لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱«سلام فرمانده»
در فضای عمومی اقامتگاه خانواده های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود.هفت هشت تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند!
چی باید می پرسیدم!
همه پدرها به فاصله دو هفته و کمتر به شهادت رسیده بودند.بهشان گفتم «سلام یا مهدی رو می خونید...؟»
صدایشان که بلند شد خیلی ها جمع شدند و دور و برمان نشستند.یکی دوتا از مردها همراهشان می خواندند....
پسر چهارساله شهید کنارم نشسته بود و وسط خواندن بقیه بچه ها آستینش را می مالید به چشم هاش.
یکی از آرزوهای من امروز برآورده شد،سرودی که بارها فیلمش را دیده بودم حالا داشت زنده پخش می شد....
با صدای فرزندان شهدای مقاومت!
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
📚«برایت نامی سراغ ندارم»۹
(روایت های سفر سوریه)
🌱عروسِ بقاع
✍️به قلم طیبه فرید راوی اعزامی راوینا
تار و پود دستمال توی دست های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه اش کنده می شود و می ریزد روی میز.پای صحبتش روی آدمکممی شود.از کلمات محکم وحرارت خنده هاش وسط گفت و گوها پیداست کوله بارش را برای راهی طولانی بسته.نوه های ریزهمیزه اش از سر و کولش بالا می روند و او با حوصله دنبالشان می کند.خیلی عادی می گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد.مثل خیلی از خانواده های مقاومت که از عزیزانشان بی خبرند. پیش آمده شب ها موقع زیارت خبر شهادت رزمنده ای می رسد و خانوادههای شهدا پناه می آورند سمت حرم حضرت زینب(س).آرامو بی صدا زانو می زنند پای ضریح و اشک می ریزند.اینجای داستان سوریه شباهت عجیبی به ظهر عاشورا دارد وقتی خبر شهادت اصحاب امام (ع) به خیمه ها می رسید وعقیله بنی هاشم پناه زنها و دخترهای شهدا می شد.صدای فاطمه از فرط گریه های مادرانه یواشکی،یا شاید هم هوای سرد و خشک زینبیه دو رگه شده.هدایت دختر بزرگش تازه پا گذاشته بود توی بیست و یکسالگی.صورتش عین پنجه آفتابست.به عشق امام رضا (ع) و سید القائد داشت فارسی یاد می گرفت که بیاید ایران پزشکی بخواند.تازه ترم آخر رشته فیزیوتراپی را تمام کرده بود.توی بیمارستان ازش خواسته بودند چادرش را در بیاورد و روپوش تنش کند اما هدایت روی همان چادر لبنانی روپوش سفیدش را می پوشید.فاطمه دماغش را می کشد بالا.آن قدر با آن تکه دستمال توی دستش ور رفته و چلاندتش که دیگر زورش به نم نم اشک های او نمی رسد و پهنای صورتش خیس می شود.شال ساتن سفیدی که با تصویر هدایت دور گردنش انداخته را نشانمان می دهد.
روز نیمه رمضان ماشین را برداشت که برود بعلبک کشافه المهدی ،جشن میلاد امام حسن مجتبی(ع).فاطمه الکی گفته بود ماشین بنزین ندارد شاید از خیر کشافه بگذرد اما حنایش برای هدایت رنگی نداشت،در جوابش گفته بود «مامان خواهش می کنم .باید حتما برم ...»خواهر کوچکتر و عروسشان راهم با خودش برد.
آن روز هوای بقاع بهاری بود...
انگار خاطراتش دوباره زنده شده باشد،صداش می لرزد و آن تکه از هم گسیخته را فشار می دهد کنج چشم هاش.طاقت دستمال تمام می شود و ول می شود روی میز.
دختر کوچکش ماسک آبی کاربنی گذاشته.تازه فکش را جراحی کرده.یادگار همان روز است.فاطمه می گوید «عملش موفقیت آمیز نبود»
دخترک هر چند نمی تواند حرف بزند اما تند تند توی صفحه یادداشت تلفنش چیزهایی تایپ می کند و نشانمان می دهد و تلاش می کند توی بحث مشارکت کند.
«آن روز همه چیز عادی بود.عروسمان پشت فرمان ماشین نشسته بود.بچه اش توی آغوش هدایت بود.چند لحظه قبل از آن اتفاق بچه را داد بغل من.همه چیز توی یکچشم بر هم زدن اتفاق افتاد.ماشینی که نزدیکان بود را زدند از شدت موج انفجار ماشین ما از زمین کنده شد.دیگر چیزی یادم نیست.تاچند هفته بیهوش بودم و متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.حتی نمی دانستم هدایت شهید شده...»
فاطمه دوباره کلاف کلام را می گیرد توی دست هاش.آن شب منتظر بوده که دخترها بیایند و با هم افطار کنند که عروسش تماس می گیرد. از صداش می فهمد اتفاقی افتاده اول حال هدایت را می پرسد....
عروس از پشت تلفن گفته بود حالش خوب نیست اما فاطمه فهمیده بود که شهید شده!اشک توی چشم هایش حلقه می زند و می گوید«هنوز گرمای دستش را دور گردنم حس می کردم وقتی بغلم کرده بود.صهیونیست ها ماشین علی جوهری یکی از رزمنده های مقاومت را هدف گرفته بودند.ماشین دخترهای من پشتِ ماشین آن جوان بود.هدایت دوست داشت در راه مقاومت شهید شود و به آرزوش رسید.قبل از اینکه افطار کند.»
بعد از ام یاسر همسر سید عباس موسوی هدایت دومین شهیده مقاومت در منطقه بقاع است که سید حسن در سخنرانی اش از او یاد کرده و فاطمه این تکه اش را که تعریف می کند گرمای عجیبی پخش می شود توی صداش و گونههاش گُل می اندازد.آن روز وقتی رفت بیمارستان جرأت نکرده بود برود و از نزدیک ببیندش.
«دل دیدنش را نداشتم.فقط از دور نگاش کردم.آرام خوابیده بود.با همان لبخندی که همیشه روی لبش بود.روز خاکسپاریِ شهدا هدایت را با علی جوهری تشییع کردند.»
زن های فامیل و دوست و آشنا خیلی پیش آمده که خوابش را ببینند.هدایت بهشان گفته رسول خدا (ص)به من وعده بهشت داده.خودش ولی خواب هدایت را ندیده جز یکبار که لباس عروس پوشیده بود.
لباس عروس...
آرزوی همه مادرها برای دخترهایشان.
گفت و گو را متوقف می کنیم.از چشمهاش پیداست قلبش دارد فرو می پاشد.می گوید چند روز قبل از شهادتش براش خواستگار آمده بود.شانه هاش می لرزد یک جوری که هیچ دستمالی چاره اشک هاش را نمی کند...
می داند دخترش توی بهشت عروس شده و ام یاسر براش مادری می کند...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
من از کودکی عاشقت بوده ام
قبولم نما گرچه آلوده ام
مبادا برانی مرا از درت
به بازوی بشکسته مادرت
به عشق تو هرکس که منسوب شد
اگر بد بود عاقبت خوب شد
غمت حاصل زندگانی من
به راه تو طی شد جوانی من
من از ریزه خواران خوان تو ام
اگر چه بدم میهمان توام
به عشقت از آن دم که خو دادی ام
به چشم همه آبرو دادی ام
ز در راندگانت حسابم مکن
گدایم، کرم کن – جوابم مکن
ازین رو سپیدم بر داورم
که من هم سیاهی این لشگرم
شاعر :حاج علی انسانی
(شبستان حرم حضرت زینب)
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دهم
(روایت های سوریه)
🌱جای خالی یکنفر
✍️به قلم طیبه فرید
از پشتِ سر، هم می شناختمشان،عینِ بندری های خودمان چادر می پوشند.روی دست و شانه شان پیچ و تابش می دهند.حالا نه دقیقا عین همان.توی دوست داشتن امام حسین آدم های صادقی اند.راوی می گفت سال ها به شکمشان سخت می گیرند و پس انداز می کنند.کلی مانده به اربعین از دورترین نقاط پاکستان راه می افتند و اگر از گرسنگی نمیرند و اتوبوسشان چپ نکند و دست آخر زیر چک و لگد افسرهای پاکستانی زنده بمانند و تا مرز ایران برسند حس و حالشان دیدنیست.می گفت هوای ایران که می خورد توی سر و صورت آفتاب سوخته شان سیم خاردارهای مرز را می بوسند.خودشان را می اندازند روی خاک و ....
چقدر پای خاطرات اربعین رفتنشان نظرم درباره اربعین
رفتن خودمان عوض شد.ما را با سلام و صلوات و احترام از زیر قرآن ردمان می کردند،بزرگترها پشت سرمان آب می ریختند و ذکر می گفتند.ماهم می نشستیم توی ماشین راحت خودمان و راه می افتادیم سمت مرز.آن وقت پاکستانی ها چی؟!...
دو سه شب پیش بعد از مصاحبه باجانباز های حادثه پیجر پناه بردم به حرم.آقا این جوان های لبنانی خیلی عجیب محکمند.عوام می گفتند داستان پیجرها جنگ باورها بود...اما آدم هائی که ما دیدیم از پیش از خلقت حضرت آدم جمجمه شان را به خدا سپرده بودند.اسم جنگ باور که می آمد می خندیدند.
آن شب غرق ایمان پیجری ها بودم که تا پا گذاشتم توی صحن حضرت زینب با آنطرز نشستن پاکستانی ها دور ضریح، تمام خاطرات ریمدان و مرز میرجاوه راوی ها آمد پیش چشمم.یکیشان چنگ انداخته بود توی مشبک ها و ول کن نبود.های های گریه می کرد و روضه می خواند.صدایش آن قدر سوز و حال داشت که با اینکه نمی فهمیدم روضه چی را می خواند اشکم در آمد.همان جا پشت سرشان نشستم. بهشان حسودیم می شد.توی دوست داشتن از ما جلو زده بودند...عین فلسطینی ها و لبنانی ها که توی فدا کردن زندگی و جان و مال.....
همه داشتند پای روضه نامفهوم پاکستانی ها اشک می ریختند.نازحین لبنانی ،زن های عراقی ،خادم های افغانستانی،سوری ها...
انگار دنیای شیعه های توی حرم رسیده بود به فراز بعد ما ملئت ظلما و جورا...
جای یکنفر بدجوری خالی بود.
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir
سواره.mp3
7.74M
📌 #سوریه
🎧 #آوای_راوینا
🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۱
سواره
با صدای: ریحانه نبیلو
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
چهارشنبه | ۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
56.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه امروز صبحانه ایرانی و مختصری درباره سوریه.
https://eitaa.com/tayebefarid
📚«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت یازدهم
🌱اصلا به ما چه؟
✍️به قلم طیبه فرید
هوای حسینیه سرد بود.خیلی از سوری ها وسعشاننمی رسید مازوت بخرند برای فصل سرما.چه برسد به مهاجرین که جانشان را از معرکه برداشته و آمده بودند اینجا.بچه نفسش داشت خس خس می کرد.چشم هاش پف کرده بود و طفلکی جانش داشت در می آمد.معلوم نبود موهاش آخرین بار کی رنگ شانه دیده.حسینیه فاطمیه پر بود از این تیپ آدم ها.مردم کف جامعه لبنان.حتی کف تر از مصلی.مادرِ بچه هشت ماهه حامله بود.اما شکم نداشت.یعنی اصلا پیدا نبود.بی اغراق چهارلاخ استخوان خشک بود که فوتش می کردی تِلِپی می افتاد.می گفت
-لبنان که بودیم دکترها گفتند شاید بچه ات به نه ماه نرسد.بماند که بعدش چپ و راست اسرائیل دیوانه،دیوار صوتی را می شکست و دل آدم هری می ریخت.جنوب را که زدند مجبور به کوچ شدیم.
با این حالم آن قدر پیاده راه رفتم که
وسط راه فکر کردم همه چیز تمام است و دارم می میرم.اینجا که رسیدیم رفتم دکتر. بچه ام هنوز زنده است و دارد مقاومت می کند.
دخترک را می گذارد روی پاش و تند تند تکانش می دهد.
-ریه دخترم عفونت دارد.نمی تواند درست نفس بکشد.
بیا دست بزن به سینه اش!
یقه بچه را می دهد پایین.راست می گوید آتشی که نتانیاهو روشن کرده و هی تویش می دمد از زیر پوست بچه دارد می زند بیرون.دلم شور می زند!نکند بچه بمیرد...از پشت پنجره حیاط را نگاه می کنم.هوا دارد تاریک می شود. اجاق بچههای آشپزخانه امام رضا هنوز روشن است.طلبه جوانی که صبح با بچه ها بازی می کرد پای قابلمه نشسته و دارد چیزی خورد می کند.بچههای نازحین توی دست و بال بچه محل های امام رضا می چرخند و عین آدم های گنده کمک می کنند.خودم را می رسانم توی حیاط و می روم پیش مشهدی ها.بهشان می گویم که آن بالا بچه ای هست که دارد از نفس تنگی می میرد.مادرش باردار است و شرایط سختی دارد.بنده خدا روحانی جوان نگرانی من را که می بیند می گوید:
-اونو که دیشب بردیم دکتر ...
چند دقیقه بعد انگار او هم دلش طاقت نمی آورد یکی از بچه های حزب الله را می فرستد بالا.مادر و بچه را می برد بیمارستان!
صدای خس خس سینه بچه توی سرم می پیچد.چشم هاش که پف کرده و موهاش که به هم تابیده.به بچه ای که تا یک ماه دیگر قدم می گذارد توی این دنیا فکر می کنم...توی سرمای سوریه.به اینکه هزینه های سازش از مقاومت خیلی بیشتر است...به حاج قاسم که نذاشت آب توی دل ایرانی جماعت تکان بخورد.به مصطفی صدر زاده و محمد حسین محمد خانی و کلی آدم دیگر که جان دادند که زیر ساخت های تهران نابود نشود!به اینکه اگر شهدایمان پای آن زخم زبان ها که مدافعان حرم برای پول جنگیدند می گفتند «اصلا به ما چه »وکوتاه می آمدند الان اسرائیل روزانه برای شکستن دیوار صوتی توی تهران و اصفهان و شیراز پول خرج می کرد و کسی فرصت نداشت فیلم تعیین جنسیت بچه اش را توی مجازی وایرال کند...
به این فکر می کنم که ماچقدر مدیونیم و حواسمان نیست...
https://eitaa.com/tayebefarid
@ravina_ir