eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
683 دنبال‌کننده
368 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت آخر داستان فروغ خانم تقدیم‌حضورتون
قسمت آخر داستان فروغ خانم از راه مسجد رفتم تیمچه.حاج‌حبیب منتظر بود.تا منو دید گفت نخسته امیر خان! چکار کردین بابا؟ گفتم سلام حاجی هیچی منتظر جوابیم تا خدا چی بخواد. گفت انشالا خیره ... گفتم انشالا. مشغول کارای عقب افتاده ی حجره شدم ،چند قلم از مفرده ی ادویه ها ناقص بود یا اصلا نداشتیم یا آسیاب نشده بود.دست بکار شدم . زنیون هایی که حاج حبیب تمیز کرده بود رو ریختم توی آسیاب و درشو چفت کردم.دکمه ی قرمزو زدم ! چرخش تیغه وپودر شدن زنیون ها رو حس می کردم ،از کنار در آسیاب گَرد زنیون با فشار بیرون می زد و میرفت توی دماغم. عطر تندش همه ی حجره رو پر کرده بود.بعد از زنیون نوبت گل بود . تا مفرده ها آماده بشه و کسری هارو سفارش بدیم بعدالظهر شده بود ،دم عید بود وبازار غلغله. غروب خورد و خسته رسیدیم خونه .دوسی تا ریخت و قیافه ی مارو دید گفت کلم پلو گذوشتم با سلاد آبغوره(سالاد شیرازی)، خودشم نخورده بود ،منتظر مونده بود تا ما برسیم. عطر کلم پلو کل خونه رو برداشته بود،با اینکه مجموعا عطر کلم پلو بود اما میشد جزییات بورو تفکیک کرد!بوی کلم ،بوی ترخونی ،بوی کوفته.بوی سالاد ! بوی سفره ی دوسی. آخر شب نشستم پای جعبه ی نامه ها،یه عود صندل روشن کردمو گذاشتم تو عود سوز ،دوتا نامه ی آخر نامه های فروغ بود .بدون مقصد،بدون گیرنده ای به اسم کمال. روزهاپشت سر هم می گذشت اماکسی خبری از کمال نداشت ،آقای سعادت پدر فروغ وقتی دیدغیبت کمال طولانی شده و مدت صیغه ی محرمیت تمام شده با فروغ حرف زد و گفت ممکنه هیچوقت خبری از کمال نشه وراضیش کرد که به خواستگاری طلبه ی جوونی که از سادات خوش سابقه و‌مومن شیراز بود جواب مثبت بده و فروغ رفت پی بخت و اقبال خودش. نامه ی آخر با نامه های قبل فرق داشت هر چند که باز بدون مقصد و‌گیرنده بود،هم رنگ جوهر و هم جنس کاغذ!اما خط خط فروغ بود! هو الحی الذی لایموت امروز شنیدم آقا کمال سیفی در صحت و سلامت کامل در نجف اشرف به سر می برد،او‌ بعد از درگیری با امنیه ها و مضروب کردن آن ها از مملکت خارج شد و به عتبات پناه برد. هرچند که امروز نه نامی و نه نشانی از رضا خان باقیست اما این آوارگی ها و این مقدرات، باقیات غیر صالحاتیست که تا ابد بر پیشانی او خواهد ماندو حساب و کتاب او با حضرت حق جل جلاله است. فروغ السادات سعادت پرور شهریور ۱۳۲۰ عود به نیمه ی راه رسیده بود و میسوخت : بیچاره لیلی .... بیچاره مجنون... خاطرات ناتمام فروغ و دعاهای هفتاد سال پیش کمال پیش خدا گم نشده بود و حالا امید ازحجره ی حاج حبیب جوانه زده بود وقد کشیده بود به حجره ی فرش رسیده بود و دست تقدیر حاج رسولو کشونده بود به ولیمه ی عتبات حاج‌ حبیبو ،فروغ نه ببخشید مریم، چشمای دوسی رو گرفته بودو... عطر گلخونه ی مریم‌ وقتی جواب آزمایشگاهو گرفتیم تو کل خونه ی حاج حبیب پیچید! دوروز بعد توی شبسون مسجد وکیل عاقد داشت عقد مارو میخوند : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... اشک‌ چشمای دوسی رو پر کرده بود ،مریم‌کنارم نشسته بود و داشت قرآن میخوند، فروغ السادات داشت روی سرمون قند می سابید.وقتی مریم بله روگفت انگشتر دُر نجف دستم بودو کمال آقا هموجوری که لبه ی حوض نشسته بود داشت تو آب صافِ حوض به دعای مستجابش نگاه می کرد.
نقد فیلم موقعیت مهدی
مهدی ایستاده در غبار امروز رفتیم موقعیت مهدی .عاشقانه ی جنگی تراژیک،بازی هادی حجازی فر مثل همیشه دوست داشتنی بود مثل همه ی نقش هایی که به او می آید،مثل ایستاده در غبار،برای اولین کار بلندش عالی بود،هر چند فیلم از نگاه مخاطب خالی ازنقد نبود! اولین و جدی ترین نقدی که میشود عنوان کرد این بود که این فیلم یک اثر ترکی بود با زیر نویس فارسی آن هم با کیفیت بد! مارفته بودیم که فیلم ببینیم اما مدام حواسمان به زیر نویس بود،زیر نویسی که سریع می گذشت و مخاطب نگران بود مطلبی را نخوانده از دست بدهد .طوری که ده دقیقه ی اول شروع فیلم مخاطبین از سطح سالن به ردیف های جلو رفتند تا شاید بتوانند زیر نویس را بهتر بخوانند.اول تصور کردیم شاید فقط شروع داستان به زبان ترکی باشد اما حقیقت این بود که این فیلم به زبان ترکی بود. نقد دوم: برخی روایات داستان ناقص بود ،طوری که اگر مخاطب نسبت به شخصیت برادران باکری خالی الذهن آمده بود شاید متوجه قسمت هایی از فیلم نمی شد.مثل ماجرای برچسبی که به باکری ها زده شد درباره ی منافق بودن و توبه نامه ی حمید. نقد سوم : این فیلم بیشتر ازینکه به زندگی مهدی بپردازد به موقعیت های مهدی در جنگ می پرداخت ،مخاطب آمده بود از زندگی مهدی باکری بیشتر بداند،اما موقعیت مهدی سریع روایات هر پرده را میگفت و می گذشت. نکته ی آخر: فیلم مظلومیت باکری هارا به خوبی نشان داد،فرصت زندگی نداشتن و دغدغه مند بودن ،عدالتخواهی مهدی در ماجرای برگرداندن پیکر حمید،و...مخاطب دوست داشت در کار ارزشمند هادی حجازی فر بیشتر از مهدی بشنود اما خب فیلم در حقیقت موقعیت مهدی بود. پایان فیلم و تنها ماندن مهدی به خوبی روایت شده بود ،هر چند مکالمه مهدی با حاج احمد کاظمی خیلی آن حس فایل صوتی موجود را منتقل نمی کرد.لوکیشن ها و فضاسازی دهه ی شصت خیلی به واقعیت نزدیک بود .در کل فیلم دوست داشتنی و اثر هنرمندانه ای بود که فقط هادی حجازی فر می توانست اینقدر ملموس آن ویژگی ها را منتقل کند ! دیدن این فیلم ارزشمند رو به دوستان توصیه می کنم و به آقای حجازی فر دست مریزاد میگم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما مردم آخرالزمانیم.وارث همه ی گناهان امت های پیش از خودمان .گناهانی که گاهی بخاطر یک قلمش یک شهر و دیار گرفتار عذاب الهی می شد!اما حالا ما در میان گناه غوطه وریم،در میان پلشتی ها و زشتی ها.ماجرای امروز حرم رضوی تیتر یک قسمت از تاریخ بود «امت بنی اسراییل در یک دم صبح شماری از انبیای خود را کشتند!»....خدا بیشتر از هر قومی برای بنی اسراییل هزینه کرد،بیشترین انبیاء،بیشترین معجزات،بیشترین اسباب رشد و هدایت ،منّ و سلوی!اما بنی اسراییل عدس و پیاز را بیشتر از مائده ی بهشتی می پسندید چون مزاج جماعت سفله به حداقل ها رضایت می داد..... وقتی گوش های بنی اسراییل به شنیدن هایی عادت کرد که خدا دوست نداشت،وقتی چیزهایی دیدند که خدا نگفته بود ،وقتی بجای من ّو سلوی هوس عدس و پیاز کردند و وقتی بجای صوت مزامیر داوود به گوساله ی سامری دل سپردند صدای موسی آزارشان می داد، وچشم هایش.... موسی میان بنی اسراییل مدفون شد در کنار خودشان اما کسی نمی دانست قبر او کجاست!و موسی شد پیغمبر مفقود الاثر تاریخ... کاش آنهایی که تاریخ را نوشتند کامل می نوشتند!می نوشتند که هرزه گوها و بد دل های بنی اسراییل علیه انبیاء چه می گفتند که آن جماعت در فاصله فجر کاذب و دم صبح آن همه مسیح را سربریدند؟ کاش می فهمیدند این که و لعن الله امة اسرجت و الجمت و تنقبت لقتالک در پی لعن پسر مرجانه و آل ابی سفیان و عمر سعد و شمر آمده یعنی چه. من ناگزیرم که بنویسم آنها که به سعایت علیه صالحان می پرداختند در عمل قاتلان انبیاء شریک بودند.(طیبه فرید)
داستان بی نام
نخورده مست.... مرد کوزه را برداشت و گرفت توی بغلش و راه افتاد سمت خانه.هُرم گرما از دیوار کوچه‌ پس کوچه های خاکی توی مسیرش بلند می‌شد و می نشست روی صورتش!پیشانی بلندش خیس شده بود ،با آستینِ دستی که آزاد بود عرق روی پیشانی اش را پاک کرد، تمام این سال ها نتوانسته بود دست ازین عادتش بکشد،عادت میخواری. عابرهای پیاده با سلام از کنارش می گذشتند!کجا می گسار بین مردم این همه عزت و آبرو دارد؟ اما او داشت!بخاطر طبع شاعرانه و محبتش به علی مردم دوستش داشتند.محبتش لاف نبود ،راست می گفت،ته دلش چنان به عشق علی قرص بود که هر جا می رسید بدون ترس با ابیاتش خلفا را مذمت می کرد.محبتش را همه می دانستند،رسوای خاص و عام بود. وسط بازار به مردم می گفت : هر کسی یک فضیلت علی را بگوید که من برایش شعری نگفته باشم مرکبم و هر چه همراهم دارم مال او!اسمش سید بود نه اینکه علوی باشد،نه!!!اصالتا یمنی بود،یمنی ها قریشی نیستند اما عاشقند.نخورده هم مستند...مثل اویس. برای دربار عباسی ها شعر می گفت و سفاحِ خلیفه هر سال کلی صله برایش می فرستاد یک اسب ویک جاریه و یک کیسه ی چرم پر از درهم و یک گنجه پراز لباس های فاخر عربی... همانطور که کوزه را توی بغلش گرفته بود تلو تلو خوردن شراب را حس می کرد!توی دلش داشت می خندید به عابرهای پیاده ای که نمی دانستند شاعر خوش چهره ی خوش سخنِ محبِ علی ، توی کوزه اش شراب دارد! توی پیچ کوچه ی خاکی که آمد بپیچد با ابا محمد روبرو شد ،دستو پایش راگم کرده بود ،می دانست که امام باطن عالم و آدم را می بیند...می دانست که به گوش امام صادق رسیده که شاعر محبتان اهل بزم شرابست. گریزی نبود،چشمش توی چشمهای امام قفل شد ،بجای خون، اضطراب توی رگهایش حرکت می کرد. با صدای بریده گفت السلام علیک یا ابا محمد . امام با روی خوش جوابش را داد و گفت:حِمیَری توی کوزه ات چه داری؟ شاعر از خجالت بناگوشش داغ شده بود، ناغافل گفت: یابن زهرا شیر است! امام دستش را گرفت جلوی حمیری و گفت: کمی از شیر را توی دستم بریز ! گیر افتاده بود نه راه پیش داشت و نه راه پس!می دانست که امام دارد باطن کوزه رامی بیند!اما از خجالت رویی نداشت که بگوید شرابست. ناچار سر کوزه راکج کرد و با سر شکستگی شراب را ریخت توی دست امام! ولی شراب نبود ،شیر بود.... حالا داغی بناگوشش افتاده بود توی تمام بدنش!بدون اینکه اراده کند چشم هایش خود بخود می جوشید! توی چشمهای ابا محمد داشت غرق میشد!که امام نجاتش داد! حمیری امام زمانت را می شناسی؟ حمیری بی درنگ گفت:امام زمان من کسیست که شراب را به شیر مبدل می کند..... غروب شده بود ، سید حمیری دامن کشان عرض کوچه را می گذراند!گاهی با آستین دستی که آزاد بود چشم های خیسش را پاک می کرد.چشم هایش دوباره می جوشید و می جوشید.. غم و محبت تمام وجودش را پر کرده بود ،کوزه ی شیر را توی بغلش محکم گرفت ،محکمتر از قبل... رد پاهایش توی کوچه مانده بود.
امروز به من اجازه ندادند از حضرتشان بنویسم. وضو گرفتم ،جوشش داشتم ،اما گویا الفاظ اذن جاری شدن بر کاغذ نداشتند. میخواستم از لحظات خداحافظی حبیب و محبوب بنویسم ،آنجا که آخرین پنجره ی رو به دنیاست و وقتی بسته می شود دیگر گشوده نمی شود!!! می خواستم بنویسم تا لحد را بگذارند قبض روح شدند وتمام غصه های سال های پس از رسالت ،لحظات سخت و جانفرسای نزول آیات ،روزهای تلخ شعب ابی طالب ،خاطره ی رفیق شفیقی که همه ی داشته هایش را صادقانه درطبق اخلاص ریخت تا درخت رسالت ریشه کند و شاخ و برگ دهد،از پیش چشمانشان گذشت! می خواستم بنویسم چه خداحافظی جانکاهی! انگار دلشان نمی خواهد لحد را بگذارند.دوست دارند یک دل سیر حرف بزنند و بگویند رفیق نیمه راهِ حبیب خدا شدی! پنجره ی لحد اگر بسته شود تو را دیگر نخواهم دید! می خواستم بنویسم تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت.... می خواستم بنویسم یادت هست خانه ی ما تنها خانه ای بود که همه ی اهلش مسلمانِ مومن بودند!!!! و تو پیش از همه به آرمان های من ایمان آوردی؟ می خواستم جور دیگری بنویسم اما!! نشد.
مرگْ آگاه... می شناسمش،می گفتند سرطان بدخیم دارد و‌می داند بزودی رفتنیست.می گفتند هنوز کامل با مریضی اش کنار نیامده... دیدمش! تکیده بود . همه اش رفته بود یکمش مانده بود! بی قرار بود .بین خودش و آدم های دیگر تفاوت بزرگی حس می کرد!آنقدر توی دلش خالی شده بود که هیچ‌چیزی نمی توانست آن حفره را پر کند... این بار اول نیست آدم هایی را می بینم که می دانند قرار است بزودی بروند! اما بارها پیش آمده، خیلی سالم ها که احتمالش را هم نمی دهند در همین فرصت هایی که فکرش را نمی کنند می روند و او با سرطان بدخیمش دارد زندگی می کند! همانطور که داشت حرف می زد قطره های درشت اشک از پلک پایین چشمش سر می خورد روی گونه اش. آدم مرگ آگاهی بود اما غم‌عجیبی داشت.احساس کردم بیشتر غمش از عظمت جائیست که باید برود و ازینکه آدم ها چقدر همه چیز را جدی گرفتند و غرقند. تفاوت او با ما توی همین مرگ آگاهی بود،درست زمانی که ما داریم زندگی می کنیم او برای کفنش امضای چهل مومن را جمع می کند!و منتظر آن حادثه ی بزرگ است که تجربه اش برای هر کسی متفاوت است. او تفاوت زیادی بین خودش با دیگران می بیند ،یک حفره ی عمیق توی دلش دارد که هیچ چیزی پرش نمی کند! شاید وقتی به پشت سرش و راهی که از سر گذرانده نگاه می کند توی دلش می گوید :«همه اش رفته کمش مانده!» دلم می خواست بگویم خدا همین غم ها رابرایت جبران می کند.همینکه بخودت آمدی و خوفت بیشتر از رجایت شده و از زندگی دل کندی! اما خودش همه رامی دانست. خدا گاهی این ها را بین ما می گذارد که اگر مرگ فجعه بیدارمان نکرد اینطوری بیدار شویم.خیالمان تخت نشود و بچسبیم به زندگی .اصل کار جای دیگریست.....
وقتی یکی از چشمش می افتاد با آرامش برش می داشت ،خوب نگاش می کرد ، بعد هم فوتش می کرد و دوباره می گذاشت سر جاش!انگار نه انگار... می گفت: خدا هنر به خرج داده، برای اینا وقت گذاشته .«خدا آدمارو دور نمیریزه» گیرم حالا یه غلطی هم کرده !بعد هم با یک تن صدای خسرو شکیبایی طوری می گفت «رحم‌کن» وباز هم برای تاکید می گفت رحم کن... بعدم هم همونطور که چشم‌می دوخت به بیرون پنجره می گفت: یه روز یجایی ،یهویی، یکاری میکنی که از چشم خدا میفتی... ما آدما همینیم!درهمیم. یجوری باش که خدا برت داره ،فوتت کنه بذارتت سر جات... بک یا الله بک یا الله بک یا الله
بدون عنوان را اینجا بخوانید
بی عنوان دنیاخواهی نخواهی سیاسی است.انگار اینگونه بودن ضرورت ذاتی عالم خاک است.گویا واجب ‌الوجود هم جانبدارانه و سیاستمدارانه سخن می گوید«ونرید ان نمن علی الذین الستضعفوا فی الارض و نجعلهم الائمة و نجعلهم الوارثین»(مستضعفین وارثان زمینند ما اینگونه خواسته ایم). از کلام واجب الوجود بالذات تنزل کنیم به جلوات ذات!به ما سوای او هر چه که هست!که در طریق امکانی خود میان وجود و عدم متحیرند!می بینی !!! ناف ممکنات را جانبدارانه بریده اند.تصور نکن ملت برای دو دسته شدن مستعدند !اطمینان داشته باش! هرچند که گرایش به توحید و وحدت، ذاتی ممکن است«فطره الله التی فطر الناس علیها». خدای رب الارباب جهت تدبیر عالم، سیاستِ چینش سنت های لایتغیر را در پیش گرفت تا انسان در سیر استکمالی خود ساحت تکوین و تشریع را مرتبط بداند،و بخاطر بیاورد که تدبیر عالم بدست اوست.... دنیا خواهی نخواهی سیاسی است واین خصوصیت عالم تزاحم و ماده است.سیاست ما فقط عین دیانت ما نیست،این حرف برای زمان مدرس بود،امروز سیاست ما همه چیز ماست وقتی نان و جان ملت را به برجام گره زدند.سیاست ما ریشه در انسان بودن ما دارد. در طی طریق میان قوس نزول و صعود آنها که ممتنع باشند قافیه را باخته اند!ما یا از ملازمان حقیم یا غیر آن .سه دسته نداریم. ملاک سیاسی بودن خداست! اگر می خواهید فرق سیاست و سیاست زدگی را بدانید خدا را ببینید!که الحق لا یعرف بأقدار الرجال.... ملاک سیاست که سیاست تدبیر و چاره جویی برای رسیدن به حق است خداست و خدا انسان را بر فطرت حنیف خود آفرید و انسان طیب در طلب رسیدن بحق در جستجوی چاره است ... ما خواه ناخواه سیاسی هستیم. یا ملازم‌حقیم یا غیر آن.در نزاع میان حق و غیر آن ممتنع نداریم.... ما سیاسی هستیم وقتی خدا عالم را جوری چیده که شما نمی توانید ممتنع باشید. اما با همه ی سیاسی بودنمان عاشق توحید و وحدتیم. ✒️طیبه فرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجم شوال سالروز ورود جناب مسلم ابن عقیل به کوفه.....
«حی متاله» (این متن رو یه آدم پشیمون می نویسه!) همه اش منتظر بودم درس هایم سبکتر بشود بروم ببینمش،ناخوش بود،بهار بود اما تو دل پاییز . فلسفه را عرفانی درس می داد.آرام‌و متین...کلوچه بود،کلوچه ی گردویی دارچینی.پر دغدغه و اما آرام و بی حاشیه. یک مدت نبود ،معاونت فرهنگی بی چشم و چراغ شده بود! گفتند رفته مرخصی بر می گردد... گفتم حتما خسته شده ...این آخری ها دل ودماغ نداشت. یکروز برگشت!اما چه برگشتنی! همان انسان ناطق بود ،امایکجور متفاوت!راه که می رفت پایش را می کشید روی زمین...چند وقت که گذشت دیگر خیلی فرق کرده بود!انسان ناطق نبود.....حی بود ،حی متأله.. دکترها گفته بودند ام اس دارد. حرف زدنش مثل قبل بود ،خوش اخلاق و پر انرژی ،محکم و مطمئن! آخرین قاب تصویری که توی ذهنم دارم خداحافظی توی لابی حوزه بود.می خواستم برای زندگی ابدی بروم قم!تا شنید جدی جدی رفتنی ام با پهنای صورت اشک ریخت. او سنخیت داشت مجاور نبود ،من مجاور بودم اما سنخیت نداشتم.من انسان ناطق بودم و او حی متاله بود.... تلفنی بااو در تماس بودم ...اما نمی گفت که زمینگیر شده.بدن مادی اش رو به اضمحلال بود و بدن مثالی اش رو به استکمال. همه اش منتظر بودم درس هایم سبکتر شود برگردم بروم ببینمش... درس ها خیال سبکتر شدن نداشتند. حتم دارم خود شیخ مرتضی انصآری وقتی رسائل را می نوشت به سرعت ما نمی نوشت. شهید هادی ذوالفقاری را اولین بار که دیدم بی اختیار ذهنم به سمت او کشیده شد.خاطره ی زندگی اش در نجف...تقیداتش! یکبار به او زنگ زدم و‌گفتم شهید ذوالفقاری تو را یادم می آورد!واو چقدر خوشحال بود که او را با شهیدی قیاس کردم!گفت برادر و دامادمانرا فرستادیم دفاع از حرم اما نگفت زمینگیر شده ...نگفت! حتی وقتی اراده کردم که از قم برگردم به من گفت بر نگرد اما نگفت زمینگیر شده... من برگشتم و درسهایم هنوز سبک نشده بود!تدریس هم اضافه شد.گاهی برایم گرهی پیش می آمد ،گره کور فلسفی.به او زنگ می زدم!یکروز گفت : احساس می کنم درسهادارد از ذهنم پاک می شود‌.اینهایی که می گویم تقریبیست. از لحن آرام صدایش نفهمیدم فرصت کم است... گفتم وقت بگذار با هم خط کار کنیم نسخ ،شکسته ،ثلث... گفت دستم از کار افتاده. من چقدر وقت بود ندیده بودمش؟ چرا درسها تمامی نداشت ... چرا اخباری ها و اصولی ها اینقدر معطل کردند؟گفتم این بار امتحان ها را که دادم می روم عیادتش.حالش خوب می شود و بر می گردد فرهنگی و رونق و شور بر می گردد ... آخرین امتحان گفتند حالش خوب نیست زخم بستر گرفته،بخاطر کرونا دیدار حضوری میسر نیست... یکماه بعد صبح پنجشنبه،سر کلاس فقه ،پیام رسید بهار سادات میربقایی درگذشت! من هیچ‌،من نگااااه... حال روزی را داشتم که توی لابی حوزه موقع خداحافظی گریه کرد. دست تقدیر گاهی بی سنخیت ها رامجاور می کند و همسنخ هارا دور .اما کیفیت سیر و سلوک نهایتا در قربت پایانی موثر است.چشم به هم زدم دیدم من غریبم و او‌مجاور!روبروی پنجره ی قبرش ایستاده بودم،طلبه ها دور تادور قبرش را احاطه کرده بودند.یکدست و شبیه.پیشکسوتها ،بچه های مرکز ،طلبه ها ،اساتید ... یکنفر تلقین میخواند و همه یکصدا تکرار می کردند..... اسمع افهم.... بالای سرش بودم،چادر یکی از طلبه ها را موقع تلقین انداخته بودند روی سر قبر و یکی از بچه ها داشت سفارشات و مستحبات را توی قبر انجام می داد. از پشت چادر حریرسیاه، چشمم افتاد به سفیدی کفنش.این آخرین تصویری بود که ازو در ذهنم می ماند.پهنای صورتم پر اشک بود .حالا او مجاور همسنخ بود و‌من نهایتا انسان ناطق... از پشت کفن پیدا بود با دست پر می رود. ومن دوباره برگشتم ،درسهایم سنگین است.حالا به جز شیخ اعظم و صدرای شیرازی باید با کانت و اسپینوزاهم دست و پنجه نرم کنم.باید با صدرای ذهنم بروم به کنیسه ی یهودیان آمستردام و شیخ مرتضی انصاری درونم رااز چنگ جمود خشک مقدس ها نجات بدهم . اسپینوزا می خواست شیخ مرتضی انصاری درونش را نجات بدهد اما بجای صدرا دکارت را با ذهنش برده بود. خوش بحالت رفیق،تو مجبور نیستی آنچه پیشینان صالحمان با عشق درک کردند را ظرف یک ترم به خورد صدرای ذهنت بدهی... حالابدایه و نهایه را با علامه میخوانی ودر حلقه ی دوستان بهشتی شهید مطهری می نشینی... خداحافظ رفیق....
سلام و عرض ادب داستان «پیچ عاشق» تقدیم حضورتون🌷
یا امین کل وحید تقدیم به همسران شهدا این یادگاران صامت که دست سرد زمان نتوانست آن علاقه های بی بدیل را از صفحه ی ضمیرشان پاک کند. "پیچ عاشق " تازه چشمم گرم شده بود که حس کردم زمین داردمی لرزد. چشمم افتاد به پنکه ی سقفی که داشت تلوتلو میخورد، از جا پریدم ، نفسم از ترس داشت بند می آمد، ملحفه ای که انداخته بودم رویم کشیدم روی سرم و دمپایی ها را پوشیده و نپوشیده رفتم توی حیاط،سیم های تیر برق داشتند تکان میخوردند.دم غروب بود وهیچکس خانه نبود.همانطور که از ترس به خودم می لرزیدم ،زلزال را تا آنجا که بلد بودم زیر لب زمزمه می کردم،"اذا زلزلت الارض زلزالها واخرجت الارض اثقالها ......" از ترس ،کنار در کوچه را باز کردم و سرک کشیدم، همسایه ها آمده بودند توی کوچه و داشتند عمق زلزله را با تجربه هایشان اندازه گیری می کردند. قلبم هنوز داشت تند تند می زد ،دست هایم یخ کرده بود .دوباره در را بستم ، مردد بودم نه جرئت داشتم برگردم داخل خانه و نه روی رخ به رخ شدن با همسایه ها را داشتم. توی این هفت ماهی که آمده بودیم این محله ،با کسی ارتباط نگرفته بودم وتوی مسیر رفت و آمد خیلی ها را بارها دیده بودم و به روی مبارک خودم نیاورده بودم که ما همسایه ی شماییم و من تا حالا صد بار دیدمتان. برخلاف من مغرور ، مامان باهمه دوست شده بود. می گفت "این همسایه روبرویی ،رضوان خانم، زن کاملیه .تنها زندگی می کنه ،خیلی قاطی جمع نمی شه اما آداب دون و تحصیلکردست". کمی صبر کردم ، توی دلم کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا با همسایه ها سرسنگین رفتار کردم ، مامان می گفت "ریحانه با بقیه دوست شو ،دونفرو برای خودت نگه دار" . دوباره کنار در را باز کردم،زن های همسایه تک و توکی داشتند باهم حرف میزدند،دل به دریا زدم واز در زدم بیرون ،زیر نگاه سنگین همسایه ها ،ملحفه را دور خودم پیچیدم و سلامی کردم و بعد بی توجه به نگاهشان زنگ همسایه روبرویی را زدم،صدای ریز ریز خندیدن همسایه ها را می شنیدم.طولی نکشید زن در را باز کرد ، روسری اش را دور گردنش گره زده بود وژاکت زرشکی خوشرنگی روی پیرهن گلدار کرمی اش پوشیده بود. بیلچه قهوه ای کوچکی توی دستش بود ،پیدا بود که مشغول کار توی باغچه ست. با دیدن سرو وضع من چشم هایش از تعجب گرد شده بود ،گفت:بفرما... گفتم سلام ببخشید من دختر آقای جهرمی هستم، خونه تنهام ،می ترسم از زلزله ،میشه بیام پیش شما تا مامان اینا میان؟ زن از پشت عینک در حالی که با چشمهای گردش می خندید گفت :"بفرما.خوش اومدی.فقط در جریان هستی که خونه ی شما که زلزله میاد خونه ی ما هم میاد؟"از حرفش خنده ام گرفت و گفتم بله من تنها باشم زلزله بیاد می ترسم .با خجالت همانطور که ملحفه را دور خودم گرفته بودم رفتم داخل. گفت" اگه زلزله بیاد ما شمارو ببینیم و بعد صندلی تاشوی سبز را از کنار دیوار برداشت و باز کرد و گذاشت کنار باغچه و گفت بیا بشین که معلومه حسابی ترسیدی. الان کارم تو باغچه تمام میشه میام پیشت" . هنوز هاج و واج بودم ، دهانم خشک شده بود.نشستم روی صندلی و حیاط را برانداز کردم. دور تا دور ،کنار دیوار ،گلدان های کوچک و بزرگ چیده بود ،حتی پشت پنجره ها هم گلدان گذاشته بود ،تا چشم کار می کرد، گل بود. بیشتر گلهای باغچه و گلدان ها یک شکل بودند. گل های زرد و سفیدی که عطرشان هوش از سر آدم می برد،چشمم افتاد به بنز قهوه ای کلاسیکی که توی حیاط پارک شده بود. فضای خانه آرامش عجیبی داشت. زیر درخت افرا خمره ی سفالی قدیمی چشمک می زد و قفس پرنده ای وسط درخت به قلاب متوسطی آویزان بود .از کنار پنجره ی باز نصف پرده ی توری آمده بود بیرون و با باد بازی میکرد. ریحانه که دانشجوئه شمایی؟ بله . مامانت خیلی دوستت داره .وقتی تو میری دانشگاه و تنها میشه میاد پیش من ، همه ش از تو برام میگه، از هنرایی که داری. بعد هم همانطور که داشت خاکهارا می ریخت توی گلدان یکی دوبار بیلچه را فرو‌کرد توی کیسه ی کود برگ و به خاک گلدان اضافه کرد. خببببببب اینم از این ،تمام شد. زهکشی گلدون اگه به قاعده نباشه خاک گلدون بعد از هر آبیاری راه میفته و با آب میره و کم کم سطح خاک تحلیل میره. هر از چند مدتی یه بار اینارو تقویتشون میکنم.گلا روح دارن ، باهاشون حرف می زنم .... پرسیدم این گله چیه چه عطری داره!چقدم زیاد دارید . همونجوری که داشت باقیمونده خاک و بیل و بساطشو جمع می کرد گفت: برای دل خودم تکثیر می کنم. یاس امین الدوله است باهاش خاطره دارم. مامانت گفت دانشجویی چی میخونی؟ گفتم مرمت آثار باستانی . گفت :إاااا!!پس با عتیقه جات سرو‌کله می زنی !دل ترک خورده ی عتیقه چی بند میزنی؟ گفتم چی بند بزنم؟ گفت : میگم چینی نازک !بند می زنی؟گفتم نه بلد نیستم. حس و حالش با بقیه ی زن ها فرق داشت.یک آرامش عجیب و دلنشین ، یک اطمینان خاطر عمیق که حتی زلزله هم نتوانسته بود تکانش بدهد. گفتم: داشتید می گفتید ،با گلا خاطره دارید؟
دستش را شست و شلنگ آب را گذاشت پای باغچه و هن وهن کنان بلند شد و نشست لب بهار خواب با فاصله ی کمی از صندلی سبز. عینکش را از روی چشمش برداشت و گره روسری را از دور گردنش باز کرد و با پر روسری اش غبار روی عینکش راپاک کرد.بعد هم یک نفس عمیق کشید و گفت: هیجده سالم که بود اومد خواستگاریم، یه گلدون پیچ امین الدوله برام آوورده بود ،قبلش همدیگه رو می شناختیم .میومد توی زیرزمین خونه مون با داداشم حمید بوکس ،بازی می کرد.هرچی حمید ما شر و شور بود اون آروم و سربزیر بود.کتابای آقای مطهری رو میاوورد حمیدم می خوند منم کم کم شروع کردم خوندن.حمید همیشه درباره ی خوبیاش حرف می زد.چرا دروغ بگم اونقدر خوبیاشو گفت که منم ازش خوشم اومد.اما هیچ وقت درباره ش با کسی حرف نزدم. تو دوتا داداش داری ؟ آره.. می دونی چیه...کار خوبی نیست توی خونه ای که دختربزرگ دم بخت هست برادر آدم حرف رفیق گرمابه و گلستانشو بیاره.من اگر پسر داشتم اینارو یادش می دادم .تو هم همینطور ،جلو داداشات خیلی درمورد دوستات حرف نزن.آدمیه ....اگر مراقب این چیزا نباشه دلش هر جایی میشه. اسمش امید بود ، توی همین رفت و اومدا منو دید و خلاصه قلابش گیر کرد.تازه دانشگاه قبول شده بودم.برام نشون آووردن، یه انگشتر و یه قواره چادر یدونه قرآن و رساله ی امامم خودش بهم هدیه داد.چند ماه نامزد بودیم که با حمید رفتن جبهه.طولی نکشید که خبر آووردن حمید شهید شده. اما ازامید هیچ خبری نبود. رفیقاش می گفتن آخرین بار تو جزیره ی مجنون زنده دیدنش.بخاطر همین سر زبون همه افتاد که اسیر شده.اما هیچ خبری نبود.نه نامه ای نه چیزی. من همونجوری چشم انتظار بودم اما آب از آب تکون نخورد.غم شهادت حمید پشت پدرو مادرمو شکست.دیگه من همه ی امیدشون بودم . بهم می گفتن شما که عقد نکرده بودین.بیچاره جوونیت داره میره، شوهر کن.اما من دوسش داشتم.جنس حرفای امید با همه فرق داشت،با اون صدای مردونش جوری از خدا حرف می زد که انگار خدارو می بینه .آخرین باری که اومده بود خونه مون لب حوض داشت وضو می گرفت هنوز یادمه قطره های آبی که از دستش می چکید لبه ی حوض. اینا توی ذهنم مونده بود،خندیدنش ، حرف زدنش .نمی تونستم فراموشش کنم.من دختر سرسختی بودم ،همین یبار عاشق شده بودم و نمی تونستم به یکی دیگه فکر کنم....وقتی رفت همه میدونستن برام نشون آووردهاین را که گفت سکوت کرد و محو باغچه شد. یهو گفت نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی من دارم اینارو برات میگم.نماز آیات خوندی؟ گفتم نه .می ترسیدم برگردم توخونه.باخنده ی معنی داری نگاهم کرد و گفت چه چادر گلدار خوشکلی هم پوشیدی، بقیه ش کو ؟ با خجالت خودمو جمع و جور کردم و گفتم خیلی ترسیدم،تنها چیزی که دم دستم بود همین بود. گفت خب پاشو بریم تو یه چیزی بیارم بخوریم .نماز آیات یکی از خواصش همینه که ترس از زلزله رو کم می کنه. رفتیم داخل پذیرایی ،اولین چیزی که چشمم را گرفت بوفه ی قدیمی منبتی بود که بجای ظرف و ظروف از کتاب پر شده بود ،یک چراغ گرد سوز قدیمی هم روی سرش جا خوش کرده بود. نظم حاکم بر محیط پذیرایی گواه تنهایی رضوان خانم بود.روی طاقچه دو تالاله شمعدان بلور سفید بود و تعدادی قاب قدیمی که هرکدامشان کلی حرف برای گفتن داشت.رفت توی آشپزخانه و من مشغول چرخیدن توی پذیرایی شدم.یک قالیچه ی قدیمی چاپی روی دیوار بود .روی مبل نزدیک پنجره چند تا کتاب گذاشته بود .نشستم همانجا و کتابها را زیر رو کردم ،روی جلد اولین کتاب نوشته بود "رحیق مختوم".کتاب را باز کردم ،صفحه ی شرع کتاب با خودکار آبی نوشته بود "من مات من العشق فقد مات شهیدا".چند صفحه ای از کتاب را ورق زدم الفاظ برایم غریب و نا آشنا بود .رضوان خانم با سینی شربت از آشپزخانه آمد توی پذیرایی و سینی را گذاشت روی میز .گفتم رضوان خانم رحیق مختوم چیه؟ همونجوری که لیوان شربت را داد دستم گفت:یه نوشیدنی اختصاصیه بهشتیه.خدا درشو مهر و موم کرده برای اونایی که دوستشون داره...این کتابه یه چیزی تو همون مایه هاست ولی در قالب الفاظه برای اونایی که تو این دنیا طالبشن و میخوان با محبوب های خدا سنخیت پیدا کنن.فلسفیه.همه دوست ندارن.بعد هم لیوان شربت را داد دستم و گفت بفرما شربت فلسفی بخور .فیلسوفا رحیق مختوم دوست دارن، بزن بر بدن خستگی مرمتایی که کردی در بره ... لیوان را برداشتم عطر خیار و سکنجبین خورد زیر دماغم روحم تازه شد.گفتم رضوان خانم فلسفه به چه دردی میخوره؟ همونجوری که داشت با قاشق شربتش رو هم می زد گفت:برای بقیه نمی دونم اما من باهاش روح خودمو می سازم.فلسفه نگاه آدمو به دنیا عوض می کنه.البته خیلی مهمه فلسفه ی کیو بخونی.لیوان شربت کدوم مشرب و مکتب فکریو سر بکشی. گفتم مگه فرقی داره؟