eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
686 دنبال‌کننده
363 عکس
62 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهاردهم داستان منطق الطیر !!!نه ببخشید خلوت در بهشت🌷 آدم ها از آخرین روزهای زمستان بی توجه میگذرند!!!مثل صفحات آخر دفتری که، کسی نگران کنده شدنشان نیست. اما اسفند روزهای آخر زمستانست که شب های بلندش روی مبل کنار بخاری لم دادی و منطق الطیر عطار خواندی و چای دارچین خوردی و بافتنی کردی! اسفند روزهای آخر زمستانست برای ما که منتظر بهاریم و تابستان و پاییز و زمستان!!!!و آرزوهای دور و دراز داریم! اسفند برای آدم های عاشق شاید زمان رسیدن باشد!!!رسیدن به قله ی قاف! شاید روزهای آخر اسفند بود که مرغ ها رسیدند به کوه قاف!!!وقتی آدم ها اسفند را تمام شده می دیدند عین صفحات آخر دفتر مشق!!!! عطار مرغ های مستعد را در آسمان منطق الطیر رها کرده بود و درش را بسته بود تا بین خطوطش پرواز کنند و در هفت وادی پر فراز و نشیب سلوک کنند،بعضی هایشان در میانه ی راه پشیمان شوند و بمانند و بعضی هم هفت وادی را به هر جان کندنی که باشد پشت سر بگذارند ویکی از روزهای آخر زمستان وقتی همه مشغول خانه تکانی اند و هیچکسی حواسش نیست برسند به کوه قاف! برسند به عالم معنا و حقیقت و پرده های حجاب بیفتد و آنچه نادیدنیست آن بینند.... چند روزی بود هیچکسی از شیراز تماس نگرفته بود!به جز مادر یحیی. بی سابقه و عجیب بود!من هم غرق خانه تکانی اسفند بودم و تصورم این بود که شاید بقیه هم مشغولند! شماره خانه ی بابا را گرفتم.با تاخیر محبوبه بود که گوشی را برداشت. سلام علیکم سلام عزیزم ، خوبی .چه خبره چرا کم پیدایید؟(از آن طرف خط صدای مداحی بوضوح به گوش می رسید) محبوبه گفت سلام خواهر .خوبی؟آقایحیی و بهار خوبن؟ گفتم محبوبه مراسم دارید ؟چه خبره؟ محبوبه یه کم این پا و آن پا کرد و گفت: نه مراسم خاصی نیست .یکی از همسایه ها مراسم داره،جا کم داشتند زنونه خونه ی باباست !!! کنجکاو شدم !! محبوبه کسی چیزی شده؟مراسم چی اینوقت از اسفند؟؟؟ محبوبه با کمی مکث گفت: امیر صدیقپور شهید شد!!!!! امیر صدیقپور..... امیر صدیقپور شهید شده بود!!این صدای مداحی ختم زندگی دنیایی امیر بود توی کوچه ای که امیر بدنیا آمده بود!بزرگ شده بود .گل کوچیک بازی کرده بود ،ماکارونی های ریخته ی دختر همسایه را جمع کرده بود.... اشک بی اختیار تمام پهنای صورتم را خیس کرده بود !همینطور می جوشید ... ازین همه دلبستگی خودم و تعلقاتم خجالت میکشیدم!ازین همه بی اثر بودم و درگیر خودم بودن خجالت می کشیدم!! روزهای آخر زمستان ، زندگی امیر تمام شد! وقتی همه سرگرم زندگی بودیم او با اصرار همه ی تعلقات و آرامشش را گذاشت و رفت .درست زمانی که مرغ ها رسیده بودند به قله ی قاف امیر هم رسیده بود!وقتی ما درگیر روزمرگی های خودمان بودیم او همراه مرغ های عطار رفته بود توی منطق الطیر و هفت شهر عشق را گشته بود و ما هنوز اندر خم یک کوچه بودیم.....کوچه ی بچگی های امیر... مرغ هایی که بین راه در جا زده بودند یا نرفته بودند از حال آن ها که رسیده بودند و حوادثی که تجربه کرده بودند بی خبر بودند.. آخر الامر از میان آن سپاه کم رهی ،ره برد تا آن پیشگاه زان همه مرغ اندکی آنجا رسید زان هزاران اندکی آنجا رسید باز برخی غرقه ی دریا شدند باز بعضی محو و ناپیدا شدند باز بعضی زآرزوی دانه ای خویش را کشتند چون دیوانه ای عاقبت از صد هزاران تا یکی بیش نرسیدند آنجا اندکی عالمی پر مرغ می بردند راه بیش نرسیدند سی آن جایگاه سی تن بی بال و پر ،رنجور و سست دلشکسته ، جان شده ،تن نادرست... حضرتی دیدند بی وصف و صفت برتر از ادراک و عقل و معرفت امیر بی توجه به آدم هایی که زحمت فهمیدن خیلی چیزها را به خودشان نمی دادند و می گفتند مدافعان حرم پول خوبی می گیرند که می روند !!!رفته بود!او همه ی این ها را شنیده بود اینکه مدافعان حرم مدافعان بشارند! مدافعان حرم فریب خورده اند!!! اما امیر همه ی فکر و ذکرش پیش هدهد داستان سیمرغ بود!!!!بال در بال هم پرواز کرده بودند ... آدم هایی که از پایین پرواز مرغ هارا می دیدند ،اصلا امیر صدیق پور را نمی شناختند!دل امیر از همان بچگی مثل آینه بود . وقتی از کنار دختر بچه ای که پاکت ماکارونی اش ریخته بود روی زمین بی تفاوت نمی گذشت...انگار امیر از همان وقت ها سلوک درمسیر قاف را شروع کرده بود.... آدم هایی مثل امیر حکم گنجی را داشتند که یک حادثه جای آن گنج را برملا کرده باشد !گنجی که مکشوف شده باشد !حالا همه فهمیده بودند امیر یکی از آن سیمرغ های عطار بوده!! آن مرغ ها که میانه ی راه درجا زده بودند قبطه می خوردند و آنهایی که بی خبر بودند شماتت می کردند!!!
زندگی عاشقانه ی امیر و همسرش روزهای آخر زمستان تمام شد!این چیزی بود که چشم های آدم ها می دید.محبوبه می گفت خیلی ها روز تشییع امیر به مادرش می گفتند چرا اجازه دادید برود؟شما نمی دانستید سوریه جنگ است؟چرا تنها پسرتان را فرستادید کشور غریبه بجنگد!!!!! حکایت غریبی بود! اینکه آدم ها هیچ درکی از امنیت موجود نداشته باشند!توی روزگاری که مردم بیشتر ازینکه در عالم واقعی زندگی کنند در عالم مجازی سیر می کردند !توی شبکه های اجتماعی پر بود از تصاویر شهر دمشق که دیگر هیچ شباهتی به آن دمشق زیبا نداشت،زیر ساخت های شهری نابود شده بود و تلی از ویرانه بجا مانده بود. یعنی آدم ها این تصاویر را ندیده بودند؟!! سوریه سپر دفاعی ایران بود و اگر سپر دفاعی یک سرزمین در هم بشکند زمانی برای عشق و عاشقی و عافیت نمی ماند! و امیر از بالای قله ی قاف همه چیز را می دید و می شنید!!!!!
سلام و عرض ادب حضور همه ی دوستان و مخاطبین گرامی🌷 تاکنون چهارده قسمت از داستان بلند خلوت در بهشت را با شما همراهان عزیز به اشتراک گذاشتم.طی این ایام برخی از دوستان با پیام های پر مهرشان مرا مورد لطف خود قرار دادند . این کمترین ،نویسنده ی داستان طی فرایند تولید محتوا از هر گونه انتقادی استقبال می کنم🌷🌷منتظر نقد سبزتان هستم. درود و سپاس
قسمت پانزدهم داستان بلند خلوت در بهشت...
قسمت پانزدهم @baghchekman نور آفتاب از پشت پرده افتاده بود روی گل های قالی ، نسیم اردیبهشت می خورد پشت پرده و با هر تکان، کلی نور می پاشید توی فضای اتاق‌.شاخه های پوتوس تا سقف رفته بود و با نخ هایی که یحیی توی مسیرش با سنجاق بسته بود روی دیوار هدایت شده بود .زیر پوتوس چند تا قاب قهوه ای کوچک و بزرگ زده بودم،از آدم های الهام بخش و کاریزماتیکی که نقش مهمشان هدایت آدم ها بود !!از آن هایی که دستشان به چشمه ی نور بند شده بود و به قله ی قاف رسیده بودند! توی عود سوز یک شاخه ی عود سیب و دارچین گذاشتم که دود می شد و می رفت به کمال برسد! کمال بخش فضای یک خانه ی دلچسب و دوست داشتنی! بهار آجرهای چوبی را روی هم می چید و چیزی می ساخت و دوباره همه را می‌ریخت و از نو شروع می کرد و من غرق در ساخت و ساز کودکانه ی او بودم. ما آدم ها همه در حال ساختن و خراب کردن و از نو شروع کردنیم!ساخت و ساز و تخریبی که از قوس نزول شروع می شود و تا قوس صعود ادامه پیدا می کند و فرایند تکامل را بوجود می آورد!ما تجربه می کنیم و پشیمان می شویم ،بارها زمین می خوریم چون حواسمان به نخ های روی دیوار نیست!پوتوس ها دستشان را می گیرند به نخ هایی که یحیی روی دیوار برای هدایتشان گذاشته و در جهت نور بالا می روند! بعد شاعر برایشان می گوید: خوشا بحال گیاهان که عاشق نورند.... ما هم هر چه خودمان را می سازیم و شاخه های روحمان جوانه میزند و بالا می رویم باید دستمان را به نخ های روی دیوار که یحیی با سنجاق محکم کرده بگیریم و بالا برویم!!! اما!!نه! نخ های روی دیوار برای وزن پوتوس هاست تاب تحمل وزن ما را ندارد!!! ما آدمیم دستگیره ی محکم می خواهیم!دستگیره ای که کنده نشود!نخ بلندی که تاب رسیدن به کمال را داشته باشد !ریسمانی که پیش از ما مسیر را رفته باشد و راه را بداند!!!ریسمانی که جهت حرکت ما را مشخص می کند و مارا به چشمه ی نور می رساند. به قله ی قاف! بهار با دیوار چوبی شروع کرد و حالا رسیده بود به خانه...کمال از بین آجرهای توی دستش می چکید روی زمین. آهنگ صدای سید مهدی همانطور که در خیال من تحت الحَنک کرده بود و روی منبر نور نشسته بود جاری شد: شناخت نفس در وادی توحید زمانی محقق می شود که انسان به امام برسد.تمام هدایت ها از امام است.امام خورشیدیست که خدا در عالم روشن کرده تا بر انسان بتابد و آدم عوالم درون خودش را بتواند ببیند!اگر آدمی آن خورشید را نبیند و در معرض تابش آن قرار نگیرد به چوخ می رود!!چوخش را البته ذهن من گفت نه خیال سید مهدی. داشتم با خودم مرور می کردم که دستم را به کدام دستگیره محکم کردم!ریسمان کمالی من کجاست که شاخه های سبزم در مسیر به آن می آویزد و بالا می رود ؟!پوتوس روح من الان به کجای نور رسیده که صدای چرخش کلید توی در، رشته ی افکارم را پاره کرد!!!یحیی بود! گفت : سلام دخترا ... گفتم : سلام ،داشتم با پوتوس روحم طی طریق می کردم که تو رسیدی.حداقل اطلاع قبلی بده بیاییم استقبالت... یحیی با خنده گفت :روح تو که پوتوس نیست حسن یوسف مخملی خوشرنگ است... پوتوس روح منست!دیلاااق سبز!بعد هم پاکت های خرید را داد دستم و بهار را که به استقبالش آمده بود در آغوش گرفت .... آفتاب به اوج رسیده بود!ولوله ای افتاده بود میان گل های قالی.... صدای اذان بلند شد. اذان به اشهد ان علی ولی الله که رسید عطر کمالش بلند شد ! یحیی وضو گرفت و جانمازش را پهن کرد روی گل های مسلمان قالی که اذانشان را باد گفته بود سر گلدسته ی سرو . من هم آماده ی نماز شدم!نماز جماعت حسن یوسف در وادی توحید به امامت پوتوس دیلاق سبز ! https://eitaa.com/tayebefarid ... https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
قسمت شانزدهم @baghchekman ظهر مرداد کویر بیداد می کرد!طوفان ، گرد وخاک شدیدی روی سرو صورت شهر پاشیده بود و هوا را کثیف کرده بود! صدای هوهوی باد از کنار شیارهای پنجره می آمد داخل خانه . صبح همه جا را گردگیری کرده بودم اما انگار نه انگار، یک لایه غبار روی همه چیز نشسته بود . خیلی وقت بود خیاطی نکرده بودم .حس و حالش بود! تقویم نجومی را نگاه کردم : «جمعه برای بریدن و دوختن، لباس نو، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی ،و طول عمر میشود.» یحیی آن پیتوس سبز دیلاق که زندگی بخش بود ، هروقت می خواست ناخن هایش را بگیرد یا سر و ریشش را اصلاح کند یا عبا و لباس جدید بدوزد تقویم نجومی را نگاه می کرد!در تقویم نجومی هر سال آمده بود که چه روزی برای چه کاری مناسب است. وضو گرفتم و کاغذ الگو را برداشتم و اندازه هارا گذاشتم کنارم و شروع کردم به رسم ، سرازیری شانه و حلقه آستین و بلندی لباس و... ادریس پیامبر مبدع خیاطی بود !تا پیش از او مردم با برگ های درختان و پوست حیوانات خودشان را می پوشاندند.اما ادریس دید اینجوری نمی شود که! راه میروی ساق سمبه هایت پیدا می شود ،دستت را بالا می بری تا هم فیها خالدونت پیداست ،خم می شوی یکجور دیگر ،میخواهی بنشینی جورهای خیلی دیگر ترررر! با خودش گفت : اینجوری که نمی شود !دیگر حریم شخصی و این ها نداریم !!! خدا به ادریس کمک کرد و او با عقلش کشف کرد که می توان دوخت و دوز کرد و یک لباس چفت و بست دار درست کرد که برهنگی هایت پیدا نباشد!!! ادریس با کشف خیاطی به آدم هاشخصیت داد!! خدا به ادریس خیر بدهد که از بربریت برهنگی و بی چفت و بستی مارا رساند به پوشیدن لباس درست و درمان و آبرو مند!!! فرضش را بکن ! یحیی با آن ریش و پشم لباسی از برگ درخت چنار بپوشد!!!! تصورش هم غیر ممکن هست.آن وقت لباس برگ چناری یحیی بعد از چند روز روی تنش خشک میشد !!!....بقیه اش را نمی‌گویم. چه خوب شدن که خدا ادریس را فرستاد تا ما کامل تر بپوشیم!! رسم الگو که تمام شد،پارچه ی صورتی چارخانه را که مدت ها منتظر گذاشته بودم برداشتم و روی میز پهن کردم و الگو را با سنجاق روی پارچه تنظیم کردم .و بعد با صابون از کنار کاغذالگو به فاصله ی یک سانت تمام سطح پارچه را علامت گذاری کردم .هر وقت می خواستم خیاطی کنم بهار زودتر از من دست بکار میشد! با قیچی پارچه ی صورتی چارخانه را از بی هویتی در آوردم .هر چند هنوز یک پیراهن بالقوه بود اما اگر من دست می جنباندم و بخت یاری می کرد این پارچه به فعلیت می رسید ودر سیر حرکت جوهری خودش بعد از مدت ها بلاتکلیفی به کمال . یحیی با دوستانش جمعه ها مباحثه می گذاشتند اما زودتر بر می گشت خانه تا با هم برویم فلکه ی بستنی ها با هم آب نیشکر و بستنی بخوریم. صاحب کافه ساقه های تقطیع شده ی نی شکر را جلوی نگاه منتظر مشتری می گذاشت توی دستگاه و در چشم به هم زدنی آب نیشکر را می ریخت توی پارچ گردی که زیر دستگاه بود .و بعد هم آب می ریخت توی لیوان و می داد دست مشتری ها... کار برش پارچه تمام شده بود . بهار جعبه ی دکمه ها را کف اتاق بخش کرده بود و داشت بر اساس رنگ ها دسته بندی می کرد. از توی جعبه قرقره ها نخ و ماسوره ی صورتی را برداشتم و چرخ را تنظیم کردم .بسم اللهی گفتم و پدال را فشار دادم ! ولباس بالقوه ی صورتی چارخانه در آستانه ی به فعلیت رسیدن قرار گرفت!می رفت تا بشود یک لباس زیبا ....لباسی که لبه های یقه اش نوار کتانی کرمی باشد و از نزدیک دکمه خورهای سینه اش تا کنار گردنش پر از گل های رز صورتی گلدوزی شده باشد . با روسری حریر طوسی بپوشی اش و یحیی با ذوق نگاهت کند و بگوید....خدای من!چه دختر طوسی صورتیه با کمالاتی!!!حسن یوسف کی بودی تو!!!! بعد هم شروع کند از دوخت و دوز و سلیقه ات حرف بزند و قربان صدقه ات برود.... دوتا تکه ی صورتی ساده دو طرف یقه ی لباس دوختم تا در اولین فرصت چند شاخه رز رویش بکارم!!!یعنی بدوزم.... نوارهای گیپور کتان را دوختم دور تا دورش و بعد هم سجاف ها و پیلی های دور کمرش!!! بهار توی بغلم نشسته بود و دستش را گذاشته بود روی دست من و موقع حرکت سوزن، دست من را که روی پارچه بود به جلو هل می داد!!!! پارچه حرکت می کرد و بهار از نزدیک سیر استکمالی یک پارچه ی صورتی چارخانه را می دید... قوس نزول این پارچه که از مزارع پنبه شروع شده بود و رفته بود توی کارخانه حالا توی دست های من به صعود رسیده بود . کار لباس تمام شده بود .مانده بود دکمه ها و خوشکل دوزی هایش، خرده نخ هاو تکه های اضافی پارچه را جمع کردم و اتاق را جارو کشیدم . یحیی زنگ زد که آماده باش میخواهم ببرمتان فلکه ی بستنی ها!!!نزدیکم بیایید پایین. با شوق و ذوق آماده شدیم و رفتیم پایین.. رفتیم فلکه ی بستنی ها به صرف آب نیشکر و بستنی سنتی مشهدی .... https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
آخر داستان تو... می توانم لانه ی پرستوهارا روی سرت تصور کنم!!فرشته ها اطراف جوخه غرق در نگاه تو شده بودند.طنابی که تورا با آن بسته بودند نزدیک بود که از شدت وصل با تو ،جان بگیرد و شاخه ی پیچ امین الدوله ای بشود و برگ و بار بدهد و گل هایش.... !داشتم بخاری که در سرمای بیست و هفت دی از دهانت خارج می شد را تحلیل می کردم!!همه اش گلاب خالص بود!!!گلاب دو آتشه ی قمصر کاشان!!!! توچشم های زیبایی داری !چشم های تو چشمه ی حیات است و اشک‌هایت آب حیات! تو از امام موسی صدر هم زیباتری وقتی که سیمین دانشور به او‌گفت تو حق نداری اینقدر زیبا باشی! تو معصومیت منحصر بفردی داری!تو عجیبی !نادری ! روی گونه هایت هنوز قطره های تکبیر سحر بیست و هفتم دی ماه قندیل بسته . تیرها وقتی از کمان تفنگ سربازها رها می شدند دلشان میخواست بشوند بردا و سلاما علی ابراهیم. اما شاخه های تو آنقدر بلند و پربرگ و پرچین بود که حواس تیرهای رها شده از کمان را پرت کرد! تا اینجایش را یادشان آمد :«قل یا نار». که توی قلب تو نشستند!به وصل تو رسیدند! انگار سال ها آنجا نشسته بودند.آخر هم یادشان نیامد می خواستند چه بگویند. تیر آخری که نشست توی تنت ، پژواک افتادن آخرین پوکه توی حافظه ی حساس زمان پیچید!فرشته ها جلوی جوخه اعدام !نه !نه!جلوی معراج شهدا سجده کرده بودند. واذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم الا ابلیس ابی واستکبر و کان من الکافرین. مگر ابلیس! تو‌که بالا رفتی پیچ امین الدوله تو را در آغوش گرفته بود و پر از گل شده بود!گل هایش ریخت روی سرو صورت فرشته ها. بوی گلاب قمصر کاشان همه جا را پر کرده بود..بوی پیچ امین الدوله. مردم همگی در خواب بودند الا اندکی. بگویم تراژدی سحر بیست و هفت دی یا بگویم به خدای کعبه رستگار شدی؟من می نویسم غم تو میخوانی فوز. هنوز گلواژه های آیات روی لبت خشک نشده!توی عکس هم پیداست ! از چشمهایت داشت الاسلام یعلوا ولایعلی علیه می بارید!کارشناس خارجی در هیبت ابلیسی که استکبار ورزیده بود پیش آمد!آمد که مطمئن شود تو کشته شدی ،عکس را گرفت کنار صورتت !لبخندی وقیح صورتش را پر کرد. پاشو برو ،اینجا آخر داستان توست اینجا سرد است ،روی زمین سرد دنیا آدم سرما می خورد چه برسد به تو!تو آدم نیستی ،تو فرشته ای... پاشو برو بهشت ،اینجا همه چیز بوی زمان و مکان می دهد و تو وصله ی نچسب بودی . برو بهشت خیلی چشم ها منتظرت هستند! انجمن فرهیخته ها و چهره های ماندگار از نسل آدم تا صبح بیست و هفت دی۱۳۳۴. نگران نباش عطر گلاب قمصر کاشان همه جا پخش شد. تو تکثیر شدی . روی شاخه های پیچ امین همه ی کوچه ها. https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
به مناسبت ۲۷ دیماه سالروز شهادت اسطوره ی مبارزه شهید نواب صفوی.
قسمت هفدهم داستان بلند خلوت در بهشت تقدیم حضور شما عزیزان
قسمت هفدهم داستان بلند خلوت در بهشت داشتم یقه ی پیرهنی که جمعه ی قبل دوخته بودم را گلدوزی می کردم.سه تا شاخه ی رز با یک‌غنچه!یعنی آن سه تا شاخه ی رز من و یحیی و بهار بودیم و آن غنچه هم بچه ی جدیدمان !من همیشه قبل ازینکه اتفاق جدیدی بیفتد کلی برایش تصورات داشتم . کلی فرضیه و نقشه می کشیدم.کاش بچه ی بعدی من و یحیی دختر باشد ،بشود شکل یحیی!آنوقت من صدایش کنم «یحیی خانم »! بعد هم بزرگ که شد لباسم را نشانش می دهم و می گویم وقتی تو نبودی من بهت فکر می کردم! چشم هایم که از گلدوزی خسته شد رفتم برای خودم و یحیی چای درست کردم ،چای به و دارچین و لیمو ، ریختم توی فنجان های گلسرخی ،یکی اش لب پر شده بود اما حتی آن لب پری ذره ای از زیبایی اش کم نمی کرد ...با قند قهوه ای و بیسکویت شکری که خودم درست کرده بودم‌ چیدم توی سینی و رفتم پیش یحیی که توی حال داشت کتابخانه را مرتب می کرد و‌گفتم :گلابی بیا چایی بخوریم... یحیی هم همانطور که کتابها را دستمال می کشید و می گذاشت توی قفسه جواب داد دستت در نکنه الان میام.... بعد هم با یک نگاه انتخابگر از توی کتاب ها یکی را بیرون کشید. روی جلد کتاب سفید بارنگ طلایی نوشته شده بود مطلع عشق،شبیه کارت عروسی بود ،ویژه ی عروس و دامادها!یادگار یکی از علما و‌منبری های شیراز بود به من ویحیی! کتاب را از یحیی گرفتم و باز کردم ،گفتم یادت هست؟ یحیی گفت : معلومه که یادمه. حاج آقا دوهفته پیش به عنوان مستشار فرهنگی رفت سوریه.... صفحه ی سفید شروع کتاب نوشته بود آقای یحیی معزی و خانم مرضیه ی شفقت ان شاالله در ظل توجهات حضرت ولی عصر.......... ذهن یحیی درگیر بود ،همینکه داشت کتابخانه ی تمیز را دستمال می کشید یعنی فکری داشت ،همینکه برخلاف بقیه ی جمعه ها نرفته بود مباحثه ی اصول یعنی خبری بود! به او گفتم:کجاسیر می کنی یا شیخ؟کتابخانه ی تمیز را دستمال می کشی؟؟؟ هرچند در خانه ای اما انگار دلت جای دیگرست!؟ یحیی بعد از کمی مکث وقتی لیوان چای را برداشت و یک تکه بسکوییت را گذاشت توی دهانش گفت راستش زمزمه هایی به گوشم خورده،انگار قرار است اتفاق هایی بیفتد!ظاهرا اسمم درآمده.. برایمان دوره ی آموزشی گذاشتند. توی دلم هری ریخت. گفتم خیر است ان شاالله، بعدش چه؟گفت :بعدش بعضی را اعزام می کنند سوریه..... همه ی وجودم را نا آرامی پر کرد ،یک لحظه از ذهنم عبور کرد که اگر یحیی برود و درگیر جنگ بشود زندگی مان چه می شود!من و بهار چطور تنها زندگی کنیم..... یحیی نگاهی به من انداخت و گفت :نگرانی؟ گفتم:نباشم؟ مگر من چند تا پوتوس دیلاق دارم ؟اگر دلم برایت خیلی تنگ شود چکار کنم؟بعد با بغضی که گلویم را پر کرده بود گفتم اگر بروی و شهید بشوی من دلم برایت تنگ می شود ،من و بهار چه می شویم؟ مارا به کی می سپاری؟ یحیی در حالی که خنده صورتش را پر کرده بود گفت : قیافه رو ببین،چرا چروک شدی !حسن یوسف وارفته ی کم چین ، تو که دفاع از حرم را دوست داشتی،داعش رسیده به نزدیکی حرم حضرت زینب و میخواهد حرم را تخریب کند!می توانم بی تفاوت باشم؟ مردم سوریه را دارند قتل عام می کنند تو خودت هم نگرانی نیستی!؟ من نگران بودم برای همه ی این هایی که یحیی می گفت و من می شنیدم،برای همه ی آن اتفاقات ناگواری که توی ذهنم مرور می شد و یحیی توی ذهنش میخواند اما من در مقابل منطق و آرمانم تسلیم بودم. آنقدر تسلیم که بعد از چند دقیقه تمام سوالهایم با جواب هایش توی ذهنم ردیف شده بود....می ماند دلتنگی ... آدم ها زندگی با ثبات و آرام را دوست دارند .خانه ای با پنجره های بزرگ که خیلی نورگیر باشد،نور‌ خورشید کله صبح بیفتد روی قالی لاکی و بعد رد مورچه ای از روی گل های قالی ذهنشان را بکشاند به شاخه های پوتوس روی دیوار!بعد در همان آرامش صدای سید مهدی را باز کند و به کمال رسیدن همه چیز را ببیند..... اما ... زندگی آرام خوبست!قشنگ است ،یحیی بابای بهار قشنگ است،خصوصا ریش های زیتونی روی چانه اش !چشم هایش ،موهای پخش شده ی روی پیشانی بلندش! اما این زندگی آرام چیزی کم دارد ! چیزی که انگار اگر آن نباشد هر قدر هم بالا بروی و بالاتر بروی باز حق کمال را بجا نیاورده ای!وبه اصل مطلب نرسیدی. و آن عمل کردن به تمام یافته های عمر است!هزینه کردن برای آرمان هایی که سال ها ازآن صحبت کردی و شنیدی!!! وجهاد عملی ترین شکل اثبات اعتقاد به آرمان هاست. آرمان های انسان در مقابل آرامش زندگی اهمیت بیشتری دارند ،آنقدر مهم که تو می توانی تمام زندگی دوست داشتنی ات را فدای آرمانهایت کنی. سید محمد صاحب مناهل ، از آن هایی بود که تمام زندگی اش را گذاشت پای آرمان هایش.هرروز نامه های جدیدی از قفقاز می رسید که از ظلم و ستم روس ها و تعدی به اموال و نوامیس مسلمین حکایت می کرد ،عباس میرزای ولیعهد هم واسطه می فرستاد که آقا چاره اندیشی کنید جنگ با روس ها خیلی طول کشیده.
خبرهای واصله از ایران حاکی از این بود که شاه عافیت طلب قاجار زمستان ها عرصه جنگ را به قشون بی نوا می سپارد و به تهران بر می گردد و عرصه را به دشمن واگذار می کند در مقابل قشون ایرانی که آموزش چندانی ندیده بودند و وقتی وضع و حال شاه قاجار را می دیدند فرار را بر قرار ترجیح می دادند. نامه های مردم و پیغام و پسغام های عباس میرزا حجت را بر سید محمد تمام کرد.این شد که دست به قلم برد و نامه ای به فتحعلی شاه نوشت نقل به این مضمون که آقای شاه این چه وضعیست در پیش گرفتی چرا در مقابل روس ها جدی عمل نمی کنی؟چرا قشون را تجهیز نمی کنی؟چرا دنیارا آب برده و شمارا خواب؟ اما نامه ی سید محمد هم کارگر نیفتاد ، انگار شاه قاجار به خواب عمیق زمستانی فرو رفته بود!فتحعلی شاه آرمان هایش را به گل های قالی فروخته بود و آرامش زندگی گرم شاهانه اش را دو دستی چسبیده بود! خون سید محمد صاحب مناهل فرزند آقای صاحب ریاض بجوش آمد.تصور اینکه او زیر آسمان خدا نفس بکشد و روس ها آرمان های مسلمین را هتک کنند خفه اش می کرد.حالا وقتش رسیده بود اجتهاد را از لابه لای کاغذهای رساله بیرون بکشد و عملا از آرمان های اسلام دفاع کند. سید محمد این بار دست به قلم برد!اما نه برای نوشتن نامه برای شاه عافیت طلب قاجار!دانه های درشت عرق روی پیشانی سید محمد نشسته بود! او فتوای جهاد علیه روس را می نوشت . فتوای جهاد یعنی کارد به استخوانمان رسیده!تاب و تحملمان تمام شده ،بی غیرتی شاه را به حساب دیگران نگذارید. سید محمد بعد از صدور فتوا شال کمرش را محکم کرد و عبایش را انداخت و با شانه ی چوبی ریش هایش را شانه زد و عمامه ی مشکی اش را به سان رفیقی قدیمی و همیشه همراه روی سرش گذاشت و همراه پنجاه نفر از عالمان و مراجع عازم تهران شد!در راه عزیمت به تهران داوطلبان جهاد از هر شهری که فتوای جهاد را شنیده بودند سید را همراهی می کردند تا اینکه سیل مجاهدان به تهران رسید. شاهزاده های قاجار و علما و مردم آمده بودند،دور تادور سید محمد را احاطه کرده بودند عطر صلوات و اسپند فضا را پر کرده بود ، ملا احمد نراقی هم به استقبال آمده بود .لاقیدی شاه قاجار و سرکشی دشمن روس آرامش را از استوانه های فقه دزدیده بود . آخرین محل سازماندهی جمعیت مجاهدین تبریز بود .هر کسی از هر نقطه که توانسته بود خودش را به اردوگاه قشون در چمن سلطانیه رسانده بود.شور و ولوله ای وصف ناشدنی در میان مجاهدین بپا شده بود و سید محمد صاحب مناهل پسر آقای صاحب ریاض که حالا معروف شده بود به سید محمد مجاهد صاحب فتوای جهاد . با سلام و صلوات مجاهدین عازم نبرد با روس شدند.
پیرزن عبا راروی سرش انداخت و بند پوشیه را بست! کفش هایش را پوشید و آرام آرام عرض حیاط خاکی را طی کرد تا رسید‌ به در چوبی،دلشوره داشت.عُبید دم در منتظرش بود. خبر زود در شهر پیچیده بود!انگار کسی آمده ،مثل اینکه خبرهایی آورده ! دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.در را باز کرد و پا به پای پسرک بااضطراب و تشویش کوچه ی تنگ را پشت سر گذاشت،حواسش به قیافه ی عابر ها نبود ،دستش را به دیوار می گرفت که نیفتد، سر انگشت هایش روی دیوار های خشن ساییده میشد .توی دلش می گفت:کاش خبرهای خوب آورده باشد.مردم از دلتنگی ! دلم برای قدو بالایشان تنگ شده .هیچ کسی مثل من این همه آقازاده، توی خانه اش نداشته!پسرهای نازنینم.قربان شکل و شمایلتان بروم. ازوقتی رفتند غبار غم پاشیدند توی این شهر وخانه.رسید به کانون همهمه! چشمش افتاد به گنبد.پایش را که گذاشت توی مسجد جعیت با دیدن هیبت رشید پیرزن و شمایل عبید با احترام راه را باز کردند.چشم های پیرزن به صورت آفتاب سوخته ی بشیر افتاد. چشم های خسته ی بشیر در نگاه پیرزن قفل شد،کسی از بین جمعیت گفت :او مادر عباس است ! بیچاره بشیر! آرزو می کرد کاش پیش ازینها مرده بود وکارش به اینجا نمی‌رسید! چشم از پیرزن گرفت و رو به جمعیت کرد و بالحنی مضطرب گفت : مردم! یوسف را برادران ناخلفش سربریدند،حتی لباسی هم ازو باقی نگذاشتند... به یعقوب بگویید دیگر چشم انتظار نماند. اشک در چشم های بشیر حلقه زد ،با آستین رداشک را روی صورتش پاک کرد و دوباره چشمش به چشم های پیرزن گره خورد! پیرزن با اضطراب پرسید از حسین خبری داری؟ بشیر گفت: همه ی فرزندانت شهید شدند! پیرزن این بار انگار اصلا چیزی نشنیده باشد دوباره پرسید: از حسین ،از حسین خبری داری؟ بشیر گفت : یوسف را سر بریدند... نهر آب پهنای کویر صورت پیرزن را پر کرده بود !عباس رسیده بود کنار نهر! تصویرش افتاده بود توی آب! پیرزن برگشت ! الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و...... من دیگر حسین را نمی بینم! من دیگر چشم هایش را نمی بینم! خنده هایش را،صدایش را نمی شنوم! من دیگر حسین را نمی بینم! همه ی زندگی ام فدای او... بوی دود اسپند و عود حسینیه را پر کرده بود ،پرچم های یا حسین یا عباس به اهتزاز درآمده بود ،با اشاره ی بشیر سینه زن ها کوچه باز کردند! بشیر باصورت آفتاب سوخته شروع کرد به خواندن... ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد ،علمدار نیامد.... مادر عباس آمده بود..با دل سوخته،عین عود سیب که خاکستر شده باشد!(به قلم طیبه فرید) https://www.instagram.com/p/CYxFtvsrylH/?utm_medium=share_sheet
سالروز وفات ام الشهدا حضرت ام البنین تسلیت باد
قسمت نوزدهم‌ داستان بلند خلوت در بهشت
طیبه فرید: قسمت نوزدهم داستان بلند خلوت در بهشت مه غلیظی چمن سلطانیه را پر کرده بود ،از گوشه و‌کنارکورسوی نوری به چشم می‌خورد اما نور دومی غیر از آن خرده نورها فضارا روشن کرده بود!مه ها بوی عود می دادند. سید محمد مجاهد صاحب فتوای جهاد داشت نماز وتر می خواند.داشت می سوخت !مثل عود !!بوی عطرش هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.سجده کرد مثل وقتی خاکستر عود خم می شود! صاحب مناهل پسر آقای صاحب ریاض داشت نماز می خواند!از آن نمازها که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو! سلام نماز را که داد بی معطلی رو کرد به یحیی و گفت : شیخ، شما نیز با ما عازم جهاد شوید و در این مسئله درنگ نکنید . چهره ی یحیی غرق در نور بود ،صاحب مناهل انگشتر عقیقش را به یحیی داد !یحیی انگشتر را گرفت و.. از خواب پریدم‌.چند دقیقه ای طول کشید تا از فضای روحانی خواب بیرون بیایم.یحیی توی اتاق نبود ! نزدیک اذان بود ... توی سالن داشت نماز وتر می خواند. بوی عود می آمد ! نشستم روبروی یحیی! سلام نماز را که داد رو‌کرد به من و‌گفت : سلام!!بیدار شدی؟ گفتم :سلام خواب دیدم یحیی.. گفت : خیره ان شاالله. گفتم: قشون ایران می خواستند تو را با خودشان ببرند جنگ! سید محمد مجاهد انگشترش را به تو‌ داد. یحیی مثل اینکه از خواب من یکه‌خورده باشد آب دهانش را قورت داد و گفت: راستش دیشب با من تماس گرفتند. دوروز دیگه اعزام میشم!!نمی دونستم چطور بهت بگم! آنقدر همه ی این حرف ها سریع بین ما رد و بدل شد که فرصت تحلیل پیدا نکردم! اندوه عمیقی به قلبم چنگ می زد!اما حس می کردم دارم با بخش مقدسی ازتاریخ همراهی می کنم! وضو گرفتم برای نماز صبح ،اشک و آب وضو‌روی صورتم، دست به دست هم می دادند و می چکیدند روی زمین چمن سلطانیه! فاصله آموزشی تا اعزام یحیی اندازه ی یک‌چشم بر هم زدن گذشت! یحیی زنگ زده بود شیراز !برای خداحافظی.به او‌گفته بودند حداقل بچه ها را می آوردی شیراز !یحیی می گفت :زود بر می گردم ان شاالله باهم می آییم شیراز! غروب روز آخر،لباس چارخانه ی صورتی ام را پوشیدم ،گلدوزی اش تمام شده بود،با روسری طوسی!!!اما یحیی نگفت :به به چه دختر با کمالاتی !فقط نگاهم کرد و خندید ! با هم رفتیم حرم!بعد زیارت رفتیم توی رواق امام،جایی که خانواده ها با هم می نشستند .یحیی دست بهار را گرفته بود وبهار روی کاشی ها سر می خورد و عمیق می خندید! با خودم می گفتم کاش این آخرین باری نباشد که من بهار و یحیی را در قاب حرم می بینم! کاش یحیی برود و پیروز برگردد و ما یک دختر دیگر هم بیاوریم ،دختری که شکل یحیی باشد و من صدایش کنم «خانم یحیی».کاش یحیی برگردد و پیر بشود و من سفید شدن موهای جلوی پیشانی و شقیقه اش را ببینم ،سفید شدن ریش های زیتونی بلندش.عروسی بچه هایمان... موقع خداحافظی دلم را گره زدم به مشبک های ضریح!دیگر هم بازش نکردم... فردا با چشم های سرخ ،با اشک و بوی عود از ما خداحافظی کرد ورفت. خانه ی بدون یحیی.پر از پوتوس ،پر از حسن یوسف ...پر از بوی عود سیب و‌دارچین ،پر از نور ،پر از صدای سید مهدی و پر ازچکیدن قطره های آب روی سطح آب حوض ! پر از خاطره... سه ساعت بعد برایم پیام داد: سلام حسن یوسف پر چین من! ما رسیدیم‌ فرودگاه و تاچند دقیقه ی دیگر تهران را به مقصد دمشق ترک می کنیم. قربانت ،یحیی🌷
قسمت آخر داستان بلند خلوت در بهشت
قسمت آخر داستان بلند خلوت در بهشت.... گاهی باید خودت را بسپاری به گذر زمان . زمان مخلوق خدا و یکی از نشانه های وجود محبت خدا به انسان است ! فرض کن اگر زمان نبود اندوه ها و غصه ها همیشگی بودند و هیچوقت هیچ چیزی تبدیل به خاطره نمی شد! اگر زمانی وجود نداشت مدتِ محبت ها و دوست داشتن ها را نمی شد گفت !!!هرچند که بعضی از محبت ها بی پایان و بی زمانند.... یحیی چند روز یک بار با من تماس می گرفت و خیلی کوتاه از حال خودش خبری می داد . تقریبا یکماه و نیمی می شد که در و دیوار خانه و پوتوس ها و پنجره ها و‌من و بهار ، رنگ یحیی را ندیده بودیم. همه چیز در انتظار برگشتن یحیی بود .شنبه چندم آبان بود که تماس گرفت!صدایش خاک آلود بود ،گفت دلم برایت تنگ شده اگر خدا بخواهد آخر هفته بر می گردم . و من وبهارو پوتوس ها و پنجره ها لبریز از شادی بودیم .با خودم حساب کردم که تا چهارشنبه کلی زمان دارم که خانه را برق بیندازم و برایش بسکویت درست کنم و قلمه های پوتوس را توی گلدان های جدید بکارم . دل توی دلم نبود . دلم برایش تنگ شده بود.برای چشم هایش ،برای ریش های زیتونی بلندش،برای جمعه عصرهایی که باهم می رفتیم فلکه ی بستنی ها... کاش هیچوقت جنگی رخ نمی داد و هیچ انسانی مجبور نبود زندگی خودش را فدای مبارزه با متکبران‌ و گردنکشان عالم کند. آنقدر ذوق داشتم که دوروزه کل خانه را برق انداختم ،گل ها را کاشتم توی گلدان های گلی وگذاشتم دور حوض .خانه بی یحیی یکی از عناصر موثر زیبایی اش را نداشت .یحیی با آن دسته موی پریشان روی پیشانی اش . سربازها از جنگ با روس خسته و در مانده برگشته بودند به چمن سلطانیه.باز هم همان مه غلیظ و همان کورسوی نور.بین چهره ی آفتاب سوخته ی سربازها چهره ی سید محمد مجاهد را شناختم ، امایحیی را ندیدم...همه بودند اما یحیی نبود! از خواب پریدم.غم عجیبی بر روحم سنگینی می کرد،تلاش کردم که بخوابم شاید توی خوابم یحیی برگشته باشد اما خوابم نمی برد! تلفنم را برداشتم ساعت دو و نیم بود .اینترنت گوشی را روشن کردم ،همیشه اول کار تا اینترنت گوشی بالا می آمد بخاطر حجم پیام ها تلفنم هنگ می کرد . شروع کردم پیام ها را یکی یکی باز کردم ! بابا پیام صوتی گذاشته بود ،ترسیدم بهار از خواب بیدار شود از پیام بابا صرف نظر کردم... پیام ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد! پیام ها را باز می کردم مثل آدم های شیدا... مثل دیوانه ها... مثل آن ها که هیچ درکی از مفهوم زمان ندارند! مثل آن ها که هیچ وقت یحیی را ندیده بودند! مثل آن ها که توی چمن سلطانیه بین سربازهای برگشته از جنگ دنبال کسی می گردند و پیدا نمی کنند! لباس های یحیی هنوز روی جالباسی آویز بود ! او آخر هفته می آید و این لباس ها را می پوشد و با هم می رویم حرم!با هم می رویم فلکه ی بستنی ها... برایش بسکویت درست کردم،یک دختر دیگر می آوریم اسمش را می گذاریم یحیی خانم!خودم روی یقه ی لباسم برایش یادگاری یک شاخه رز دوختم! اصلا الان سوریه ساعت چند است؟ جنوب حلب را موشکباران کردند ! این ها اشتباه می کنند !یحیی حلب نبود! خودش گفت آخر هفته بر می گردد... زمان برای من متوقف شده بود .توی چمن سلطانیه دیگر همان کورسوی نور هم نبود .انگار هیچکس را نمی شناختم‌! چشمه ی اشکم همانطور داشت می جوشید و قلبم می سوخت.در دل آن نیمه شب غریب من بودم و یک خانه پر از خاطرات ناتمام،بهاری که بی خبر از همه جا توی خواب عمیق بود!لباس های یحیی که روی جالباسی داشتند نفس می کشیدند! پوتوس هایی که باورشان نمی شد روح زندگی رفته باشد! چهارشنبه شب یحیی برگشت ! بابا همان وقت که با خبر شده بود حرکت کرده بود به سمت قم....رفتیم معراج شهدا ! یحیی دراز به دراز توی تابوت عمیق خوابیده بود !صورتش پر از ترکش بود !ریش های زیتونی اش سوخته بود ....یک دسته مو روی پیشانی اش ولو شده بود! دورتا دور یحیی چهره های آشنا نشسته بودند ،سید محمد مجاهد ،جمال الدین حلی،سید احمد ،سید مهدی ،نواب صفوی ،و خیلی های دیگر ....نشستم کنارش ! پوتوس دیلاق من بلند شو ! پاشو با هم برویم خانه ! برایت عود سیب و دارچین گذاشتم ... برایت بسکویت درست کردم ... قلمه های پوتوس را کاشتم توی گلدان .پنجره ها منتظرت هستند ! مداح سینه می زد و می خواند : از شام بلا شهید آوردند ، با شور و نوا..... بوی عود سیب همه جا پیچیده بود ! یحیی رسیده بود به آن خلوت نورانی !گستره ی ولایت انسان‌معصوم.از جای ترکش های روی صورتش دود عود بیرون می زد ! صدای قطره ی آبی که از شیر آب روی سطح حوض می ریخت با صدای سید مهدی و آرامش یحیی ،با پنجره های نورانی و بوی عود سیب و شاخه های پوتوس به وحدت رسیده بودند! عطر یحیی همه جا پخش شده بود.... چادرم بوی یحیی گرفته بود . پایان