چیه این آدمیزاد که با یه حرف بهم میریزه و همه ذوقشو کور میکنه و هزارتا حرفم نمیتونه حالشو خوب کنه…
«خوردیم زَخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت.»
سعدی
- تاسیان -
من ؟ واژهایِ گمشده در زبانی از یاد رفته . .
زندگی من میتوانست خواب پریشان کسی باشد.
مبر ز مویِ سپیدم گمان به عمرِ دراز
جوان ز حادثه ای ، پیر می شود گاهی ؛
-آقاے ِسپند
پرسید به خودت افتخار میکنی؟!
گفتم بسیار..!
پرسید چرا؟!
گفتم؛ هیچکس نمیدونه من چند بار از اول خودمو بازسازی کردم تا زندگی امروزمو داشته باشم.
کسایی که دلتنگی دارن اصلا شبیه دلتنگها نیستن؛
میتونن راه برن، غذا بخورن، کار کنن،
حرف بزنن، بخندن حتی!
از درون ولی؛
نابودن، نابود ..