- هَمقرار'
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۱۸
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
چشامو باز کردم،
تیر کشیدن سرم اولین چیزی بود که حسش کردم
با آه و نالهم پرستاری به سمتم اومد
فضای اونجا همه چیو برام تداعی کرد
حامد؟
حامدم کجاست!
پرستاره هم منو به آروم شدن تشویق میکرد
خانوم حمیدی اومد تو اتاق!
به چهرش دقیق شدم تا شاید بتونم چیزی بفهم!!
اومد و روی سرم بالا سرم آمپولے زد و حالمو پرسید
که من زیر لب فقط یه کلمه رو به زبون اوردم!
"حامد"
سعی کرد وانمود کنه نشنید!
این نشنیدن ها برای چیه؟!
جون نداشتم حرفی بزنم تا جوابی دستگیرم بشه،
ولی وقتی حرفِ حامد بود نمیتونستم به بےخیالی دامن بزنم!
-خانوم حمیدی؟
توروخدا
توخدا بگین،بهم بگین چےشده! حامد کجاست
لبخند تلخی زد که تلخیش زهرِ دلم بود!
گفت: رها جان آروم بگیر، تو الان یک روزه بےهوش بودی!!
حال آقای فرهمند،بیمار بخش شماره ۸ رو هم نپرس و به سلامتے خودت فکر کن!
زیر لب چیزی گفت که نتونستم متوجه بشم!
یک روز بیهوشے گذروندن هیچ جای سوالے برام نداشت!
ای کاش به هوش نمےاومدم!
زیر لب گفتم: سلامتیم بسته به سلامتے حامده!
که انگار شنید و تاسف بار نگاه غمگینی بهم انداخت و رفت!
چرا منو توی ندونستن ها میزارید!
ندونستن هایے که دونستنش حق منه!!
نه! اینطوری نمیشه!
ندا کجاست!
یه پرستار که داشت از کنار اتاق رد میشد رو صدا زدم
+جانم انگار تازه فهمید کیام!
با تعجب گفت:
جای تعجبم داشت!
بهش حق میدادم..
اا خانوم دکتر شـمـا؟ اینجـا؟ حالتون خوبه؟
-با اینکه اینجا نقش بیمار رو ایفا میکردم باز باهمون جدیت و ابهت همیشگیم گفتم:
- برید خانوم دکتر "ندا حقجـو" رو برام بیارید..
+چشم..
-منتظرم
بعد ده دقیقه ای ندا تو چهارچوب در ظاهر شد!
با مهربونی اومد سمتم
+جانم رها، چرا بےقراری؛ یخورده استراحت کن!
بازم فهمید چمه!
لب باز کردم مخالفت کنم با جدیت گفت:
+رها حرف گوش کن!
بچه بازیارو بزار کنار
شدی زمزمه ے خاص و عام!
این چه حالیه برای خودت درست کردی هان؟
نمیدونستم منظورش از زمزمه ے خاص و عام شدنے که گفت یعنے چی؟
اما در برابر حرفاش فقط یچے به زبون اوردم!
" بهم میگے چیشده یا نه! "
سکوت کرد
من این سکوتشو "تمرکز گرفتن براے حرفے که میخواست بزنه" برداشت کردم!
نمیدونم چرا فکر میکردم چیزی شده!
روبروے اتاق آقای حسینی درحال صحبت با پرستار و نوشتن چیزی روے برگه اے بود
ندا بهش اشاره کرد و
در کمال تعجب بحثو عوض کرد!
نمیدونست چه بحثیو داخل بیاره گفت:
+این آقاے حسینی هم یچیزیش میشه ها..
نه به اون نگاه کینه دوزش به تو
نه به نگرانے های وقت و بےوقتش!
خیلی تعجب کردم!
نگرانے؟
یعنے چے؟!
یه طرفه ادامه داد..
+والا! تو وقتے بیهوش بودے از هر راهے میخواست از حالت متوجه بشه و هی سوالاے مسخره ازم میپرسید!
-چی میگے ندا، درست بگو ببینم چی میگے..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥