eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
682 دنبال‌کننده
360 عکس
60 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
عباسیه شلوغ بود ،مردم دسته دسته می آمدند مسجد.بی بی می گفت بابای خدابیامرزت که بچه بود خونمون محله ی لب آب بود. هر چارشنبه شب دستشو می گرفتمو می اووردمش مسجد اباالفضل... با امیر قدم زنان با دوچرخه ها بر گشتیم سمت خانه. مادر امیر در کوچه ایستاده بود ،سلام کردم. _سلام پسرم ،دستت درد نکنه وایسا کاسه ی آشی که ظهر زحمت کشیده بودیرو بیارم .طولی نکشید که کاسه را آورد.توی کاسه یک تکه نبات زعفرانی گذاشته بود.با کاسه راه افتادم سمت خانه! دوچرخه را تکیه دادم به دیوار و کلید خانه را از جیبم در آوردم . صدای گوشخراشی شبیه شلیک گلوله مرا سرجایم میخکوب کرد!هول شدم و کاسه ی گلسرخی از دستم افتاد و تکه تکه شد.صدا ادامه داشت.. عابرها ها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند .بعضی ها می گفتند صدا از سمت شاهچراغه..... جلدی پریدم روی ترک دوچرخه و رفتم سر خیابان اصلی . بعضی ها از سمت حرم داشتند بر می گشتند.انگار توی حرم خبری شده بود! از آدم هایی که رد می شدند می پرسیدم چه اتفاقی افتاده کسی چیزی نمی دانست!مرد جوان مضطربی داشت بایکی تلفنی حرف می زد. _ خودم دیدمش !از همان دم در شروع کرد به خادم ها شلیک کرد!!!! از دوچرخه پیاده شدم،قلبم آنقدر تند می زند که انگار از توی سینه ام می خواست بیرون بزند. صدای آژیر بلند شده بود. پلیس خیابان را بسته بود و اجازه ی ورود به مردم را نمی داد. آمبولانس ها که وارد حرم می شدند خبر از اتفاق بزرگی می دادند.یک اتفاق تلخ. مردم دسته دسته می آمدند سمت حرم اما راه بسته شده بود.برگشتم خانه ،ممکن بود بی بی و مامان بر گردند و نگرانم بشوند! از بین جمعیت نگران حرکت کردم ،توی شلوغی قیافه ی کسی پیش چشمم خیلی آشنا آمد!می شناختمش،پیرمردی ظهری بود !همانکه جلوی در مسجد مشیر نشسته بود. گفته بود امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند!!! خانه ی سید احمد شلوغ می شود!!!!می خواستم بروم پیشش و بگویم فرشته ها از کجا ستاره های دنباله دار را می برند ،اما توی جمعیت گمش کردم. رسیدم خانه ،کم کم سرو کله ی بی بی و مامان ومریم هم پیدا شد.اما زار و خسته و گریان. چشمهای بی بی شده بود کاسه ی خون و زیر لب نفرین می کرد. _خیر نبینه الهی که زائرای احمد ابن موسی رو شهید کرد. شب تلوزیون اخبار حرم را نشان داد. بی بی با چشم پر اشک تعریف می کرد که اول انقلاب هم منافق ها مردم را با همین روش ها شهید می کردند! برای اینکه مردم را بترسانند! اما مردم نترس تر شدند ..... یادم نیست که کی خوابم برد اما صبح زود بی بی صدایمان کرد و گفت : پاشین بریم حرم سر سلامتی بدیم به احمد ابن موسی... با بی بی و مامان و مریم رفتیم سمت حرم .از سنگ سیاه تا حرم راهی نیست ! رسیدیم ورودی حرم!بی بی عین آدم های عزادار که یکی از عزیزانشان مرده باشد گریه می کرد وببم ببم می کرد،مامان هم.چادرهای خونی جلوی ایوان آویزان شده بود و مریم با دیدن این صحنه بغضش شکست! خیلی از مردم آمده بودند توی حرم.جای شهدا عکس و گل گذاشته بودند. چشم های آدم ها گریان بود ،همه غصه دار بودند!انگار این شهدا خانواده ی همه بودند... از بی بی و مامان و مریم جدا شدم و رفتم سمت مردانه.ضریح را بوسیدم !بین شهدا چندتا دانش آموز بود که یکی شان تقریبا هم سن و سال من بود. شاید دیروز عصر آمده بود ضریح را بوسیده بود وبرای خودش آرزوهای خوب کرده بود!عکس یادگاری گرفته بود...... چشمم که به داخل ضریح افتاد صدای پیرمرد توی ذهنم تداعی شد!ستاره های دنباله دار !فرشته ها !خانه ی سید احمد.... خانه ی سید احمد حرم بود و ستاره های دنباله دار شهدای حرم.... دیشب فرشته ها آمده بودند حرم !ستاره های دنباله دار را باخودشان برده بودند.... . ۱۴۰۱ https://eitaa.com/tayebefarid