یـہ پـارت تقـدیـمِ نگـاهـتونــ•°👀💓°•
بازمـ میـزارمــ•°😎°•
#باهـامـون_باشـــیــد😍••
- هَمقرار'
🎈🍃🎈 🍃🎈 🎈 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #ت
🎈🍃🎈
🍃🎈
🎈
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق😍👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃|
#تصمیمعاشقانــه💌👇
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6
#رمانجذابِ
#سوسویعشق💜
#پارت۱۶
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
-رهـا بیا بیمارستان
همینو گفت و قطع کرد
چیشده بود؟؟
نمیتونستم بےخبر بمونم
شمارشو گرفتم
اشغال میزد
عهه لعنتی!!
سرعتم هرلحظه بیشتر میشد
بعد تقریبا بیست دقیقه رسیدم دم بیمارستان
ماشینو یجـا پارڪ کردم و سراسیمه وارد بیمارستان شدم..
مستقیم وارد بخشی شدم که حامد بستری بود
با شلوغے بخش ترس برم داشت
دستام میلریزد و یخ کرده بودم
ندارو دیدم..
قدم های تندم باعث شد بهش برسم و متوجه من بشه
تا منو دید بغلم کرد
نمیدونستم این بغل از ناراحتیه یا خوشحـالی
از بغلش اومدم بیرون و دوتا بازو هاشو تو دستام گرفتم
+ چیشدهه ندا؟
چرا ساکتی!
تو چهرش همه چی پیدا میشد!
منتظر نگاش کردم:
+رها؟
-جان رها، بگوو چیشدهه جون به لبم ڪردی!!!
نشست رو صندلی
نشستم کنارش
بدون مقدمه شروع کرد
- فکر کنم اول بهت زنگ زدن،خاموش بودی
قبل اینکه حرفشو تموم کنه گفتم:
نه زنگ نزدن،از چی حرف میرنی..اصلا کی؟؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
+از بیمارستان زنگ نزدن؟
-نه
+به خونه زنگ زدن گفتن،همسـر خانوم پارسا
بهوش اومده
با غضب برگشت طرفمو گفت:
تو که بهم گفته بودی،کسے به غیراز من و دکتر حسینے و دکتر مرادی خبر ندارن؟
شونه ای تکون دادم و گفتم: نمیدونم
ادامه داد..
من همون لحظه بچه هارو سپردم به مهری خانوم و اومدم بیمارستان و هرچی زنگ میزدم خاموش بودی!!
کجا بودی رها هاان؟
با جدیتے که تو صداش بود به مِن مِن افتادم یه لحظه
انگار زبونم قفل کرده بود
نمیدونستم اینهمه دستپاچه شدنم برای چیه!!
یهو صدایی سکوت بینمون رو شکوند!
+خانوم پارسـا شما دیگه چرا!!!
اینکه کی اسممو اینطور جمله بندی کرد و به زبون آورد کنجکاوم کرد
حواسم ناخودآگاه رفت سمت صدا و برگشتم سمتس!
چرا باید همچین حرفی بزنه؟
همینطور که داشت نزدیک میشد
نگاه سرسری انداختم به سرتا پاش و لباس فرم بیمارستانشو بعد زل زدم به چشماش
گوشه ے لبش پوزخند همیشگی جاخوش کرده بود..
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
✨☄✨☄✨☄✨☄
@tasmim_ashqane
✨☄✨☄✨☄✨☄
- هَمقرار'
🎈🍃🎈 🍃🎈 🎈 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #ت
•{💔}•
#جوهرعشق
نقطـه سـَر خطِ تنهـایے!!
خطِ دݪت را بگیـر!🚊
به ڪجا میرسے؟!☔️
آرے بـآ ادامـه ے این بے ڪسے هایـت شعـر شاملو بساز!!✨
شـاید در پس شعرهاے بےوزن و قافیه ات
عاشقے روے خوش نشان دهد!!!💕
#دلنوشتـهـ✏️)•
#مائدهعالےنژاد
✨🍃•• @TASMIM_ASHQANE
هدایت شده از - هَمقرار'
یـہ پـارت تقـدیـمِ نگـاهـتونــ•°👀💓°•
بازمـ میـزارمــ•°😎°•
#باهـامـون_باشـــیــد😍••
- هَمقرار'
🎈🍃🎈 🍃🎈 🎈 #پارتقبلرمـانِ ســوســوے عشــق😍👆 |پـارتِاولِ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| #ت
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پارتقبلرمـانِ
ســوســوے عشــق💕👆
|پـارتِاولِ رمانـ ـمـونـ😍👇🏻|
https://eitaa.com/tasmim_ashqane/3972
#رمانجذابِ
#سوسویعشق🍃
#پارت۱۷
نویسنـده: #مائدهعالےنژاد☺️
دڪتر حسینی بود
احساس کردم حس کینه جویے بود ڪه تموم وجودشو پر کرده بود!
ندا هم دیگه توجه شو داد به حرکات و حرفای دکتر حسینی!
لب باز کردم تا حرفی بزنم:
-ببخشید؟!
گنگ نگاهش کردم!
پوزخندِ گوشه ے لبش پررنگ تر شد
یه نگاه به ساعت مچے دستش انداخت و گفت:
+اینقدر بےنظمے رو باید تو کارنامه ے عملتون ثبت کنم
دیر کردنتون جای گزارش کردن داره
هنوز کار داشت تا بتونه عصبیم کنه
من آدمے نبودم که به همین راحتیا کسی بتونه عصبیم کنه
خیلی خودمو کنترل کرده بودم که قیافم اثرے از عصبانیت نداشته باشه
خیلی خونسردانه در جواب حرفش گفتم:
-ببخشید آقای دکتر حسینی!
از قصد "آقا" رو گفته بودم تا بفهمه با دکتر رها پارسا طرفه!!
جسارتا قصد بےادبے ندارم اما اونے که باید گزارش بشه کارهاے خودسرانه ے شماست نه من!
بعدشم فکر نمیڪنم شما ڪسي باشید که بخواید چیزیو ثبت کنید یا نه!
از این ببعد حواستون به کارای خودتون باشه نه کسی که کارنامش درخشانه و کارهایی که برای ارتقاع درجش انجام داده کم نبوده!
خشم و اخم از چهرش داد میزد!!
با دندون قروچه ای زیر لب حرفی زد که از گوشای من پنهون نموند..
" نشون میدم کارنامه ے ڪے درخشانه! "
ندا در تمام این مدت چهره ے آقای حسینی رو با اخم زیر نظر داشت و خواست حرفی بزنه که دوباره بخش شلوغ شد.. اتاق حامدم بود که شلوغ شده بود
ترس برم داشت
دلشوره ی عجیبے داشتم
توان قدم برداشتن نداشتم
پاهام سست شده بود
ندا نگاهی بهم انداخت که انگار میخواست بهم بفهمونه:
"دیر شده!"
چی دیر شده؟!
قراره چه اتفاقی بیوفته؟!
به تبعیت به سرعت به طرف بخش رفت
یچیزایےفهمیده بودم که از بزبون اوردنش
اکراه داشتم
ابهام داشتم
اباء داشتم
دل توجه کردن به اینکه ندا کجا میره و آقای دکتر کجارفت نداشتم!!
فقطبه خودم اومدم دیدم
صداهای مبهم توے کلم میچرخن
به خودم اومدم دیدم
هیچکی اطرافم نیست!
قدم های ارومم با تداعی خاطراتم باعث شد
سرم تیر بکشه!!
تداعی خاطراتی که توی تک تکشون خنده های حامد جلو چشمم بود!!
بغض تا مرز خفه کردنم پیش رفته بود!!
خدااا
این چه حالییههه!
این چیه که قراره سرم بیاد!
نههه!
سرم سیاهے رفت و دیگه چیزی نفهمیدم!
💌] #ادامـهدارد..
|ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️|
@tasmim_ashqane 💥