eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
944 دنبال‌کننده
441 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴گفت و گوی برخط با موضوع مقاومت مردم سوریه 🌱شبکه افق،برنامه «به افق فلسطین» زمان :دوشنبه ۱۲ آبان بین ساعت ۱۱-۱۰صبح https://eitaa.com/tayebefarid
67.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت و گوی امروز صبح در شبکه افق برنامه «به افق فلسطین» https://eitaa.com/tayebefarid
«اراده ای که سوخت موشک نشد» به قلم شکسته طیبه فرید
«اراده ای که سوخت موشک نشد» به قلم شکسته طیبه فرید من اینجا هستم. دست هام، لباس هام،صورتم،روسریم و حتی چادرم هنوز بوی عطر او را دارد.همین‌حالا رد خنکِ برجستگی حروف کتیبه طلایی، زیر انگشتهام ضربان دارد «إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ، فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ»... و سرمای گل های شاه عباسی با بوی نقره وقتی صورتم را می گذارم روی مشبک ها.سرمایی که می دَوَد توی منافذ پیشانی ام و سرازیر می شود توی غار سرد و تاریک جمجمه ام.صدای سنج و دمام آبادانی های توی سرم با تصویر هروله زن های عراقی توی ایوان روبروی کشوانیه یکی می شود.من هنوز توی زینبیه ام.از شارع المقام گذشته ام .گذشته ام که خودم را برسانم اینجا.به آغوش عقیله تا بغض های فرو خورده این چند روزی که نبودم را رها کنم.بغض حمص و حلب ،نبل و الزهرا ،فوعه و کفریا را. بغض موشک هایی که سوختشان اراده آدم هایی مثل من بود.مائی که سرهایمان را به خدا سپرده بودیم و چشم هایمان را به آسمان.شیعیان جنوب در حسرت انتقام برگشتند.من اما اینجا مانده ام.توی حیاط.روبروی تصویر قرص قمر با آن تبسم شیرین، آن هاله دلبر و ملیح شصت و سه سالگی.بعد او و قبل از مرگ جز آغوش عقیله پناهی نیست. السلام علیک ایتها الصابرة المجاهده... السلام علیک یا جبل الصبر... عقیله جان! اراده ام را آورده ام به شما بسپارم‌،اراده ای که سوخت موشک نشود به چه دردی می خورد؟آمده ام تا مثل شهدای لبنانی که از دل عکس های روی دیوار بیرون زده اند یا مثل حسین نصرتی که دارد پرچم روی گنبد را عوض می کند یا مثل فاتح و بچه های فاطمیون که توی شبستان جمعند و إذن جهاد می خواهند مراهم راهی کنید.دارم ممد خونی و مصطفی صدر زاده را می بینم که دربان های حرمند وابوتراب لبنانی که دست هاش را حائل کرده دور تا دور زینبیه و شهدای خانطومان که خودشان را رسانده اند به شما.دارم می بینم دوتا جوان شصت و سه ساله را که روی پشت بام حرمند.یکی ایستاده دست بر شانه آن که نشسته و با آن چشم‌های شهلای آشنا توی چشمی دوربین مشکی جایی دورتر را می پاید و میگوید: «ابو مهدی هنوز چند قطره خون لخته شده توی قلبمون مونده.آقا گفتن سوریه عمود خیمه مقاومته...عمود نباید زمین بیفته!» من اینجا مانده ام که ذره ای از این‌امت واحده باشم،اراده ام را جمجمه ام را بغضم وقلمم را به شما بسپارم.اراده ای که سوخت موشک نشود می میرد.... https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
«عطر صابون بوی زعتر» به قلم طیبه فرید
«عطر صابون بوی زعتر» به قلم طیبه فرید چشم هایت را ببند رفیق.داریم راهروی باریک بازار بهمن زینبیه را گز می کنیم و از بین مردم و دست فروش ها خودمان را می رسانیم به گذری که می رسد به ورودی کوچک حرم.از جلوی خوشمزه فروشی ها که رد می شویم و چشممان می افتد به ویترین مغازه ها آب دهانمان را قورت می دهیم و از خیر صد و سی پنج هزار لیرِ توی جیبمان می گذریم و به روی خودمان نمی آوریم که چقدر دلمان برای شیرینی لَک زده.اَمْنیه ی ریش سفید کچل با لباس پلنگی اش دم در نشسته روی صندلی پلاستیکی و تفنگش را عین بچه گرفته توی بغلش.تا چشمش به ما می افتد توی دلش می گوید «عه دوباره این ایرانیاااا» و رویش را می کند آن طرف. سیطره شلوغ نیست.ریکوردرهایمان را می چپانیم ته کیفمان که دست تفتیشگرها بهشان نرسد!آخر هم مچمان را می گیرند و لو می رویم وبعد عین دزدهایی که با دوتا نان اضافی گیر افتاده باشند بر می گردیم و دار و ندارمان را می دهیم دست امانت داری.گربه زرد و سفیدی که مدام همان جا پرسه می زند می پیچد به پرو پاچه مان.توی دلمان به او غبطه می خوریم که تا هر وقت که بخواهد می تواند آن جا بماند.ما چی؟جا دارد این جور وقت ها از آدم بودن خودمان پشیمان بشویم... توی حمامات روبروی مصلی پشه پر نمی زند.از کنار پیرزن عراقی که دارد جورابش را می کشد روی پاچه اش رد می شویم.آبخوری سنگی ته حمامات تنها جائیست توی زینبیه که می شود یک دل سیر آب یخ خورد.فکرش را بکن... من هنوز هم تب دارم و ریه ام عین اسفنجِ پُر از کَف صدا می دهد.هوای زینبیه سرد است.زور سفازولین هایی که زدم به چسبهایی که راه نفسم را به هم دوخته نمی رسد و تو می ترسی که نکند بمیرم. لبنانی ها دارند روی دیوار حیاط عکس شهدای جدیدشان را می چسبانند.می روم که کفشم را بدهم کشوانیه کنار شبستان اما تو نمی گذاری و می گویی«از بس رفتیم اینجا تابلو شدیم ،بریم کشوانیه اون ور»... خدیجه زن سوری دارد بین زائرها می چرخد و ریسمان سبز می فروشد. با خنده بهمان التماس می کند و ما هم باخنده چیزی ازو نمی خریم.نمی خواهیم بدجنسی کنیم‌ ولی خدایی ریسمان به چه دردمان می خورد وقتی می شود با دست جوری به ضریح گره کور زد که هیچکس نتواند بازش کند؟خدیجه این بار هم تا می بیندمان عین دفعه های قبل بغلمان می کند.ایرانی برای سوری ها یعنی حاج قاسم!یعنی مدافع حرم...وما همین یکی دو هفته فهمیده ایم اعتبارمان بوی خون می دهد.چقدر زندگی به اعتبار خون آدم ها سخت است.... خودمان را می اندازیم توی آغوش مشبک ها.گل های شاه عباسی روی ضریح و آیه ان‌المتقین فی جنات و عیون را چندباره لمس می کنیم.اضطراب اینکه چند روز دیگر باید برگردیم می ریزد توی روحمان.اضطراب جدایی...امتحان جدایی. آن بیت شعر اینجا کشک است غمت مباد که دنیا زهم‌جدا نکند رفیق های در آغوش هم گریسته را... کز می کنیم یک گوشه از حرم و عین دیوانه ها بی هیچ حرف و حدیثی خیره می شویم به ضریح.چقدر ساده ایم که فکر می کنیم اینجوری داغش به دلمان نمی ماند.چقدر ساده ایم که تا ثانیه های آخر ساعت نُه وقتی خادم خاموشی می آید سراغ جعبه تقسیم و تند تند کلیدها را می زند و چراغ ها را خاموش می کند التماسش نمی کنیم که «تورو‌خدا درو نبند بزار یه کم دیگه بمونیم» چقدر ساده ایم رفیق. چشم‌هایت را باز کن.بگو چه حالی داشتی امروز کله صبح وقتی شنیدی دمشق دیشب سقوط کرده؟یادت افتاد به خدیجه؟به خادم های کشوانیه و دربان حرم؟به سوژه ها؟خبری از بوی صابون و زعتر توی بازار بهمن نیست.آدم ها رفتند. عقیله تنهاست. امتحان جدایی دارد دیوانه ام می کند. اسفنج کفی توی ریه ام دوباره صدا می دهد.راه نفسم به هم چسبیده... هوای زینبیه سرد است... https://eitaa.com/tayebefarid
«شهید بشار قهرمان مقاومت سوریه» به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
این یادداشت همه ماجرا نیست 🪴«شهید بشار، قهرمانِ مقاومت سوریه» ✍️به قلم طیبه فرید لبنانی ها اخلاق های عجیبی دارند.برخلاف زیست لوکسوری شان‌ زود دستشان را از دست دنیا ول می کنند و باورشان به معاد را به رخ آدم‌می کشند.اینکه چطور به این حس و حال رسیدند و دلشان به عالم غیب قرص است عجیب نیست.مهارتِ در لحظه دل بریدن از دنیا محصول سبک زندگی آدمست.یعنی همین که می تواند شیک زندگی کند،داغ جوانی کردن های مشروع و سیگار و تتو را به دلش نگذارد اما در عین حال زاهد باشد و پیرهن روحش به تیزی مظاهر فریبنده دنیا گیر نکند و نخکش نشود.اصلا مگر زهد یعنی چه؟مهارت پشت کردن و دل بریدن! نه نداشتن و محروم بودن.حداقل لبنانی ها که زورشان به این قصه رسیده .البته من می نویسم لبنانی ها شما بخوانید بچه های حزب الله.این جماعت حتی لذت بردن از مقاومت را بلدند .برای همین وقتی صحبت از این می شد که «زندگی با مقاومت در تعارض نیست ؟»عاقل اندر سفیه می خندیدند!توی جهان‌بینیِ کسی که وسط جنگ و مقاومت چشم باز کرده زندگی تلفیقی از همه این هاست در لحظه!ذهن او تعارضی بین جنگ و عاشق شدن نمی بیند.ذهن انسان مقاومتی از شهادت بیشتر از زندگی لذت می برد.تا زنده است در حسرت است چون شهادت را یک عمر مترادف با سعادت دیده.البته من می نویسم لذت شما بخوانید فهم شهودی.درکی که قابل انتقال نیست.محصول عرق جبینِ روح و تربیت است.برای همین وقتی نوجوان تربیت شده در کشافه المهدی می گوید «ما برای شهید شدن به دنیا آمده ایم »ذهن عقل گرای تجربه زده ایرانی گریپاژ می کند... باور به مقاومت باید توی تک تک سلول های جان آدم‌نشسته باشد،جزئی از روانش شده باشد که با غم فقدان دبیر کل و جانشین و فرمانده و بحران بی پناهی در لحظه کنار بیاید و پا پس نکشد و خاک نبازد.مسیری که بشار اسد سال ها رفت اما به پایان نرساند.باورهای نیمه عمیق همینقدر می تواند آدم را از عرش به فرش بکشاند،بشود مقاومت نیمه کاره و دستاوردهای نیم قرن سلسله اسدها را ببازد.بشار رفتن را به ماندن و مقاومت ترجیح داد.می شد تیتر این روزهای رسانه ها این باشد«بشار قهرمان تا لحظه آخر پای سوریه ایستاد و به شهادت رسید» اما نشد. این لباس اندازه تن هر کسی نمی شود. https://eitaa.com/tayebefarid
«وقتی که مرد نیستی» به قلم طیبه فرید
🌱«وقتی که مرد نیستی» 📚به قلم طیبه فرید پریشب آخر وقت داشتم‌ چت بچه‌ها را توی گروه همسفرهای سوریه ام می خواندم.یکی از دخترها آمار مترجم ها و سوژه های زن سوریمان را گرفته بود.همه شان بخاطر نبود امنیت خودشان را رسانده بودند لبنان.نوشتم «چه روزگاری غریبی همین دو‌هفته قبل لبنانیا مهمون سوریااا بودن.یه شبه همه چی عوض شد.»وسط حرف زدن نفهمیدم کی پلک هام روی هم افتاد.جایی بودم شبیه شهرک‌های حاشیه شهر.شبیه کوچه های خاکی زینبیه.هوا تاریک بود.داشتم دنبال کسی می گشتم که قرار بود با او برگردم.نمی دانم چرا نبود....هیچ آشنایی نبود. صدای خش خش قدم های مردانه غریبی داشت از پشت سرم می آمد.برگشتم.تکفیری ها بودند.قدم هایم را بلندتر بر می داشتم اما همه جا بودند.خدا می خواست از خواب پریدم.سرم از درد داشت می ترکید. سه هفته ای که سوریه بودم توی خانه مان مردی بود که برایم عکس نارنگی های سر شاخه درخت توی باغچه را می فرستاد، و زیرش می نوشت «اینجا نارنگی ها هم‌منتظرت هستند».شب ها که باهم حرف می زدیم شاید چند دقیقه ای به نگاه کردن و سکوت و لبخند می گذشت.ظاهراً همه چیز عادی بود.خواهرهام صوت می فرستادند که دیوانه پدر دخترهایت پرپر شد برگرد .فکر می کردم مته به خشخاش می گذارند و خودشان دلتنگند...شریک زندگی من اهل پرپر شدن و آدم این تیپ رفتارها نبود... وقتی که برگشتم،قیافه اش را که دیدم فهمیدم تمام آن لحظه هایی که من به دنبال کشف و تجربه بودم گوشت تنش از نگرانی آب شده.نارنگی سر شاخه بهانه بوده....وقتی که برگشتم چند روزی که گذشت« گفتم چرا اینقدر نگران بودی؟بی آن‌که حرفی زده باشی همه باخبر شدند که دلتنگی.ته تهش شهید می شدم مگر همین آرزوی ما نبود؟» گفت«دیوونه مگه فقط شهادته! تو‌مرد نیستی که بفهمی».... این ایام این جمله یکی از پرتکرار ترین‌جمله هایی بود که شنیدم!«تو‌مرد نیستی که بفهمی...» https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«طلعت دوست» 🍂روزی که این شعر به زبون سعدی جاری شد هنوز از فناوری دیجیتال و دوربین کنون خبری نبود.بیچاره آدمای عاشق هیچ عکسی از محبوبشون نداشتن که با دیدنش تجدید خاطره کنن و چند قطره اشک بریزن.نمی دونم ذهن عاشق سعدی وقتی این بیتارو گفته برای کی ناشکیبایی کرده اما چقدر این کلمات به این چهره‌ می شینه! 🍂اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبت مجال نطق نمانَد زبان گویا را... 🪴سعدی https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت فکر کردن به کلمه «الشهید »حال آدم رو عوض می کنه... راست می گفت.فکر کردن به حی دل مرده رو زنده می کنه! یا مُحی https://eitaa.com/tayebefarid
🌱عروس لبنان ۱ ✍️به قلم طیبه فرید همه باباها اولش رگ گردنشان کلفت می شود و صفرایشان می زند بالا و خون خونشان را می خورد که « پاره تنم را که از سر راه نیاوردم شوهر بدهم به راه دور!اگر پسرتان می خواهد پایش را بگذارد بیرون از حوزه استحفاظیِ شهر زنگ خانه ما را نزنید...خدا داده دختر خوب،ان شاالله قسمتتان به از ما بهتر» حاج حسین بابای معصومه مهندس جهاد بود.شغلش یک جوری بود که چند سفر لبنان رفته بود.آخرِ یکی از سفرهاش دوست های لبنانیش فهمیده بودند دختر کوچولو دارد سوغاتی برایشان گوشواره داده بودند.از لبنانی ها اصرار و از حاج حسین انکار.پیش خودش گفته بود «یهو فردا دخترهام بزرگ شدن توقع پیش می آید.نمی گیرم».... نگرفته بود... سال ها گذشت.تقدیر پا به پای رضا عواضه آمده بود شیراز،بغل گوششان توی دانشگاه.معصومه براش آشنا بود.رفته بود خواستگاریش. پای اراده خدا که بیاید وسط باباها صفرایشان فروکش می کند.زبانشان قفل می شود و ته دلشان آرام.می دانند که با خدا نمی شود کَل انداخت. انگار گوشواره ها از دل خاطرات قدیمی اش آمده بودند بیرون و داشتند خیره خیره نگاهش می کردند.انگار زبان باز کرده بودند که «خدا خواسته معصومه عروس لبنان باشد»... معصومه عروس لبنان شد.... https://eitaa.com/tayebefarid
🇵🇸«به نام حسام ابو صفیه» ✍️به قلم طیبه فرید 🌱ای غرور بی پایان ای ابوالمرضی تو از میان خرابه‌های حماسی غزه می روی به سمت فاخوره و پشت قدم هایت شکوه غریبانه ای قد می کشد به آسمان.بعدِ تو پشت دیوارهای کمال عدوان آن‌جا که ولیعهدت را با دست های خودت به خاک سپردی لاله های وحشی سر برآورده و روی شاخه درخت های زیتون ، دسته گنجشک های بهشتی شعر فلسطینِ محمود درویش را همخوانی می کنند.... تو را دیدم که شبیه پیاده نظامی فاتح ،میان آوارهای حماسی غزه با لباس جنگی سفید می روی و زیر لب می خوانی: «کم کنت وحیدا و عظیما» آن لحظه شاخه های زیتون در برابرت تعظیم کرده بودند و گنجشک ها روی شانه هایت فرود می آمدند... بی گمان این لحظه ی تو ،همزاد لحظه تعظیم فرشته ها به آدم بود.تو همان بودی که خدا می دانست و آن ها ازو بی خبر بودند.ای غرور بی پایان ای ابوالمرضای غزه. https://eitaa.com/tayebefarid