "اگه کسی غذای زندونو نمیخواد میتونه از رستوران بگیره؛ پیتزا، همبر، پیراشکی"
بد بیراه نمیگفتند به اینجا؛ #هتل
طبق قرار قبلی، باید کمکم میزدم بیرون. از بچهها خداحافظی کردم. سراج پاپی شد شام بمانم.
_ آش رشته داریم!
نباید بدقولی میکردم.
تا نشستم داخل ماشین رفتم سراغ گوشی. یکعالمه تماس بیپاسخ. زنگ زدم به قاضیِ ناظرِ زندان؛ آقای مهدی.
با خنده گفتم: "ملتو فلهای ریختید تو گونیا!"
_وسط دعوا حلوا پخش نمیکنن؛ هرکی تو شلوغی بوده دستگیر شده؛ ولی هشتاد درصدشون که سیاهلشکر بودن همون شب با تعهد آزاد شدن. اینایی که موندن حتما یه خبط و خطایی داشتن!
قصه آن #تور_لیدر را گفتم.
_آقایون تو ظهر رفتن جلو پاساژ صدف، قبل تعطیلی مدرسه دخترونه، ترافیک مصنوعی درست کردن و شعار دادن و جدا از تور لیدری، لیدر اغتشاش هم بودن!
به آقای مهدی گفتم: "اینا سوژه جذاب نیستن برا من!"
خندید: "فردا میفرستمت پیش #بنفشه "
_اسم مستعارشه؟!
_نه!
گفتم شاید مثل فامیل خودش که اسم است، بنفشه هم فامیل یکی از آقایان باشد.
_هماهنگ میکنم برو #اندرزگاه_نسوان
کمرم رگبهرگ شد.
#اندرزگاه_نسوان ؟!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 11
زنی وارد شد. دو روز مرخصی میخواست برای شوهر زندانیاش. به التماس افتاد که پدر است؛ باید پای سفره عقد دخترش باشد. آقای مهدی گفت هماهنگ میکنم عروسداماد و عاقد بیایند اینجا خطبه عقد جاری شود.
_نمیخوام دومادم بفهمه اینجاست!
مهدی از کوره در رفت.
_دو سال از سیوپنج سال حبسش گذشته! میخوای یه دختر مطلقه هم بذاری ور دلت؟!
تلفن زنگ خورد. ظاهرا #اندرزگاه_نسوان اوکی شده بود.
سربازِ داخل نگهبانی گفت: "بشین تا صدات کنن!"
پچپچها به گوشم میرسید:
_تنهایی که نمیتونه بره داخل!
_چهکارهست؟
_کی هماهنگ کرده؟
عاقلهمردِ شخصیپوشی پیدا شد. با بیسیمِ داخلی. پشت سرش راه افتادم.
#اندرزگاه_نسوان ساختمانی بود با نمای آجریِ مسکونی. شخصیپوش زنگ آیفون تصویری را زد. صدای تق در بلند شد. من را سپرد و رفت.
از پلههای موکتفرش که بالا رفتم یکی دوید. با صدای تیز گفت: " درو ببند! مَرده!"
حس عاقدی داشتم وسط مجلس زنانه. خانمی با پوشش مانتوشلوار مشکی و جوراب شیشهای پرسید: "با همهشون مصاحبه میگیرید؟"
_بله!
_باهم بیان؟
_نه! تکیتکی!
درِ شیشهایِ اتاقک روبهروی بند نسوان را باز کردند. گفتند آنجا منتظر باش. تا وارد شدم چشمم افتاد به مانیتورها. تصاویر دوربینهای مداربسته. قدِ یکنظرِ حلال، فضای داخل را دیدم. بندها و سالن ورزشی و میز فوتبالدستی. خلوت بود. صدا زدم: "خانم این مانیتورا!" جملهام تمامنشده پرید داخل. همه را مخفی کرد.
_اگه میشه #بنفشه رو بیارید!
مسئول بند نگاهی عاقلاندر سفیه انداخت سر تا پایم.
_چقدرم زود پسر خاله شدی؟!
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 12
#بنفشه_1
#بنفشه آمد. با یک چادر رنگی گلگلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبهروم. دستانش مثل بید میلرزید. به مسئول #نسوان گفتم: "یه لیوان آب میارید؟"
به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسندهام."
با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟"
صندلیام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!"
یک هورت آب خورد.
_منم نویسندهام. میفهمم چی میخوای. اگه راست بگی!
_چی مینویسی؟
_یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم.
_داستان و رمان چی دوست داری؟
_سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری.
_شعر چی گفتی؟
_داغهایی که بر دلم مانده
بدتر از حبسهای تا ابدند
برگهایم اگر چه میریزند
ساقههایم به «سبز» معتقدند
جای لبهام، زیپِ بسته شده
در گلو بغضهای نشکسته
به فرارم چرا دلم قرص است؟
با دو تا پایِ واقعا بسته!
به فرارم چرا دلم قرص است؟
منِ نزدیکِ نقطهی پایان
جلوی آینه، زنی که منم
داخلِ دستشویی زندان!
_زندون همونه که فکر میکردی؟
_نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن!
_نویسندهجماعت خستهتر از اینه بریزه تو خیابون!
_برای توئیتم اینجام!
_صفحهت شخصی بود؟
_نه! با مستعار.
_به چه اسمی؟
_ #پریل_پوست_پیازی
آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!"
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#شاهد_عینی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 13
#بنفشه_2
از بنفشه پرسیدم: "فازت چی بود تو توئیتر؟"
_براندازی!
خندیدم: "بهفرض هم برانداختید؛ مریم رجوی به دادت میرسید؟ رضا پهلوی یا کوموله؟"
عینکش را بالا داد.
_اصلاحات رو تجربه کردیم؛ اصولگرایی هم؛ میخوایم یبارم سقوط رو تجربه کنیم!
_از کی تو سرت افتاد؟
_عکس جنازه #ندا_آقا_سلطان رو که دیدم حس انتقام بهم دست داد!
_۸۸ چند سالت بود؟
_یازده
_همسن و سالات این حرفا رو میفهمیدن؟
_نه! نتیجه همنشینی پای #منو_تو و #اینتر_نشنال
_با اون طرف ارتباط داشتی؟
_با یکی از خبرنگاران #اینتر_نشنال
_در چه حد؟
_پیام تبریک و لایک و کامنت!
_از کی حرفهایکار شدی؟
_دانشگاه که رفتم برا نشریات اصلاحطلبی متنای تند سیاسی مینوشتم؛ تندتر از همه! وبلاگ و اینستاگرام هم داشتم و فعال بودم. اطلاعات منو خواست. تعهد گرفتن سر و دمم نجنبه! وقتی اومدم بیرون گفتم حالا که اینطور شد تا تهش میرم.
_چند تا فالوئر داشتی؟
_سه کا!
_بری بیرون بازم ادامه میدی؟
_اگه پناهنده شدم آره؛ ولی اینجا دیگه نه!
_چرا؟
_بیش از این نمیتونم هزینه بدم!
_چه هزینهای دادی؟
_دوری از پدرمادرم!
زیرلب گفتم: "چقدر پوست پیازی!"
پلکش پرید: "دلم برا گربهم تنگ شده؛ کاش بود بغلش میکردم!"
حرفی نزدم. با انگشتانش چنددفعه تقه زد روی میز. سرش را بالا آورد و گفت: "حیف شد؛ اکانتمو حذف کردم!"
_چرا؟!
_وقتی زنگ خونه رو زدن از تو دوربین پژو پارسشونو دیدم. حدس زدم. تا ریختن توی خونهمون فقط فرصت کردم اکانتمو حذف کنم.
آهی کشید و گفت: "وقتی بازپرس اومد، یه بغل پرینتِ توئیتامو گذاشت رو میز!"
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
#اندر_اندرزگاه 14
گپ و گفتم با #بنفشه بیش از یک ساعت طول کشید. سدِ زندان نمیگذاشت راحت حرف بزند. زیرچشمی مسئول نسوان را پاییدم. با شک و تردید شمارهام را نوشتم روی کاغذ. نمیدانستم چه واکنشی در انتظارم است. گذاشتم جلوی بنفشه.
- نمیدونم بذارن چاپ بشه؛ ولی دوست داشتی بعد از آزادیت بیا حرفاتو بگو.
وقتی بلند شد گفتم «نمیدونم دیگه میتونم بیام اینجا یا نه؛ اگه چیزی نیاز داری بگو برات بیارم؛ یا اگه پیغامی برا مادرپدرت داری.»
- کتاب میخوام!
- تو چه زمینهای؟
- خاورمیانه رو دوست دارم.
- کتاب جدیدم رو میارم؛ #تاوان_عاشقی
تشکر کرد. به مسئول نسوان گفتم اگر امکان دارد یک نفر دیگر را ببینم.
با یوزر پسورد وارد سیستم کناردستش شد. فایل اکسلی بالا پایین کرد.
- سیاهلشکر نمیخوام؛ لیدر باشه!
درِ آهنی بند را باز کردند. بنفشه که رفت صدا زدند «آتنا!... آتنا بیا!»
خانم جوانی آمد. چادر بهزور میرسید وسط ساق پایش. باور نکرد نویسندهام.
- من اصلاً کار ندارم کی و کجا و چرا گرفتنتون؛ بعنوان نویسنده زیست شما برام مهمه!
- بدبختیای من به چه درد میخوره؟
- اگه به درد نمیخورد اینجا نبودم!
سرش را بالا انداخت. از داخل کیفم، کتابهایم را بیرون آوردم. گذاشتم روی میز. جلدها را وارسی کرد. یکییکی ورق زد و پرت کرد کنار. از جلد #خانه_مغایرت خوشش آمد.
- حرف میزنم به شرطی که ضبط نکنی!
⭕️ادامه دارد...
✍️#محمدعلی_جعفری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 15
#آتنا بچه جنوب بود. با صورت سبزه و ککمکی. دست تقدیر او را کشانده یزد. در یکی از محلههای قدیمی. بعد از طلاق پدر مادرش میماند خانه مادربزرگش. یزدی غلیظ حرف میزند. خیلی هم مردانه. توی فاز #خیلی_خشونه
چون با پسرهای محل خیلی بجوش بوده مدام از مادربزرگش بکننکن میشنود. وقتی لو میرود با پسری تلفنی رفاقت دارد عروسش میکنند. از ترس آبرو. در شانزدهسالگی. کاملا سنتی. از آن مدلها که عروس و داماد سر سفره عقد همدیگر را یواشکی میبینند.
از همان روزهای اول میفهمد شوهرش با چند نفر رابطه دارد. شش ماه بعد از ازدواج میرسد بالای سرشان. حین خیانت. شوهرش از پلههای طبقه دوم خانه پرتش میکند پایین. با دنده شکسته میاندازدش جلوی خانه مادربزرگ و میرود.
به هفدهسالگی نرسیده میشود #مطلقه.
پرسیدم: "الان چند سالته؟"
_سیودو
_دیگه ازدواج نکردی؟
_نه!
حدود چهل دقیقه فقط تیتروار تعریف کرد کی و کجا بهش پیشنهاد رابطه دادهاند. از صاحبکارهایی که شغل بهانه بوده برای خواستههای شهوانیشان. از سفر آنتالیا و حاشیههایش.
از پیشنهاد #شوگرددی و اینکه رفقاش به سرش دادهاند که خیلی احمقی میروی سر کار.
لابلای حرفها زیاد میگفت خدا هوایش را داشته که دامنش آلوده نشده.
_نماز نمیخونم ولی حس میکنم خدا از رگ گردن بهم نزدیکتره!
_چطور این حسو داری؟
_جزو چالش پنجصبحیها هستم. پا میشم یک ساعت مدیتیشن میکنم!
_دو رکعت که دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه؛ نماز بخون مدیتیشنم بکن!
_نماز حالمو بد میکنه!
پ.ن: اسم #آتنا مستعار است.
✍️#محمدعلی_جعفری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @tashakkol_iau_bardasht
#اندر_اندرزگاه 16
سردرد گرفتم. از قصه پرغصه زندگی آتنا.
آخوند پیرمردی وارد شد. مسئول نسوان صدا زد "خانما نماز!"
آتنا غشغش خندید "برم نماز!"
پا شد. کتاب #خانه_مغایرت را برداشت.
_خوشم اومده ازش. بردارم؟
صفحه اولش را امضا کردم. شمارهام را هم نوشتم.
_قصهت شنیدنیه. بعد آزادی اگه خواستی بیا بگو.
از #اندرزگاه_نسوان بیرون آمدم. وسط محوطه زندان دیدم دو تا زندانی جدید دارند میبرند داخل.
پشت سرشان راه افتادم. دم ورودی بند از یکیشان پرسیدم: "دانشجویی؟"
سر تکان داد.
_به چه جرمی اینجایی؟
_دیوارنویسی
_موقع نوشتن گیر افتادی؟
نچ پراند.
_خودم اومدم اعتراف کردم!
_چرا؟
_با ماشین پدرم بودیم؛ افتادن دنبالمون. لاستیک عقب ترکید. فرار کردیم. ماشین افتاد دستشون. به پدرم چی میگفتم؟
_رفقات کجان؟
_همه رو خودم گردن گرفتم؛ آینده یکی خراب بشه بهتره تا سه نفر پاسوز بشن!
رفتم دفتر قاضیِ ناظر زندان. آخر وقت اداری بود و سرشلوغ.
قصه دانشجوی تازهوارد را تعریف کردم. بعد خندیدم "طفلی چقدرم بد شانس! چرا لاستیکش باید بترکه؟!"
آقای مهدی گفت: "مورد داشتیم تا نوشته مرگ بر دیکتاتور رسیدن بالا سرش. تو اعتراف گفته هنوز کارم ادامه داشته که منو گرفتن! میخواستم جلوش تو پرانتز بنویسم بنسلمان، ترامپ و نتانیاهو! از بالا گفتن حمل بر صداقت کنید و آزاد شد!"
_آفرین به بچههای بالا:)
بعد پرسیدم "توی سلول انفرادی کسی هست؟"
_چرا انفرادی؟
_میخوام همهجای زندان رو ببینم!
_یه چهره معروف هست ولی اجازه ملاقات نداری!
_چرا؟
_گفتن فقط زندونیای بدون اسم و رسم! موارد تابلو حاشیهساز میشه!
⭕️ادامه دارد
✍️#محمدعلی_جعفری