eitaa logo
- هَم‌قرار'
1.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
446 ویدیو
26 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عین. ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از - هَم‌قرار'
••|بریـݦ ښــرآݟ ڔݥــاݩــمـۅنـــ😎|••
🍃💕🍃💕 💕🍃💕 🍃💕 💕 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💎 ۱۳ نویسنـده: ☺️ مهرادم تصادف کرده و بیمارستانه سریع رسیدم بیمارستان اما نرسیده بودم برای اخرین بار چهره مامان بابامو ببینم! مامان و بابام برای همیشه منو تنها گذاشته بودن و الان فقط "غم آخرتون باشه"های دکتر تو ذهنم اکو میشد! من مونده بودم و امیدی که شاید بشه چشم های باز داداششمو ببینم! مهراد یه ماه تو کما بود و تو اون مدت حتی دریغ از یه علائم که نوید بیدارشدنشو بده یا اینکه یه تلنگری که از خواب بیدارم کنه و بگه داری کابوس میبینی رها پاشو!! نمیدونسم از رتبه م و قبول شدنِ دوتامون خوشحال باشم یا ناراحت از حال مهراد!! یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما، من تو اولین ملاقات،کیکی که دوست داشت و درست کردم و بردم تو اتاقِ ملاقات و گفتم: -دیدی داداشی؟! قبوول شدیاا.. نمیخوای شیرینی بدی؟! پاشو دانشگاهی که دوست داشتی قبول شدی پاشو دیگه.. یادم نمیره وقتی گفتن مهراد رفته تو کما و توکلتون به خدا..چطور از متوکل شدن سیر شده بودم!! ناامید و شکسته ترازهمیشه بودم.. خودم برای خودم غریبه شده بودم و قهر کرده بودم باخدا با خدایی که نگفت منو بپرست! گفت: پروردگارت را بپرست!! حالا بعد این ایه اورد که پروردگاری که زمین قرار دادو از آسمان آب فرستاد...برای کی؟ برای "ڪم" ، شمـا! برای من کلمه ی " آب " خیلی کلمه ی قشنگیه خیلی میشد توش کنکاش کرد آب چیه؟ چیه که خدا گفته رزق و روزی رو از آب قرار دادیم.. حالا بعدش گفته تو میخوای برای من شریکی قرار بدی؟ من شریکی ندارم یا ایها الناس واعبدو اربکم الذی خلقکم و الذین من قبلکم لعلکم تتقون (۲۱ بقره) الذی جعل لکم الارض فراشا و سما بناء و انزل من السمـا ماء فاخرج بہ ے من الثمرات رزقا لکم فلا تجعلو الله اندادا و انتم تعلمون (۲۲ بقره) ایه رو به حفظ باخودم زمزمه کردم و دردودل میکردم!! بازم رفتم تو گذشته‌م عزادار و سیاه پوشه مامان و بابام بودم بس نبود؟! مهرادم تنهام گذاشته بود اونم دقیقا روزایی که میشد بشه بهترین روزای عمرش.. منی که بعد داداشم حل مشکلات درسیم میشد رفتن سر مزارش! ولی میخواستم حس کنم لبخند داداشمو! برای همین خودمو نباختم و به درسم ادامه دادم! روزای خیلی سختی بود حامد هم مثلِ من! مادر و پدری نداشت که نشه اینطور بےپناه! از همون بچگی یتیم بزرگ شد و مادر و پدرش رو از دست داد یه برادر داره که فقط اسم برادری رو به یدک کشیده..برادری نکرد براش! ۵سال ازش بزرگتره..ولی خوب برادری نکرد براش! 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| ✨☄✨☄✨☄✨☄ @tasmim_ashqane ✨☄✨☄✨☄✨☄
🍃💕🍃💕 💕🍃💕 🍃💕 💕 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💜 ۱۴ نویسنـده: ☺️ دوقلوهایی که نگاه کردن بهشون انگاری یه نشونه‌س برام! نشونه که نشون میده همه ی این اتفاقا کابوس نبود!! حقیقت رو شاید بشه انکار کرد ولی واقعیت رو نه!! حال روز خودمو نمیتونسم به هیچ وجـه انکار کنم! شاید میخندیدم اما قلبم از بےکسے به درد میومد! آرامشم بعد آشنایی با حامد برام معنا گرفت!! آرامشم بعد پاگذاشتن تو پرورشگاه برام معنا گرفت!! پرورشگاهی که بهم مهرادو راحیل و داد ڪار خدا بودم قدم گذاشتنم تو اون پرورشگاه! وقتی که اولین قدممو گذاشتم فقط یه جمله بود تو ذهنم که ذهنمو تا فرسخ ها به چی خواهد شد و چی قراره بشه میبرد! خوف از این سرنوشت بدترین چیزی بود که برام رقم خورده بود اما من قول خوشبختی گرفته بودم.. وقتی که تو پرورشگاه قدم میزدم و حامدم کنارم به این فکر میکردم که قراره به کدومشون دل ببندم! اصلا میشه؟! بچه های قدونیم قدو میدیدم بازی های بچه گانشون! مهربونی های قشنگشون! اسباب بازی هایی که تنها دلخوشیشون بود! صدای گریه شون تنها چیزی بود که سکوت فضای اونجارو میشکوند! نگاهم به دو تا بچه افتاد و ایستادم و نگاهشون میکردم یکی در حال گریه و یکی دیگه هم کنارش سینه خیز بود و داشت با اسباب بازی ور میرفت رفتم نزدیکشون و بغلش..همونی که داشت گریه میکرد.. بعد چند ثانیه اون یکی هم به گریه افتاد و حامد اومد نشست کنارم و اونو بغل کرد.. حامد که انگار فهمیده بود مهر این دو تا به دلم نشست.. رفت پیگیری که مسئولیت این دوتا بچه با ما.. همه چی قبول شد و من دوقلوها بغلم بودن پسره وروجک بود و تو بغلم بند نمیشد برای همین خیلی کنجکاوم کرد.. از پرستاره که کنارم نشسته بود چیزی پرسیدم که از جوابی که داد و چیزی که گفت فقط بغض کردمو به بچه هه زل زدم!! اره کارِ خدا بود... پرسیدم: -اسم این وروجک چیه؟! تک خنده ای کرد و گفت: +مهراد!!! 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| ✨☄✨☄✨☄✨☄ @tasmim_ashqane ✨☄✨☄✨☄✨☄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|♥| اوسـت نشسـتـه در نـظــر،💓 مـَݩ بـہ ڪجـآ نـظـر بـَرم؟!🍃 اوسـت گـرفتـه شـهـرِدݪــ❤️ منـ بـہ ڪجـا سـَفـر بـرم؟✨ #مولوے #شـبـتـوݩ‌بـہ‌عـشـق😍 •🌙• @TASMIM_ASHQANE
. . امشـب دو پـارت داشتیـم😍🍃 . .
{♥} •{اَلسَّلامُ عَلَيکَ يا بَقيَّةَ‌اللهِ في‌أرضِه}• راستے اگـر سلام ڪـردن به تـُـ نـبـود آفــتـابـ|🌞 هــر روز صُــبــحـ|⛅️؛ بہ چہ امیدے سر درآسمـآنــ|🌈 میڪشـید؟ •| #صبحت_بخیر_آقای_منــ|❤️ . . . 💠| @TASMIM_ASHQANE
•💔• •• { تــُ } آبِـروے ڪسے را نمےبرے آقـا...!!✋🏻 🍃 🎈 @TASMIM_ASHQANE
#عـاشقــانهـــ❤️ •ـپُر |🗣‘ از↓ •ـحـــرفَم ۅلے← •ـحَرفے ندارم..‹؛💔→ #خـوشنـاݥ‌مـݧ🕊→ •🌀• @TaSMIM_ASHQANE
هدایت شده از - هَم‌قرار'
••|بریـݦ ښــرآݟ ڔݥــاݩــمـۅنـــ😎|••
🎈🍃🎈 🍃🎈 🎈 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💜 ۱۵ نویسنـده: ☺️ اسمش مهراد بود نگاهی به حامد انداختم لبخند زدم که باعث شد حامد بیاد پیشم -حامد؟ +جان -میشه بشیم مامان بابای این بچه؟ خنده ای از سر رضایت زد +رها؟ -هوم؟ +مادر پدر این بچه ماییم از این ببعد عزیزم! نگاه محبت آمیزی بهش انداختم که تشکرم شد.." با صدای اذان از فکر و خیال و گذشته ے نادور بیرون اومدم... بوسه ای به ضریح زدم و پاشدم! سرمای اونجا خواب رو ازم گرفته بود بلند شدم و رفتم بیرون از حوضچه وضو رو که گرفتم دیدم حاج رحیمم اومد بیرون برای وضو.. +هنوز نرفتی دخترم؟ -نه حاج رحیم نه پای رفتن دارم نه دلشو مشغول وضو گرفتن شد و منم رفتم تو امامزاده نمازمو خوندم چه حال خوبی بود حال دلم! نشستم پای پنجـره و به روشنی روز خیره بودم دیگه باید میرفتم یاد گوشیم که افتادم جلدی درش اوردم و روشنش کردم.. پنج تا اس و ۱۲بار میسکال از ندا ۴تا میس هم از مهری قسمت پیام هارو آوردم تا ببینم چی اس داده! باز کردم: رها چرا خاموشی کجایی نگرانم و... همش همین بود.. انگاری بد نگرانش کردم بلند شدم و رفتم سمت ماشین قبل این که سوارش بشم خواستم از حاج رحیم خداحافظی کرده باشم.. رفتم سمت اتاقشو دو تقه زدم که گفت: رها جان بیا تو درو باز کردم داشت یه لیوان چایی میریخت که گفتم نه حاج رحیم نریزید زحمت نکشید من اومدم خداحافظی.. رفع زحمت کنم اگه اجازه بدین +نه دخترم زحمت چیه..مراحمی! لبخندی زدم و گفتم: سرتونو درد اوردم ببخشین! کاری ندارین؟ +نه رهاجان بسلامت بابا چه هوای اول صبح هوای خوبی بود اونم اونجا سوییچ رو زدم و در باز شد! ماشین و روشن کردم و بسم الله گفتم و استارت زدم! هنوز ده دقیقه نبود که تو جـاده بودم که گوشیم زنگ خورد.. از رو داشبورد گوشیمو برداشتم و تماسو وصل کردم.. ندا بود +جانم ندا؟ صدای دادش باعث شد گوشیو از گوشم یکم فاصله بدم.. -رها تو معلوم هست کجایی؟ +چیشده؟ -گفتمم کجایییی؟!؟ +تو جاادهه د حرف بزن بگو چیشده نگران شده بودم.. نفس های عصبیش عصبیم کرده بود.. 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| ✨☄✨☄✨☄✨☄ @tasmim_ashqane ✨☄✨☄✨☄✨☄
|♥| 🍃••از امیرالمومنینـ پرسیـده شـد ڪه چـه ڪردی ڪه "علـے" شدے ، حضرت فرمودنـد: «إنّے ڪنتُ بوابّاً لقلبے» یعنے نگهبـانــ دݪـم بودم!✨ #بزرگترین_راز_هستے... 💕•• @TASMIM_ASHQANE
🌸 #آقـاےدݪتنگـے 🌸 سلامـ امام زمانمـ😍✋ دیـ{💚}ـدار تـو گر صبـ{🌤}ـحِ ابـد همـ دهَـدَم دستـــ منـ سرخـوشـمـ{💓}ـ از لذتـ اینـ چشمـ👀 بہ راهـے 『السَّلامُ عَلَیڪََ ﻳﺎﻭَﻋْﺪَﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟَّﺬﻱ ﺿَﻤِﻨَﻪُ』 #روزتـونـ_مهدوے😍 🍃💕\\ @Tasmim_ashqane
🍃♥️ #عاشقـانـهـ❤️ یِڪـْ ، دو، سهـ‌ــــِ‌ را (•😁 ڪَمےمُعَطلـْ مےڪُنمْ (•🍃 تاازپشتـ دوربیـــــن (•ْ📸 خوب‌ْ ترتَماشایٺـْ ڪُنم(•ْ👀 #لاادرے🎈 🍃♥️•) @tasmim_ashqane
یـہ پـارت تقـدیـمِ نگـاهـتونــ•°👀💓°• بازمـ میـزارمــ•°😎°• 😍••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎈🍃🎈 🍃🎈 🎈 ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 💜 ۱۶ نویسنـده: ☺️ -رهـا بیا بیمارستان همینو گفت و قطع کرد چیشده بود؟؟ نمیتونستم بےخبر بمونم شمارشو گرفتم اشغال میزد عهه لعنتی!! سرعتم هرلحظه بیشتر میشد بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم دم بیمارستان ماشینو یجـا پارڪ کردم و سراسیمه وارد بیمارستان شدم.. مستقیم وارد بخشی شدم که حامد بستری بود با شلوغے بخش ترس برم داشت دستام میلریزد و یخ کرده بودم ندارو دیدم.. قدم های تندم باعث شد بهش برسم و متوجه من بشه تا منو دید بغلم کرد نمیدونستم این بغل از ناراحتیه یا خوشحـالی از بغلش اومدم بیرون و دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم + چیشدهه ندا؟ چرا ساکتی! تو چهرش همه چی پیدا میشد! منتظر نگاش کردم: +رها؟ -جان رها، بگوو چیشدهه جون به لبم ڪردی!!! نشست رو صندلی نشستم کنارش بدون مقدمه شروع کرد - فکر کنم اول بهت زنگ زدن،خاموش بودی قبل اینکه حرفشو تموم کنه گفتم: نه زنگ نزدن،از چی حرف میرنی..اصلا کی؟؟ نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: +از بیمارستان زنگ نزدن؟ -نه +به خونه زنگ زدن گفتن،همسـر خانوم پارسا بهوش اومده با غضب برگشت طرفمو گفت: تو که بهم گفته بودی،کسے به غیراز من و دکتر حسینے و دکتر مرادی خبر ندارن؟ شونه ای تکون دادم و گفتم: نمیدونم ادامه داد.. من همون لحظه بچه هارو سپردم به مهری خانوم و اومدم بیمارستان و هرچی زنگ میزدم خاموش بودی!! کجا بودی رها هاان؟ با جدیتے که تو صداش بود به مِن مِن افتادم یه لحظه انگار زبونم قفل کرده بود نمیدونستم اینهمه دستپاچه شدنم برای چیه!! یهو صدایی سکوت بینمون رو شکوند! +خانوم پارسـا شما دیگه چرا!!! اینکه کی اسممو اینطور جمله بندی کرد و به زبون آورد کنجکاوم کرد حواسم ناخودآگاه رفت سمت صدا و برگشتم سمتس! چرا باید همچین حرفی بزنه؟ همینطور که داشت نزدیک میشد نگاه سرسری انداختم به سرتا پاش و لباس فرم بیمارستانشو بعد زل زدم به چشماش گوشه ے لبش پوزخند همیشگی جاخوش کرده بود.. 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| ✨☄✨☄✨☄✨☄ @tasmim_ashqane ✨☄✨☄✨☄✨☄
•{💔}• نقطـه سـَر خطِ تنهـایے!! خطِ دݪت را بگیـر!🚊 به ڪجا میرسے؟!☔️ آرے بـآ ادامـه ے این بے ڪسے هایـت شعـر شاملو بساز!!✨ شـاید در پس شعرهاے بےوزن و قافیه ات عاشقے روے خوش نشان دهد!!!💕 ✏️)• ✨🍃•• @TASMIM_ASHQANE
هدایت شده از - هَم‌قرار'
یـہ پـارت تقـدیـمِ نگـاهـتونــ•°👀💓°• بازمـ میـزارمــ•°😎°• 😍••
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972 🍃 ۱۷ نویسنـده: ☺️ دڪتر حسینی بود احساس کردم حس کینه جویے بود ڪه تموم وجودشو پر کرده بود! ندا هم دیگه توجه شو داد به حرکات و حرفای دکتر حسینی! لب باز کردم تا حرفی بزنم: -ببخشید؟! گنگ نگاهش کردم! پوزخندِ گوشه ے لبش پررنگ تر شد یه نگاه به ساعت مچے دستش انداخت و گفت: +اینقدر بےنظمے رو باید تو کارنامه ے عملتون ثبت کنم دیر کردنتون جای گزارش کردن داره هنوز کار داشت تا بتونه عصبیم کنه من آدمے نبودم که به همین راحتیا کسی بتونه عصبیم کنه خیلی خودمو کنترل کرده بودم که قیافم اثرے از عصبانیت نداشته باشه خیلی خونسردانه در جواب حرفش گفتم: -ببخشید آقای دکتر حسینی! از قصد "آقا" رو گفته بودم تا بفهمه با دکتر رها پارسا طرفه!! جسارتا قصد بےادبے ندارم اما اونے که باید گزارش بشه کارهاے خودسرانه ے شماست نه من! بعدشم فکر نمیڪنم شما ڪسي باشید که بخواید چیزیو ثبت کنید یا نه! از این ببعد حواستون به کارای خودتون باشه نه کسی که کارنامش درخشانه و کارهایی که برای ارتقاع درجش انجام داده کم نبوده! خشم و اخم از چهرش داد میزد!! با دندون قروچه ای زیر لب حرفی زد که از گوشای من پنهون نموند.. " نشون میدم کارنامه ے ڪے درخشانه! " ندا در تمام این مدت چهره ے آقای حسینی رو با اخم زیر نظر داشت و خواست حرفی بزنه که دوباره بخش شلوغ شد.. اتاق حامدم بود که شلوغ شده بود ترس برم داشت دلشوره ی عجیبے داشتم توان قدم برداشتن نداشتم پاهام سست شده بود ندا نگاهی بهم انداخت که انگار میخواست بهم بفهمونه: "دیر شده!" چی دیر شده؟! قراره چه اتفاقی بیوفته؟! به تبعیت به سرعت به طرف بخش رفت یچیزایےفهمیده بودم که از بزبون اوردنش اکراه داشتم ابهام داشتم اباء داشتم دل توجه کردن به اینکه ندا کجا میره و آقای دکتر کجارفت نداشتم!! فقطبه خودم اومدم دیدم صداهای مبهم توے کلم میچرخن به خودم اومدم دیدم هیچکی اطرافم نیست! قدم های ارومم با تداعی خاطراتم باعث شد سرم تیر بکشه!! تداعی خاطراتی که توی تک تکشون خنده های حامد جلو چشمم بود!! بغض تا مرز خفه کردنم پیش رفته بود!! خدااا این چه حالییههه! این چیه که قراره سرم بیاد! نههه! سرم سیاهے رفت و دیگه چیزی نفهمیدم! 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @tasmim_ashqane 💥
🍃🌸 #دل_تکانی آنڪہ☝️ خــــ💕ــدا خیرشـ را بخـــواهد✨ {عشــــــق‌حســــــــین🍃} را بہ قلبـ او[❤️] مےاندازد:) #امام‌صادق‌ع ❣ 🍃🌸•| @TASMIM_ASHQANE
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ ▪️» باقـِر بہ علم شهـره هـرخآص وعام شد ⚜» مسموم زهر ڪینہ ڪور هشام شد ▪️» هـرچند زهرڪین ‌بشد اسبابِ ‌مرگ او ⚜» مرگش ز ڪربلا برایش پیـام شد #شهادٺ‌امام_باقر_ع #برامام‌زمان‌عج_وشیعیاݩ #جهان_تسلیٺ‌باد🏴 ◾️•• @tasmim_ashqane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 ســوســوے عشــق💕👆 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻| https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972 🍃 ۱۸ نویسنـده: ☺️ چشامو باز کردم، تیر کشیدن سرم اولین چیزی بود که حسش کردم با آه و ناله‌م پرستاری به سمتم اومد فضای اونجا همه چیو برام تداعی کرد حامد؟ حامدم کجاست! پرستاره هم منو به آروم شدن تشویق میکرد خانوم حمیدی اومد تو اتاق! به چهرش دقیق شدم تا شاید بتونم چیزی بفهم!! اومد و روی سرم بالا سرم آمپولے زد و حالمو پرسید که من زیر لب فقط یه کلمه رو به زبون اوردم! "حامد" سعی کرد وانمود کنه نشنید! این نشنیدن ها برای چیه؟! جون نداشتم حرفی بزنم تا جوابی دستگیرم بشه، ولی وقتی حرفِ حامد بود نمیتونستم به بےخیالی دامن بزنم! -خانوم حمیدی؟ توروخدا توخدا بگین،بهم بگین چےشده! حامد کجاست لبخند تلخی زد که تلخیش زهرِ دلم بود! گفت: رها جان آروم بگیر، تو الان یک روزه بےهوش بودی!! حال آقای فرهمند،بیمار بخش شماره ۸ رو هم نپرس و به سلامتے خودت فکر کن! زیر لب چیزی گفت که نتونستم متوجه بشم! یک روز بیهوشے گذروندن هیچ جای سوالے برام نداشت! ای کاش به هوش نمےاومدم! زیر لب گفتم: سلامتیم بسته به سلامتے حامده! که انگار شنید و تاسف بار نگاه غمگینی بهم انداخت و رفت! چرا منو توی ندونستن ها میزارید! ندونستن هایے که دونستنش حق منه!! نه! اینطوری نمیشه! ندا کجاست! یه پرستار که داشت از کنار اتاق رد میشد رو صدا زدم +جانم انگار تازه فهمید کی‌ام! با تعجب گفت: جای تعجبم داشت! بهش حق میدادم.. اا خانوم دکتر شـمـا؟ اینجـا؟ حالتون خوبه؟ -با اینکه اینجا نقش بیمار رو ایفا میکردم باز باهمون جدیت و ابهت همیشگیم گفتم: - برید خانوم دکتر "ندا حق‌جـو" رو برام بیارید.. +چشم.. -منتظرم بعد ده دقیقه ای ندا تو چهارچوب در ظاهر شد! با مهربونی اومد سمتم +جانم رها، چرا بےقراری؛ یخورده استراحت کن! بازم فهمید چمه! لب باز کردم مخالفت کنم با جدیت گفت: +رها حرف گوش کن! بچه بازیارو بزار کنار شدی زمزمه ے خاص و عام! این چه حالیه برای خودت درست کردی هان؟ نمیدونستم منظورش از زمزمه ے خاص و عام شدنے که گفت یعنے چی؟ اما در برابر حرفاش فقط یچے به زبون اوردم! " بهم میگے چیشده یا نه! " سکوت کرد من این سکوتشو "تمرکز گرفتن براے حرفے که میخواست بزنه" برداشت کردم! نمیدونم چرا فکر میکردم چیزی شده! روبروے اتاق آقای حسینی درحال صحبت با پرستار و نوشتن چیزی روے برگه اے بود ندا بهش اشاره کرد و در کمال تعجب بحثو عوض کرد! نمیدونست چه بحثیو داخل بیاره گفت: +این آقاے حسینی هم یچیزیش میشه ها.. نه به اون نگاه کینه دوزش به تو نه به نگرانے های وقت و بےوقتش! خیلی تعجب کردم! نگرانے؟ یعنے چے؟! یه طرفه ادامه داد.. +والا! تو وقتے بیهوش بودے از هر راهے میخواست از حالت متوجه بشه و هی سوالاے مسخره ازم میپرسید! -چی میگے ندا، درست بگو ببینم چی میگے.. 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| @tasmim_ashqane 💥