eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
681 دنبال‌کننده
360 عکس
60 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پانزدهم @baghchekman نور آفتاب از پشت پرده افتاده بود روی گل های قالی ، نسیم اردیبهشت می خورد پشت پرده و با هر تکان، کلی نور می پاشید توی فضای اتاق‌.شاخه های پوتوس تا سقف رفته بود و با نخ هایی که یحیی توی مسیرش با سنجاق بسته بود روی دیوار هدایت شده بود .زیر پوتوس چند تا قاب قهوه ای کوچک و بزرگ زده بودم،از آدم های الهام بخش و کاریزماتیکی که نقش مهمشان هدایت آدم ها بود !!از آن هایی که دستشان به چشمه ی نور بند شده بود و به قله ی قاف رسیده بودند! توی عود سوز یک شاخه ی عود سیب و دارچین گذاشتم که دود می شد و می رفت به کمال برسد! کمال بخش فضای یک خانه ی دلچسب و دوست داشتنی! بهار آجرهای چوبی را روی هم می چید و چیزی می ساخت و دوباره همه را می‌ریخت و از نو شروع می کرد و من غرق در ساخت و ساز کودکانه ی او بودم. ما آدم ها همه در حال ساختن و خراب کردن و از نو شروع کردنیم!ساخت و ساز و تخریبی که از قوس نزول شروع می شود و تا قوس صعود ادامه پیدا می کند و فرایند تکامل را بوجود می آورد!ما تجربه می کنیم و پشیمان می شویم ،بارها زمین می خوریم چون حواسمان به نخ های روی دیوار نیست!پوتوس ها دستشان را می گیرند به نخ هایی که یحیی روی دیوار برای هدایتشان گذاشته و در جهت نور بالا می روند! بعد شاعر برایشان می گوید: خوشا بحال گیاهان که عاشق نورند.... ما هم هر چه خودمان را می سازیم و شاخه های روحمان جوانه میزند و بالا می رویم باید دستمان را به نخ های روی دیوار که یحیی با سنجاق محکم کرده بگیریم و بالا برویم!!! اما!!نه! نخ های روی دیوار برای وزن پوتوس هاست تاب تحمل وزن ما را ندارد!!! ما آدمیم دستگیره ی محکم می خواهیم!دستگیره ای که کنده نشود!نخ بلندی که تاب رسیدن به کمال را داشته باشد !ریسمانی که پیش از ما مسیر را رفته باشد و راه را بداند!!!ریسمانی که جهت حرکت ما را مشخص می کند و مارا به چشمه ی نور می رساند. به قله ی قاف! بهار با دیوار چوبی شروع کرد و حالا رسیده بود به خانه...کمال از بین آجرهای توی دستش می چکید روی زمین. آهنگ صدای سید مهدی همانطور که در خیال من تحت الحَنک کرده بود و روی منبر نور نشسته بود جاری شد: شناخت نفس در وادی توحید زمانی محقق می شود که انسان به امام برسد.تمام هدایت ها از امام است.امام خورشیدیست که خدا در عالم روشن کرده تا بر انسان بتابد و آدم عوالم درون خودش را بتواند ببیند!اگر آدمی آن خورشید را نبیند و در معرض تابش آن قرار نگیرد به چوخ می رود!!چوخش را البته ذهن من گفت نه خیال سید مهدی. داشتم با خودم مرور می کردم که دستم را به کدام دستگیره محکم کردم!ریسمان کمالی من کجاست که شاخه های سبزم در مسیر به آن می آویزد و بالا می رود ؟!پوتوس روح من الان به کجای نور رسیده که صدای چرخش کلید توی در، رشته ی افکارم را پاره کرد!!!یحیی بود! گفت : سلام دخترا ... گفتم : سلام ،داشتم با پوتوس روحم طی طریق می کردم که تو رسیدی.حداقل اطلاع قبلی بده بیاییم استقبالت... یحیی با خنده گفت :روح تو که پوتوس نیست حسن یوسف مخملی خوشرنگ است... پوتوس روح منست!دیلاااق سبز!بعد هم پاکت های خرید را داد دستم و بهار را که به استقبالش آمده بود در آغوش گرفت .... آفتاب به اوج رسیده بود!ولوله ای افتاده بود میان گل های قالی.... صدای اذان بلند شد. اذان به اشهد ان علی ولی الله که رسید عطر کمالش بلند شد ! یحیی وضو گرفت و جانمازش را پهن کرد روی گل های مسلمان قالی که اذانشان را باد گفته بود سر گلدسته ی سرو . من هم آماده ی نماز شدم!نماز جماعت حسن یوسف در وادی توحید به امامت پوتوس دیلاق سبز ! https://eitaa.com/tayebefarid ... https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
قسمت شانزدهم @baghchekman ظهر مرداد کویر بیداد می کرد!طوفان ، گرد وخاک شدیدی روی سرو صورت شهر پاشیده بود و هوا را کثیف کرده بود! صدای هوهوی باد از کنار شیارهای پنجره می آمد داخل خانه . صبح همه جا را گردگیری کرده بودم اما انگار نه انگار، یک لایه غبار روی همه چیز نشسته بود . خیلی وقت بود خیاطی نکرده بودم .حس و حالش بود! تقویم نجومی را نگاه کردم : «جمعه برای بریدن و دوختن، لباس نو، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی ،و طول عمر میشود.» یحیی آن پیتوس سبز دیلاق که زندگی بخش بود ، هروقت می خواست ناخن هایش را بگیرد یا سر و ریشش را اصلاح کند یا عبا و لباس جدید بدوزد تقویم نجومی را نگاه می کرد!در تقویم نجومی هر سال آمده بود که چه روزی برای چه کاری مناسب است. وضو گرفتم و کاغذ الگو را برداشتم و اندازه هارا گذاشتم کنارم و شروع کردم به رسم ، سرازیری شانه و حلقه آستین و بلندی لباس و... ادریس پیامبر مبدع خیاطی بود !تا پیش از او مردم با برگ های درختان و پوست حیوانات خودشان را می پوشاندند.اما ادریس دید اینجوری نمی شود که! راه میروی ساق سمبه هایت پیدا می شود ،دستت را بالا می بری تا هم فیها خالدونت پیداست ،خم می شوی یکجور دیگر ،میخواهی بنشینی جورهای خیلی دیگر ترررر! با خودش گفت : اینجوری که نمی شود !دیگر حریم شخصی و این ها نداریم !!! خدا به ادریس کمک کرد و او با عقلش کشف کرد که می توان دوخت و دوز کرد و یک لباس چفت و بست دار درست کرد که برهنگی هایت پیدا نباشد!!! ادریس با کشف خیاطی به آدم هاشخصیت داد!! خدا به ادریس خیر بدهد که از بربریت برهنگی و بی چفت و بستی مارا رساند به پوشیدن لباس درست و درمان و آبرو مند!!! فرضش را بکن ! یحیی با آن ریش و پشم لباسی از برگ درخت چنار بپوشد!!!! تصورش هم غیر ممکن هست.آن وقت لباس برگ چناری یحیی بعد از چند روز روی تنش خشک میشد !!!....بقیه اش را نمی‌گویم. چه خوب شدن که خدا ادریس را فرستاد تا ما کامل تر بپوشیم!! رسم الگو که تمام شد،پارچه ی صورتی چارخانه را که مدت ها منتظر گذاشته بودم برداشتم و روی میز پهن کردم و الگو را با سنجاق روی پارچه تنظیم کردم .و بعد با صابون از کنار کاغذالگو به فاصله ی یک سانت تمام سطح پارچه را علامت گذاری کردم .هر وقت می خواستم خیاطی کنم بهار زودتر از من دست بکار میشد! با قیچی پارچه ی صورتی چارخانه را از بی هویتی در آوردم .هر چند هنوز یک پیراهن بالقوه بود اما اگر من دست می جنباندم و بخت یاری می کرد این پارچه به فعلیت می رسید ودر سیر حرکت جوهری خودش بعد از مدت ها بلاتکلیفی به کمال . یحیی با دوستانش جمعه ها مباحثه می گذاشتند اما زودتر بر می گشت خانه تا با هم برویم فلکه ی بستنی ها با هم آب نیشکر و بستنی بخوریم. صاحب کافه ساقه های تقطیع شده ی نی شکر را جلوی نگاه منتظر مشتری می گذاشت توی دستگاه و در چشم به هم زدنی آب نیشکر را می ریخت توی پارچ گردی که زیر دستگاه بود .و بعد هم آب می ریخت توی لیوان و می داد دست مشتری ها... کار برش پارچه تمام شده بود . بهار جعبه ی دکمه ها را کف اتاق بخش کرده بود و داشت بر اساس رنگ ها دسته بندی می کرد. از توی جعبه قرقره ها نخ و ماسوره ی صورتی را برداشتم و چرخ را تنظیم کردم .بسم اللهی گفتم و پدال را فشار دادم ! ولباس بالقوه ی صورتی چارخانه در آستانه ی به فعلیت رسیدن قرار گرفت!می رفت تا بشود یک لباس زیبا ....لباسی که لبه های یقه اش نوار کتانی کرمی باشد و از نزدیک دکمه خورهای سینه اش تا کنار گردنش پر از گل های رز صورتی گلدوزی شده باشد . با روسری حریر طوسی بپوشی اش و یحیی با ذوق نگاهت کند و بگوید....خدای من!چه دختر طوسی صورتیه با کمالاتی!!!حسن یوسف کی بودی تو!!!! بعد هم شروع کند از دوخت و دوز و سلیقه ات حرف بزند و قربان صدقه ات برود.... دوتا تکه ی صورتی ساده دو طرف یقه ی لباس دوختم تا در اولین فرصت چند شاخه رز رویش بکارم!!!یعنی بدوزم.... نوارهای گیپور کتان را دوختم دور تا دورش و بعد هم سجاف ها و پیلی های دور کمرش!!! بهار توی بغلم نشسته بود و دستش را گذاشته بود روی دست من و موقع حرکت سوزن، دست من را که روی پارچه بود به جلو هل می داد!!!! پارچه حرکت می کرد و بهار از نزدیک سیر استکمالی یک پارچه ی صورتی چارخانه را می دید... قوس نزول این پارچه که از مزارع پنبه شروع شده بود و رفته بود توی کارخانه حالا توی دست های من به صعود رسیده بود . کار لباس تمام شده بود .مانده بود دکمه ها و خوشکل دوزی هایش، خرده نخ هاو تکه های اضافی پارچه را جمع کردم و اتاق را جارو کشیدم . یحیی زنگ زد که آماده باش میخواهم ببرمتان فلکه ی بستنی ها!!!نزدیکم بیایید پایین. با شوق و ذوق آماده شدیم و رفتیم پایین.. رفتیم فلکه ی بستنی ها به صرف آب نیشکر و بستنی سنتی مشهدی .... https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
به مناسبت ۲۷ دیماه سالروز شهادت اسطوره ی مبارزه شهید نواب صفوی.
عباسیه شلوغ بود ،مردم دسته دسته می آمدند مسجد.بی بی می گفت بابای خدابیامرزت که بچه بود خونمون محله ی لب آب بود. هر چارشنبه شب دستشو می گرفتمو می اووردمش مسجد اباالفضل... با امیر قدم زنان با دوچرخه ها بر گشتیم سمت خانه. مادر امیر در کوچه ایستاده بود ،سلام کردم. _سلام پسرم ،دستت درد نکنه وایسا کاسه ی آشی که ظهر زحمت کشیده بودیرو بیارم .طولی نکشید که کاسه را آورد.توی کاسه یک تکه نبات زعفرانی گذاشته بود.با کاسه راه افتادم سمت خانه! دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و کلید خانه را از جیبم در آوردم . صدای گوشخراشی شبیه شلیک گلوله مرا سرجایم میخکوب کرد!هول شدم و کاسه ی گلسرخی از دستم افتاد و تکه تکه شد.صدا ادامه داشت.. عابرها ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند .بعضی ها می گفتند صدا از سمت شاهچراغه..... جلدی پریدم روی ترک دوچرخه و رفتم سر خیابان اصلی . بعضی ها از سمت حرم داشتند بر می گشتند.انگار توی حرم خبری شده بود! از آدم هایی که رد می شدند می پرسیدم چه اتفاقی افتاده کسی چیزی نمی دانست!مرد جوان مضطربی داشت بایکی تلفنی حرف می زد. _ خودم دیدمش !از همان دم در شروع کرد به خادم ها شلیک کرد!!!! از دوچرخه پیاده شدم،قلبم آنقدر تند می زند که انگار از توی سینه ام می خواست بیرون بزند. صدای آژیر بلند شده بود. پلیس خیابان را بسته بود و اجازه ی ورود به مردم را نمی داد. آمبولانس ها که وارد حرم می شدند خبر از اتفاق بزرگی می دادند.یک اتفاق تلخ. مردم دسته دسته می آمدند سمت حرم اما راه بسته شده بود.برگشتم خانه ،ممکن بود بی بی و مامان بر گردند و نگرانم بشوند! از بین جمعیت نگران حرکت کردم ،توی شلوغی قیافه ی کسی پیش چشمم خیلی آشنا آمد!می شناختمش،پیرمردی ظهری بود !همانکه جلوی در مسجد مشیر نشسته بود. گفته بود امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند!!! خانه ی سید احمد شلوغ می شود!!!!می خواستم بروم پیشش و بگویم فرشته ها از کجا ستاره های دنباله دار را می برند ،اما توی جمعیت گمش کردم. رسیدم خانه ،کم کم سرو کله ی بی بی و مامان ومریم هم پیدا شد.اما زار و خسته و گریان. چشمهای بی بی شده بود کاسه ی خون و زیر لب نفرین می کرد. _خیر نبینه الهی که زائرای احمد ابن موسی رو شهید کرد. شب تلوزیون اخبار حرم را نشان داد. بی بی با چشم پر اشک تعریف می کرد که اول انقلاب هم منافق ها مردم را با همین روش ها شهید می کردند! برای اینکه مردم را بترسانند! اما مردم نترس تر شدند ..... یادم نیست که کی خوابم برد اما صبح زود بی بی صدایمان کرد و گفت : پاشین بریم حرم سر سلامتی بدیم به احمد ابن موسی... با بی بی و مامان و مریم رفتیم سمت حرم .از سنگ سیاه تا حرم راهی نیست ! رسیدیم ورودی حرم!بی بی عین آدم های عزادار که یکی از عزیزانشان مرده باشد گریه می کرد وببم ببم می کرد،مامان هم.چادرهای خونی جلوی ایوان آویزان شده بود و مریم با دیدن این صحنه بغضش شکست! خیلی از مردم آمده بودند توی حرم.جای شهدا عکس و گل گذاشته بودند. چشم های آدم ها گریان بود ،همه غصه دار بودند!انگار این شهدا خانواده ی همه بودند... از بی بی و مامان و مریم جدا شدم و رفتم سمت مردانه.ضریح را بوسیدم !بین شهدا چندتا دانش آموز بود که یکی شان تقریبا هم سن و سال من بود. شاید دیروز عصر آمده بود ضریح را بوسیده بود وبرای خودش آرزوهای خوب کرده بود!عکس یادگاری گرفته بود...... چشمم که به داخل ضریح افتاد صدای پیرمرد توی ذهنم تداعی شد!ستاره های دنباله دار !فرشته ها !خانه ی سید احمد.... خانه ی سید احمد حرم بود و ستاره های دنباله دار شهدای حرم.... دیشب فرشته ها آمده بودند حرم !ستاره های دنباله دار را باخودشان برده بودند.... . ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid