eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
684 دنبال‌کننده
366 عکس
65 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان فروغ قسمت پنجم تقدیم حضور دوستان🌷
قسمت پنجم هوای تیمچه با همیشه فرق داشت ،مثل حال من! حاج حبیب داشت آوْشَن آسیاب می کرد ،گَرد آوْشَن از کنار آسیاب مثل دود با فشار بیرون می زد!عطرش توی فضای تیمچه پیچیده بود ! گَرد آوْشَنا میرفت می نشست روی آجرای قرمز دیوار تیمچه،روی گل کاشیکاریا،روی بته جقه ها...بارون که میزد عطر کاشیا بلند می شد!عطر آوشن ،عطر فلفل سیاه،عطر لیمو....بعد از اینکه از خونه ی آقای حسینی برگشتیم ،رفتم توی زیر زمین !سروقت چمدون عکسای قدیمی خانم دوسی،گفتم‌حیفه خاک بخورن بیارمشون بیرون حداقل قابشون کنم بزنم تو دیوار اتاقم...بچه که بودم خیلی پیش اومده بود که میومدم توی زیر زمین و بین وسایل قدیمی ِجمع شده کنجکاوی می کردم،از آفتابه لگن مسی جهیزیه ی خانم دوسی تا تلوزیون‌ لامپی شاوب لورنس حاج حبیبو و گهواره‌ی فلزیُ،صندلی تاشوی ارجو ،چراغ موشی و.......زیر زمینی نبود موزه یِ پر گرد و خاکی بود که تنها بازدید کننده اش من بودم!!!اگر آقای حسینی جای ما بود همه ی این وسایلو به یادگار می چید گوشه کنار خونه ش...چمدون عکسا یه‌جعبه ی کوچیک قهوه ای بود ،روی سر جعبه تلوزیون لامپی ،برش داشتم و خاک روشو تکوندم و از پله های زیر زمینی رفتم بالا و لبه ی پله ی آخر که منتهی می شد به حیاط نشستم .عکسارو بیرون آوُردم و شروع کردم یکی یکی دیدن!عکس بچگی های حاج حبیب و خواهر برادراش،عکس عمو ها توی حافظیه،و خیلیای دیگه که نمیشناختم! یه عکس بزرگ از آقا کمال خوشخو جد بزرگ خانم دوسی بود که همیشه وقتی نشونم می داد می گفت ننه تو بزرگ بشی میشی شکل آقُو کَمالیم... همینطوری که عکسارو زیر و رو می کردم چشمم به یه پاکت نامه افتاد!هیچوقت حوصله م‌ نمیشد بازش کنم بخونمش.حس کنجکاویم تحریک شد ، بازش کردم،بند بند کاغذ داشت از هم باز می شد، خدا می دونه چند دهه از عمرش میگذره ،از وسط تای نامه یه عکس افتاد ،برداشتمش ،یه دختر و پسر جوون بودن که کنار درخت یاس وایساده بودند،دقیق تر که نگاه کردم آقا کمال بود کنار دختر جوانی که چادر چاقچور پوشیده بود ،پشت عکس نوشته بود،آقا کمال سیفی شیرازی و سادات خانم، سنه ی هزار و سیصد و چهارده خورشیدی . شروع کردم به خوندن نامه : هوالمحبوب حضور نور چشمی سادات خانم که خدا می داندچقدر دلتنگتان هستیم و آرزو داریم که مثل روزهای نخست با هم پیاده برویم آستانه.اما چه کنیم که علی اصغر خان حکمت بساط بی عفتی گسترانیده و...خاطرتان را مکدر نکنم. التفات کنید که خاطر عاطرتان همیشه در دل من است . کمال داستان عشق و عاشقی بود .اما هیچوقت چیزی درمورش نشنیده بودم .با چمدون عکسا رفتم بالا ،خانم دوسی داشت بساط شامو آماده می کرد.تا منو با چمدون عکسا دید گفت :ننه کجویی کلی صدات زدم،رفتی زیر زمینی؟چی اُوُردی؟ گفتم‌:خانم دوسی سادات خانم‌کی بوده؟ گفت:بسم الله ننه‌،سادات خانم کُجُو بود؟ همونجوری که‌ چمدون عکسا نیم باز دستم بود نامه و عکس رو از بین عکسا کشیدم بیرونو نشون خانم دوسی دادم. تا چشمش افتاد به عکس گفت :آخی آقو کمالیمه خدابیامرز.... گفتم این دختره کیه؟اینجا کجان؟ خانم دوسی گفت:ننه بذار بعد شام داستانش مفصله.... سر سفره،همه ش نقل خوبی خانواده حسینی بود ،خانم دوسی می گفت:خیلی عین خودمونن.چه زن کدبانویی داره آقوی حسینی ،ماشاءالله زندگی تر و تمیزُ بی ریایی داشتن. خُوشُوم اُومد.حقیقتش به دِلُوم نِشِسَن. ان شاءالله قسمتون به همینا هست ... تمام مدت خانم دوسی می گفت حاج حبیبم تایید می کرد.بعد شام عکسارو پهن کردم جلوی حاج حبیب و دوسی و گفتم حالا تعریف می کنید قصه چیه؟ سادات خانم کی بوده ؟ خانم دوسی یه نفس عمیقی کشید و گفت :خدا بیامرزه آقا کمالیم وقتی خیلی جوون بوده عاشق دختر همساده شون میشه .اسمش یه چی خوبیَم بودااا ...افروز ....فروز....هااااا فروغ ننه فروغ،فروغ السادات سعادت! با هم نامزدم می کنن اما قسمتشون نبوده به هم نمیرسن!!!ایی نامه ی آقا کمالیمه خدا بیامرز... تا خانم دوسی اسم فروغ سادات رو آوورد یادم افتاد به عکسی که تو اتاق آقای حسینی دیده بودم. فضای عکس فروغ السادات با فضای این عکس دونفره خیلی شبیه بود.... حاج حبیب آوشَنارُو آسیاب کرده بود و داشت با دستمال تیغه ی آسیابو پاک می کرد. سَرتاسُو برداشتم و فرو کردم وسط آوْشَنا ،حاج حبیب گفت :بابا صبر کن خنک بشه بعد بسته بندی کن.... گفتم چشم حاجی.... بارون داشت نم نم می زد.
شَطحیات نمور را همین حالا داغ داغ بخوانید🌷
شَطحیات نمور (لطفا آرام و با احساس مطالعه کنید) داشت از تو می نوشت ،از خطوط چهره ات،از چین های کنار چشم هایت وقتی می خندیدی. از برق چشم‌هایت. از چشم هایت... آدم های عاشق چشمشان با بقیه فرق دارد! داشت از تو‌می نوشت .از مهربانی هایت که همیشه حواسش را از هر چه غیر تو‌هست پرت می کرد!از خاکی که روی صورتت نشسته بود و خطوط چهره ات را توی افق محو می کرد ! داشت می نوشت که چقدر دلش برایت تنگ شده اما به اینجای نامه که رسید همه چیز متوقف شد ! انگار قلبش نمی زد ! قلم توی دستش بود و چشم‌هایش باز بود و جمله اش ناتمام... عاشق ،مُرده بود!روی کاغذی که از تو نوشته بود،درست آنجا که داشت می نوشت« دلم خیلی برایت تنگ شده.....» افتاده بود روی «از چشم هایت»!!!! هنوز قطره های اشکش روی کاغذ خشک نشده بود که قلبش ایستاد! یکجوری ایستاد که انگار هیچوقت نمی زده. دیدی بعضی آدم ها یکهو تمام می شوند!او هم یکهو تمام شد . وقتی مُرد بیدار شد !تو گفته بودی «الناس نیامٌ اذا ماتوا انتبهوا» (آدم ها خوابند وقتی می میرند بیدار می شوند) بیدار شد ،کلمات نامه به روحش چسبیده بودند !روی نامه مرده بود،نامه ی فدایت شوم ،کلمات را از خودش نتکاند چون کلمات عاشقانه جزیی از روحش بود.حالا تمام افکار عاشقانه اش ،تمام احساسات پاکش جزیی از روحش شده بودند،حتی آن کلمات و الفاظی که از تو نوشته بود ،شده بود قسمت های کوچکی از روحش!هیچ چیزی از قلم نیفتاده بود حتی نقطه های خیلی دوستت دارم . وقتی مُرد ،بیدار شد !انگار مدت ها منتظر این لحظه باشد ،تا بیدار شد چشم هایش سراغ تو را گرفت. با یاد تو می خوابم در خواب تورا بینم از خواب که برخیزم‌ اول تو بیاد آیی. اولین چیزی که یادش آمد تو بودی . آدم ها آمدند ،او را بردند غسلش دادند ،کفنش کردند ،نمازش را خواندند و تا قبر مشایعتش کردند اما حواس او پیش تو بود ! وقتی داشتند تلقینش را می خواندند به اسم تو که رسید از گوشه ی چشمش اشکی قِل خورد و افتاد روی خاک. اسمع افهم یا عاشق ابن فلان. لحد را که گذاشتند ،خاک را که ریختند پشت پنجره ی قبرش چشم براه تو بود ،داشت باران می زد و او صدای شالاپ و شلوپ کفش آدم هارا می شنید که داشتند از روی قبرهای آب گرفته میگذشتند. دل توی دلش نبود. قبر آدم های عاشق حکایتش با بقیه فرق دارد ! حساب قبر عاشق نه روضة من ریاض الجنة بود و نه حفرة من حفر النیران(قبر باغیست از باغهای بهشت یا حفره ای از حفره های جهنم)!!!عاشق را چه به این حرف ها.وقتی با یک‌کوله بار پر از دوستت دارم از راه رسیده باشد و منتظر تو باشد. سرد بود ،باران زده بود .خاک نمور بود و باران نفوذ کرده بود .نفسِ روحش توی سینه حبس شده بود !نگران بود نیایی.جانش به لبش رسیده بود . توی آن تاریکی زیر لحد و خاک نمور و کفن خیس یک آدم بیدار، منتظر نشسته بود . تا بیایی و با خودت او را ببری همانجا که بقیه ی دلسپرده ها را بردی. وقتی آخرین عابر از روی قبر های آب گرفته‌ گذشت،وقتی باران نم نم می زد و آرام توی خاک سرد نفوذ می کرد احساس کرد سر انگشتهای دستش گرم شده .بعد گرما تمام ذرات روحش را پر کرده بود ،اینها عوارض خوش بیداری بود .چیزی توی قلبش داشت جوانه می زد ،بوی تو می آمد. اشم رائحة یوسفی و کیف شمیم. بوی تو تمام قبرش را پر کرده بود و داشت از منافذ خاک بیرون می زد. راستی راستی آمده بودی . بغضش شکست. این هم از عوارض بیداری بود. وقتی تو رسیدی نتوانست چشم از چشم هایت بردارد! از چشم‌هایت ... «السلام علیک یاابو تراب» دستت را به سمتش گرفتی و همانجا توی چشم‌هایت غرقش کردی و با خودت بردی همانجا که دلسپرده ها را برده بودی. اینها همه از عوارض بیداریِ عاشق بود.
سلام و عرض ادب داستان فروغ قسمت ششم تقدیم حضورتون🌷
داستان فروغ خانم قسمت شیشم خانم دوسی با خانم حسینی هماهنگ کرده بودن برای جلسه ی دوم. کلی هم سفارش کرده بود که زودی از حجره برگردیم .اشتیاق عجیبی داشتم برای دیدن خونواده ی حسینی ، زندگیشون آرامش قشنگی داشت. توی راه بحث و گفتگو شد که چه گلی بخریم ،خانم دوسی می گفت: ننه گل جدید بخریم ،حاج حبیب با خنده می گفت : بابا امیر روز درختکاری نزدیکه برو نهال نارِنج بخر ببریم ،بعدا خاطره میشه،دوسی که جدی گرفته بود می گفت :ووی خااااک عالم ،بجای گل، درخت ببریم خواسگاری ؟ میخوی تا بجای شیرینی کولوچه مسقطی بیگیریم چطوره؟ حاج حبیب می گفت :زِلیبی(زولبیا) رژیمی هم خوبه! خانم دوسی گفت:من که می دونم شمو شور شکم خودته میزنی اصلا هرچی امیر خودش انتخاب کرد بخره.بعدم گفت:ننه ساقه عرووس بیگیر.حاج‌ حبیبم همونجوری که داشت می خندید گفت:چقدم گذوشتی خودش انتخاب کنه. خلاصه با یه دسته گل مریم و یه جعبه ساقه عروس رسیدیم در خونه ی آقای حسینی. بعد از سلام احوالپرسی و خوش و بش،منو مریم رفتیم توی اتاق آقای حسینی تا صحبتامونو تکمیل کنیم،نشستم روبروی تقویم تاریخ حسینیا.فروغ السادات توی قاب داشت نگاهمون میکرد. احساس می کردم داره با دقت حرفامونو گوش می کنه.حرفایی که‌ پایه های یه عمر زندگی مشترک بود! مریم سوالاتشو روی کاغذ نوشته بود ‌.از اینکه وقتی عصبانی میشی چیکار می کنی تا شیوه ی مدیریت دخالت دیگران و تربیت بچه و...منم سوالامو پرسیدم .وقتی صحبتامون تمام شد به مریم گفتم یه کم درباره ی فروغ السادات بگین .اون دفعه گفتین زندگی پر فراز و نشیبی داشته... مریم خندید و گفت تاریخ دوست دارینا!!این عکس مال اوایل دوره ی کشف حجابه ،اینا اصلا از در خونه بیرون نمی رفتن که مورد تعرض و توهین امنیه قرار نگیرن،بذارید بگم بابام براتون بگن حسابی درین مورد حرف برای گفتن دارن! بعدم همونطوری که از در اتاق بیرون میرفتیم رو به آقای حسینی که گرم صحبت با حاج حبیب بود گفت:باباجون برای آقای سیفی داستان فروغ الساداتو بگید ،دوست دارن بدونن. حاج حبیب گفت: شما صحبتاتون‌ تموم شد به سلامتی؟منم‌همونجوری که داشتم می نشستم کنارشون گفتم :رسیدیم به قسمتای تاریخیش گفتن برید از آقای حسینی بپرسید! آقای حسینی گفت در خدمتم بفرمایید: گفتم عکس مرحوم فروغ السادات خانم خیلی برای من آشنا بود ،مریم خانم گفتند زندگی پر فراز و نشیبی داشتن و منم خواستم بدونم داستان چی بوده؟ آقای حسینی گفت ایشون مادر مادربزرگم بودند . سر ماجرای کشف حجاب هفت ، هشت سال خونه نشین میشه و با اینکه خیلی دوست داشته درس بخونه اما محروم میشه.دوره ی پهلوی اول خفقان شدیدی بود ،خانمای چادری رو تعقیب می کردن و چادر از سرشون بر می داشتن.امنیه ها اونقدر اختیارات داشتن که میرفتن تو خونه ی مردم و با خشونت از صندوقخونه هاشون(پستو) چادرارو جمع می کردن.فروغ السادات از اتفاقات اون سال ها کلی دست نوشته داره که کم و بیش داریمشون.اون سال ها خانمایی که حجاب براشون اهمیت داشته تحت فشار روانی شدید بودن.یه مدت قبل ماجرای کشف حجاب نامزدی می کنن ،اما قسمت نمیشه و به هم نمیرسن .به اینجای داستان که رسیدخانم دوسی گفت امیر جون ننه چقدر شبیه زندگی خدابیامرز آقو کمالیمه! گفتم : چند روز پیش تو عکسای قدیمی خانم دوسی یه نامه ی عاشقانه پیدا کردم از جد دوسی خانم‌،اونم مربوط به همون سالای کشف حجابه ،برای نامزدش سادات خانم نوشته بوده ،که البته هیچ وقت به دستش نمی رسه.. آقای حسینی تا این لحظه با تعجب به صحبتای من گوش میداد ،ازم پرسید نامزدشون کی بوده؟ خانم دوسی گفت: خدا رحمتش کنه فروغ السادات سعادت .... اسم آقو بزرگوی ما هم کمال آقوی سیفی شیرازی بود. توضیحات خانم دوسی که به اینجا رسید آقای حسینی با چشمای متعجب از پشت شیشه ی عینک گرد با اون صورت تکیده رو به دوسی گفت: یعنی شما نوه ی آقا کمالین؟ خانم دوسی هم با افتخار گفت:ها بله،شمو حتما میشین نبیره ی سادات خانم ؟ آقای حسینی هنگ کرده بود ،حاج حبیب با خنده گفت: قدرت خدا!!!عین تو فیلما شد!!! اشک تو چشای خانم دوسی حلقه زد !گفت:از همون شب ولیمه ی حاج حبیب که مریم جونِ دیدم به دلوم نشست !نگو سلیقه ی منو آقا کمالیم عین همه. اینا نشونه هست آقوی حسینی .اگر قابل میدونین اینا هم که دارن با هم صحبت می کنن یه آزمایشی برن و عقد موقتی بخونن .آقای حسینی گفت :راستش برای منم عجیبه،دو نفر میخواستن باهم ازدواج کنن نشده حالا چند نسل بعد دوباره همون قصه داره تکرار میشه.ان شاالله خیره .من امشب با مریم خانم و مادرش صحبت می کنم و خبر نهایی رو به شما میگم. موقع خداحافظی به آقای حسینی گفتم‌:میشه دست نوشته های سادات خانم و نامه هایی که به آقاکمال نوشته رو بدید منم بخونم ،خنده پهنای صورتشو پرکرد و گفت: چیه امیر آقا میخوای ایده بگیری؟ بعدم گفت چند لحظه صبر کنید میارم خدمتتون.چند دقیقه ای طول کشید تا برگشت ،بایه جعبه ی چارگوش چوبی (پایان قسمت شیشم)
سلام و عرض ادب قسمت هفتم داستان فروغ تقدیم حضورتون💐
قسمت هفتم شب بعد از شام رفتم تو اتاقم پشت میزم نشستمو جعبه ی چوبی رو باز کردم،بوی چوب و بوی کاغذ کهنه فضای جعبه رو پر کرده بود ، سَرَمُو کردم توی جعبه و چند بار نفس عمیق کشیدم،نامه ها با ظرافت خاصی و به شکل باز و بدون تاخوردگی توی جعبه چیده شده بود ،بین نامه ها کاغذای تیٖشو گذاشته شده بود که پیدا بود هدف از این کار کم شدن تماس کاغذا باهم واحتمالا حفظ کُهنِه نامه ها بوده.نامه ی اولو اُوُردَم بیرون و صاف گذاشتم روی میز ،آقای حسینی سفارش کرده بود موقع خوندن نامه توی دستم نگیرم و روی سطح صاف بذارم که به بافت نامه آسیب نرسه.خَطْ ،خَطِ آقا کمال بود با جوهر آبی شبیه خط همون نامه ای که تو چمدون عکسای خانم دوسی پیدا کرده بودم. شروع کردم به خوندن نامه: هُوَالٰحَیُ الَذیٖ لا یَمُوت نور چشمانم فخر النسوان ،خانم فروغ السادات قربانتان بروم. پس از تقدیم سلام وعرض دلتنگی ،چنانچه از سر لطف جویای احوال کمال باشید ملالی نیست جز دوریتان که آرزو می کنم این لیله ی دلتنگی به فجر صادق وصل متصل شود و کمال ناگزیر نباشد دلتنگی اش را برایتان بنویسد. شب جمعه ای که گذشت با عده ای از رجال و اصحاب فرهنگ و اصناف به مدرسه ی شعاعیه دعوت شدیم که ای کاش هردو پایمان قلم می شد و نمی رفتیم! گویا شاه قداره کِشِ پهلوی خواب های شومی برای نسوان دیده . آن شب در حضور وزیر معارف اصغرخان حکمت و در مقابل چشمان رجال و حضرات عده ای از دخترکان جوان بر روی سِن آمده و به ناگاه بُرقع از روی برگرفته و با چهره ای باز و گیسوانی نمایان، به تَرقّص و پایکوبی مشغول شدند.کمالتان به همراه برخی رجال به نشانه ی اعتراض مجلس را ترک کرد هرچند بنظر می رسد این تحرکات شنیع مطلع حوادث سختی باشد و تصمیم شاه برای کشف حجاب جدی . غرقِ نامه ی آقاکمال بودم که خانم دوسی در زد و گفت امیر ننه بیداری؟گفتم بله بفرمایین،خانم دوسی در حالی که گل از گلش شکفته بود اومد تو اتاق و گفت: ننه خانم حسینی زنگ زد گفت مشورت کردن باهم برای آزمایش و صیغه،موافقن. گفتم:خوش خبر باشین . خانم دوسی گفت:ننه ان شاء الله هماهنگ کن صیغه تُونـِ آقوی حدائق بُوخُونَنَ.بعد با صدای لرزون گفت ،ننه نَفَسِش حقه. گفتم : ان شاءالله،ان شاءالله. اشک تو چشمای خانم دوسی حلقه زده بود و همونجوری که دستش روی دستگیره ی در اتاق بود داشت با چشمای گِردش منو نگاه می کرد،احساس کردم میخواد گریه کنه.رفتم گرفتمش توی بغلم ،زد زیر گریه.... گفتم دوسی جون چیه؟چِروُ گریه می کنی؟ همونجوری که گریه می کرد با صدای مبهمی گفت: ننه جای بابات و مامانت خالیه قربونت برم.و بعد همونجوری که دست منو گرفته بود اومد و لبه ی تخت نشست و ادامه داد: تصدقت بشم ننه نمیدونی چه حالیه بَرُی نَوَت بِری خواستگاری اما پسر و عروست نباشن... کاش اونا بودن امروز میدیدن قصه ی آقُو کمالیم به کُجُو رسیده ... بعدم همونجوری که داشت اشکاش میومد پایین با خنده ی ریزی گفت:ننه زندگیت شده عین تو فیلما... خدا آقامِه بیامرزه همیشه از قولش میگن خدا حاجت هیچ مسلمونی رُو رد نمی کنه اگه مانع اجابتی در کار نباشه،یا همی دنیا به پاش میریزه یا بَرَش نگه میداره...آقام خودش دوس داشته با اینا که سادات بودن وصلت کنه اما تقدیرش نبوده می بینی ننه !خدا بَرَش نگهداشته امروز دادَتِش دسـِ تو. مریم دعای مستجابه آقو کمالیه ننه...همونجوری که حرف می زد دستشو توی دستم گرفتمو انگشتای لاغرشو لمس می کردم. تمام این سال ها من جلوی چشمشون بودم و خدا می دونه چقدر از درون سوختن و تو خلوتشون اشک ریختن. بهش گفتم دوسی خدا رحمتشون کنه، همه شون الان دارن مارو می بینن و میگن نیگا زندگی امیر عین فیلمااااا. دوسی هم یه کم خندید و گفت پاشم ننه برم بخوابم نمازُم قضا میشه،خوشبخت شین.مریم به دِلُوم نِشِسه . تا دَرِ اتاق باهاش رفتم اونم رفت که بخوابه. دیر وقت بود اما کنجكاوی نمیذاشت بخوابم ،برگشتم پشت میزو نامه رو از سر گرفتم: در این واقعه اگر مرد مسلمانی خون گریه کند رواست که شاه بی غیرت چادر چاقچور را مانع ترقی نسوان دانسته و به نام تجدد خواهی حجاب از سر نوامیس مسلمین برداشته است.از برخی رجال ذی نفوذ با خبر شدم که قرار است در بدو امر این داستان از کشف حجاب مدیره های دبستان و محصلات آغاز شده و بعد به سایر نِسْوان برسد،بگذریم. خاطر معطرتان را با این مرسله مکدر کردم ، حی لایموت شاهدست که در این حوادث شما دائما در خیال کمالید وکمال نگرانتان. خصوصا که بعد از ماجرای مدرسه ی شعاعیه، شاه علیه اللعنه در پایتخت مراسم مشابهی برگزار نموده و نسوان و محارم دربار را بدون حجاب علنا به نمایش سایرین گذاشته. کلام به درازا کشید . فدوی واهالی امارت سیفی علی الخصوص ،والده و همشیره ها جهت نزول اجلال آن سلاله ی سادات لحظه شماری نموده و از شوق رویتان سر از پا نمی شناسیم. خاطر عاطرتان همیشه با من است تصدقتان کمال
سلام و عرض ادب قسمت هشتم فروغ خانم تقدیم حضورتون....
قسمت هشتم صبح زود با خانم دوسی رفتیم دنبال خانم حسینی و مریم برای آزمایش خون.قطره های بارونِ نشسته بود روی شیشه ی ماشین اما نه اونقدر که جلوی دیدمو بگیره.یه کم دلشوره داشتم که یه وقت آزمایشمون مشکل پیدا کنه اما به خودم امید می دادم که این همه نشونه تا حالا دیدی که دست خدا توی این داستانه،نگران چی هسی؟ شیشه هارو دادم پایین . هوا،هوای بهار بود و آخرای زمستون .سرد نبود اما بارون میزد، گرم نبود اما شاخه ی درختایی که به شکوفه نشسته بود از بالای دیوارای کوتاه باغات قصرالدشت پیدا بود و نوید تموم شدن زمستونو می داد. خانم دوسی داشت به خانم حسینی می گفت: خانم امسال گندم سبز کردم یکی ام بیشتر به نیت مریم عروس ،ان شاء الله میارم منزلتون. خانم حسینیُ مریَمَم با ذوق تشکر می کردن .فرصتُ غنیمت شمردمو به مریم گفتم : مریم خانم اوضاع گلخونه چطوره؟ مریم گفت:الحمدلله خوبه هفته ی گذشته درگیر گلا بودم ،خاکشونو تقویت کردم ،بعضیاشونو قلمه کردم ،هیچی دیگه.گل و گیاه نسبت به صاحبشون واجب النفقه هسن ،باید بهشون رسیدگی بشه به خاکشون ،گلدونشون ،مریض شدنشون...گاهی یه گیاه خیلی ارزش مادی نداره اما وقتی مریض میشه مثلا قارچی میشه باید قارچ کش تهیه کنم که از خود گل وگلدونش گرونتره .البته اینا تکثیر میشن و ارزشمنده و برای من کسب تجربه هس. پرسیدم چیا دارید؟ گفت:از خونواده ی شمعدونیا عطری و رونده و شمعدونی ایرانی در رنگای مختلف ،پیچ امین الدوله ،شاپسند،رز مینیاتوری ،یاس رازقی و شیرازی ،پیله آ،داوودی،انواع پوتوس.. گفتم:لازم شد حتما بیام گلخونه تونو ببینم... غرق در همین صحبتا بودیم که رسیدیم مرکز آزمایش خون. خورشید وسط آسمون بود اما بارون داشت نم نم می زد. حال روزای آخر زمستون شیراز حال دل آدم عاشق بود،از بس نوسان داشت ،نزدیک بازار که هوا گرم تر بود بعضی درختای نارنج غرق بهار بودن،بوی بهار غوغا می کرد،تا اردیبهشت توی اکثر محلات و کوچه پس کوچای شیراز این عطر و بو رهگذرارو مدهوش می کرد... آزمایشو دادیمو برگشتیم.خانم حسینیو مریمو رسوندیم و رفتیم سمت خونه.تو راه خانم دوسی می گفت ننه مریم خیلی با حجب و حیا رفتار می کنه ،عروسایی که اومده بودن آزمایش فک میکردن همه محرمن،از همون دم در آسیناشون روفته بودن بالو،مریم بنده خدا مأخوذ به حیا خیلی رعایت کرد کسی رنگ آسینشم ندید!! خدا حفظش کنه حتما فروغم همیجوری بوده که آقام ایقدر دوسش میداشته.... از صحبتای دوسی توی دلم امید جوونه می زد. دوسی رو هم رسوندم خونه و رفتم سمت بازار،صدای اذون که بلند شد نزدیک مسجد وکیل بودم ،فرصتو غنیمت شمردمو رفتم اونجا نمازمو بخونم. من اونجا زیاد رفته بودم اما این بار حس و حال متفاوتی داشتم! نامه های کمالو فروغ منو برده بود به گذشته،انگار این نوشته ها اومده بود برای من هویت تاریخی شیرازو زنده کنه.انگار یه شاهد عینی از دل تاریخ اومده بود و داشت حوادث اونروزارو برام تعریف می کرد.کمال آقا نوشته بود که فردای ماجرای کشف حجاب مدرسه ی شعاعیه، توی مسجد وکیل مردم و علما جمع شدن.میون همهمه ی مردم ،آقاسید حسام الدین فال اسیری از علمای بزرگ شهر از منبر بالا رفت،مردم باور نمی کردن کاری که پادشاهای قاجار جرات نکردن از ترس علما و افکار عمومی اشاعه بدن حالا رضا شاه نرم نرمک داره انجامش میده.منبر آقا حسام الدین فال اسیری با اعتراض به شاه که تموم میشه امنیه ها میزین توی مسجدو دستگیرش می کنن.رضاخان با خشونت خاصی که داشته هرجا علما اعتراض می کنن باهاشون برخورد می کنه و اونارو زندونیو تبعید می کنه.... مردم ناباورانه شاهد از دست رفتن حیثیت و اعتقاداتشون بودن!مسئله ای که ریشه تو قرآن داشت از نظر رضا خان مانع پیشرفت و ترقی زنای جامعه محسوب می شد!ارمغان کشف حجاب برای خونواده های مذهبی چیزی جز ترک تحصیل دخترا و خونه نشین شدن زنا نبود،و این همون ترقی و پیشرفتی بود که رضاخان از تنها سفر خارجیش به ترکیه برای زن ایرانی سوغات آوورده بود. و فروغ الساداتم یکی از دخترایی بود که بخاطر همین ماجرا ترک تحصیل کرد و سالای زیادی نتونست از در خونه پاشو بیرون بذاره. امنیه ها با خشونت هر جا دختر و زن محجبه ای میدیدن چادر و روسری از سرش می کشیدن . رضا خان میر پنج با خشونت علیه زنا میخواست بهشون آزادی بده و باعث ترقیشون بشه
بعد از نماز اومدم بیرونو توی رواق روبروی حوض نشسم.امنیه ها سید حسام الدین رو دست بسته از بین جمعیت برده بودن بیرون!مردم پراکنده شدن مستاصل و بلاتکلیف.کمال همونجا نشسته بود،نزدیک حوض،صورت فروغ منعکس شده بود توی آب حوض!هر از گاهی باد می زد و سطح آب موج بر می داشتو صورت فروغ تو موجا ناپدید می شد. نگین خونه ی سعادت چند روزی از کمال بی خبر بود!نه دست خطی نه چیزی. آخر سر بابای فروغ بعد از پرس وجو باخبر شد که کمال توی یکی از کوچه پس کوچه های نزدیک بازار با امنیه هایی که میخواستن با کتک و درگیری چادر از سر دوتا زن جوون بردارن درگیر میشه و کار بجای باریک می کشه و کمال امنیه هارو که میخواستن دستگیرش کنن مضروب می کنه و بعدم فرار می کنه و ازونجا کسی خبری از کمال نداشته.بعضی گفته بودن کمالو دیدن که تیرخورده . از دست نوشته های فروغ پیدا بود که مدتا چشم انتظار کمال بود.غروبا روی پله های ورودی خونه زیر درخت یاس همونجا که با کمال عکس گرفته بود می نشست و بیاد روزایی که با هم قدم زنون میرفتن آسونه اشک می ریخت. نامه های فدایت شوم کمالو می بوسید و برای چندمین بار میخوندشون . دست نوشته ی آدمایی که بخاطر حفظ اعتقاداتشون از تحصیل و زندگی عادی وهمه چیز محروم شدن
قسمت آخر داستان فروغ خانم تقدیم‌حضورتون
قسمت آخر داستان فروغ خانم از راه مسجد رفتم تیمچه.حاج‌حبیب منتظر بود.تا منو دید گفت نخسته امیر خان! چکار کردین بابا؟ گفتم سلام حاجی هیچی منتظر جوابیم تا خدا چی بخواد. گفت انشالا خیره ... گفتم انشالا. مشغول کارای عقب افتاده ی حجره شدم ،چند قلم از مفرده ی ادویه ها ناقص بود یا اصلا نداشتیم یا آسیاب نشده بود.دست بکار شدم . زنیون هایی که حاج حبیب تمیز کرده بود رو ریختم توی آسیاب و درشو چفت کردم.دکمه ی قرمزو زدم ! چرخش تیغه وپودر شدن زنیون ها رو حس می کردم ،از کنار در آسیاب گَرد زنیون با فشار بیرون می زد و میرفت توی دماغم. عطر تندش همه ی حجره رو پر کرده بود.بعد از زنیون نوبت گل بود . تا مفرده ها آماده بشه و کسری هارو سفارش بدیم بعدالظهر شده بود ،دم عید بود وبازار غلغله. غروب خورد و خسته رسیدیم خونه .دوسی تا ریخت و قیافه ی مارو دید گفت کلم پلو گذوشتم با سلاد آبغوره(سالاد شیرازی)، خودشم نخورده بود ،منتظر مونده بود تا ما برسیم. عطر کلم پلو کل خونه رو برداشته بود،با اینکه مجموعا عطر کلم پلو بود اما میشد جزییات بورو تفکیک کرد!بوی کلم ،بوی ترخونی ،بوی کوفته.بوی سالاد ! بوی سفره ی دوسی. آخر شب نشستم پای جعبه ی نامه ها،یه عود صندل روشن کردمو گذاشتم تو عود سوز ،دوتا نامه ی آخر نامه های فروغ بود .بدون مقصد،بدون گیرنده ای به اسم کمال. روزهاپشت سر هم می گذشت اماکسی خبری از کمال نداشت ،آقای سعادت پدر فروغ وقتی دیدغیبت کمال طولانی شده و مدت صیغه ی محرمیت تمام شده با فروغ حرف زد و گفت ممکنه هیچوقت خبری از کمال نشه وراضیش کرد که به خواستگاری طلبه ی جوونی که از سادات خوش سابقه و‌مومن شیراز بود جواب مثبت بده و فروغ رفت پی بخت و اقبال خودش. نامه ی آخر با نامه های قبل فرق داشت هر چند که باز بدون مقصد و‌گیرنده بود،هم رنگ جوهر و هم جنس کاغذ!اما خط خط فروغ بود! هو الحی الذی لایموت امروز شنیدم آقا کمال سیفی در صحت و سلامت کامل در نجف اشرف به سر می برد،او‌ بعد از درگیری با امنیه ها و مضروب کردن آن ها از مملکت خارج شد و به عتبات پناه برد. هرچند که امروز نه نامی و نه نشانی از رضا خان باقیست اما این آوارگی ها و این مقدرات، باقیات غیر صالحاتیست که تا ابد بر پیشانی او خواهد ماندو حساب و کتاب او با حضرت حق جل جلاله است. فروغ السادات سعادت پرور شهریور ۱۳۲۰ عود به نیمه ی راه رسیده بود و میسوخت : بیچاره لیلی .... بیچاره مجنون... خاطرات ناتمام فروغ و دعاهای هفتاد سال پیش کمال پیش خدا گم نشده بود و حالا امید ازحجره ی حاج حبیب جوانه زده بود وقد کشیده بود به حجره ی فرش رسیده بود و دست تقدیر حاج رسولو کشونده بود به ولیمه ی عتبات حاج‌ حبیبو ،فروغ نه ببخشید مریم، چشمای دوسی رو گرفته بودو... عطر گلخونه ی مریم‌ وقتی جواب آزمایشگاهو گرفتیم تو کل خونه ی حاج حبیب پیچید! دوروز بعد توی شبسون مسجد وکیل عاقد داشت عقد مارو میخوند : بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ... اشک‌ چشمای دوسی رو پر کرده بود ،مریم‌کنارم نشسته بود و داشت قرآن میخوند، فروغ السادات داشت روی سرمون قند می سابید.وقتی مریم بله روگفت انگشتر دُر نجف دستم بودو کمال آقا هموجوری که لبه ی حوض نشسته بود داشت تو آب صافِ حوض به دعای مستجابش نگاه می کرد.
نقد فیلم موقعیت مهدی
مهدی ایستاده در غبار امروز رفتیم موقعیت مهدی .عاشقانه ی جنگی تراژیک،بازی هادی حجازی فر مثل همیشه دوست داشتنی بود مثل همه ی نقش هایی که به او می آید،مثل ایستاده در غبار،برای اولین کار بلندش عالی بود،هر چند فیلم از نگاه مخاطب خالی ازنقد نبود! اولین و جدی ترین نقدی که میشود عنوان کرد این بود که این فیلم یک اثر ترکی بود با زیر نویس فارسی آن هم با کیفیت بد! مارفته بودیم که فیلم ببینیم اما مدام حواسمان به زیر نویس بود،زیر نویسی که سریع می گذشت و مخاطب نگران بود مطلبی را نخوانده از دست بدهد .طوری که ده دقیقه ی اول شروع فیلم مخاطبین از سطح سالن به ردیف های جلو رفتند تا شاید بتوانند زیر نویس را بهتر بخوانند.اول تصور کردیم شاید فقط شروع داستان به زبان ترکی باشد اما حقیقت این بود که این فیلم به زبان ترکی بود. نقد دوم: برخی روایات داستان ناقص بود ،طوری که اگر مخاطب نسبت به شخصیت برادران باکری خالی الذهن آمده بود شاید متوجه قسمت هایی از فیلم نمی شد.مثل ماجرای برچسبی که به باکری ها زده شد درباره ی منافق بودن و توبه نامه ی حمید. نقد سوم : این فیلم بیشتر ازینکه به زندگی مهدی بپردازد به موقعیت های مهدی در جنگ می پرداخت ،مخاطب آمده بود از زندگی مهدی باکری بیشتر بداند،اما موقعیت مهدی سریع روایات هر پرده را میگفت و می گذشت. نکته ی آخر: فیلم مظلومیت باکری هارا به خوبی نشان داد،فرصت زندگی نداشتن و دغدغه مند بودن ،عدالتخواهی مهدی در ماجرای برگرداندن پیکر حمید،و...مخاطب دوست داشت در کار ارزشمند هادی حجازی فر بیشتر از مهدی بشنود اما خب فیلم در حقیقت موقعیت مهدی بود. پایان فیلم و تنها ماندن مهدی به خوبی روایت شده بود ،هر چند مکالمه مهدی با حاج احمد کاظمی خیلی آن حس فایل صوتی موجود را منتقل نمی کرد.لوکیشن ها و فضاسازی دهه ی شصت خیلی به واقعیت نزدیک بود .در کل فیلم دوست داشتنی و اثر هنرمندانه ای بود که فقط هادی حجازی فر می توانست اینقدر ملموس آن ویژگی ها را منتقل کند ! دیدن این فیلم ارزشمند رو به دوستان توصیه می کنم و به آقای حجازی فر دست مریزاد میگم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما مردم آخرالزمانیم.وارث همه ی گناهان امت های پیش از خودمان .گناهانی که گاهی بخاطر یک قلمش یک شهر و دیار گرفتار عذاب الهی می شد!اما حالا ما در میان گناه غوطه وریم،در میان پلشتی ها و زشتی ها.ماجرای امروز حرم رضوی تیتر یک قسمت از تاریخ بود «امت بنی اسراییل در یک دم صبح شماری از انبیای خود را کشتند!»....خدا بیشتر از هر قومی برای بنی اسراییل هزینه کرد،بیشترین انبیاء،بیشترین معجزات،بیشترین اسباب رشد و هدایت ،منّ و سلوی!اما بنی اسراییل عدس و پیاز را بیشتر از مائده ی بهشتی می پسندید چون مزاج جماعت سفله به حداقل ها رضایت می داد..... وقتی گوش های بنی اسراییل به شنیدن هایی عادت کرد که خدا دوست نداشت،وقتی چیزهایی دیدند که خدا نگفته بود ،وقتی بجای من ّو سلوی هوس عدس و پیاز کردند و وقتی بجای صوت مزامیر داوود به گوساله ی سامری دل سپردند صدای موسی آزارشان می داد، وچشم هایش.... موسی میان بنی اسراییل مدفون شد در کنار خودشان اما کسی نمی دانست قبر او کجاست!و موسی شد پیغمبر مفقود الاثر تاریخ... کاش آنهایی که تاریخ را نوشتند کامل می نوشتند!می نوشتند که هرزه گوها و بد دل های بنی اسراییل علیه انبیاء چه می گفتند که آن جماعت در فاصله فجر کاذب و دم صبح آن همه مسیح را سربریدند؟ کاش می فهمیدند این که و لعن الله امة اسرجت و الجمت و تنقبت لقتالک در پی لعن پسر مرجانه و آل ابی سفیان و عمر سعد و شمر آمده یعنی چه. من ناگزیرم که بنویسم آنها که به سعایت علیه صالحان می پرداختند در عمل قاتلان انبیاء شریک بودند.(طیبه فرید)
داستان بی نام
نخورده مست.... مرد کوزه را برداشت و گرفت توی بغلش و راه افتاد سمت خانه.هُرم گرما از دیوار کوچه‌ پس کوچه های خاکی توی مسیرش بلند می‌شد و می نشست روی صورتش!پیشانی بلندش خیس شده بود ،با آستینِ دستی که آزاد بود عرق روی پیشانی اش را پاک کرد، تمام این سال ها نتوانسته بود دست ازین عادتش بکشد،عادت میخواری. عابرهای پیاده با سلام از کنارش می گذشتند!کجا می گسار بین مردم این همه عزت و آبرو دارد؟ اما او داشت!بخاطر طبع شاعرانه و محبتش به علی مردم دوستش داشتند.محبتش لاف نبود ،راست می گفت،ته دلش چنان به عشق علی قرص بود که هر جا می رسید بدون ترس با ابیاتش خلفا را مذمت می کرد.محبتش را همه می دانستند،رسوای خاص و عام بود. وسط بازار به مردم می گفت : هر کسی یک فضیلت علی را بگوید که من برایش شعری نگفته باشم مرکبم و هر چه همراهم دارم مال او!اسمش سید بود نه اینکه علوی باشد،نه!!!اصالتا یمنی بود،یمنی ها قریشی نیستند اما عاشقند.نخورده هم مستند...مثل اویس. برای دربار عباسی ها شعر می گفت و سفاحِ خلیفه هر سال کلی صله برایش می فرستاد یک اسب ویک جاریه و یک کیسه ی چرم پر از درهم و یک گنجه پراز لباس های فاخر عربی... همانطور که کوزه را توی بغلش گرفته بود تلو تلو خوردن شراب را حس می کرد!توی دلش داشت می خندید به عابرهای پیاده ای که نمی دانستند شاعر خوش چهره ی خوش سخنِ محبِ علی ، توی کوزه اش شراب دارد! توی پیچ کوچه ی خاکی که آمد بپیچد با ابا محمد روبرو شد ،دستو پایش راگم کرده بود ،می دانست که امام باطن عالم و آدم را می بیند...می دانست که به گوش امام صادق رسیده که شاعر محبتان اهل بزم شرابست. گریزی نبود،چشمش توی چشمهای امام قفل شد ،بجای خون، اضطراب توی رگهایش حرکت می کرد. با صدای بریده گفت السلام علیک یا ابا محمد . امام با روی خوش جوابش را داد و گفت:حِمیَری توی کوزه ات چه داری؟ شاعر از خجالت بناگوشش داغ شده بود، ناغافل گفت: یابن زهرا شیر است! امام دستش را گرفت جلوی حمیری و گفت: کمی از شیر را توی دستم بریز ! گیر افتاده بود نه راه پیش داشت و نه راه پس!می دانست که امام دارد باطن کوزه رامی بیند!اما از خجالت رویی نداشت که بگوید شرابست. ناچار سر کوزه راکج کرد و با سر شکستگی شراب را ریخت توی دست امام! ولی شراب نبود ،شیر بود.... حالا داغی بناگوشش افتاده بود توی تمام بدنش!بدون اینکه اراده کند چشم هایش خود بخود می جوشید! توی چشمهای ابا محمد داشت غرق میشد!که امام نجاتش داد! حمیری امام زمانت را می شناسی؟ حمیری بی درنگ گفت:امام زمان من کسیست که شراب را به شیر مبدل می کند..... غروب شده بود ، سید حمیری دامن کشان عرض کوچه را می گذراند!گاهی با آستین دستی که آزاد بود چشم های خیسش را پاک می کرد.چشم هایش دوباره می جوشید و می جوشید.. غم و محبت تمام وجودش را پر کرده بود ،کوزه ی شیر را توی بغلش محکم گرفت ،محکمتر از قبل... رد پاهایش توی کوچه مانده بود.
امروز به من اجازه ندادند از حضرتشان بنویسم. وضو گرفتم ،جوشش داشتم ،اما گویا الفاظ اذن جاری شدن بر کاغذ نداشتند. میخواستم از لحظات خداحافظی حبیب و محبوب بنویسم ،آنجا که آخرین پنجره ی رو به دنیاست و وقتی بسته می شود دیگر گشوده نمی شود!!! می خواستم بنویسم تا لحد را بگذارند قبض روح شدند وتمام غصه های سال های پس از رسالت ،لحظات سخت و جانفرسای نزول آیات ،روزهای تلخ شعب ابی طالب ،خاطره ی رفیق شفیقی که همه ی داشته هایش را صادقانه درطبق اخلاص ریخت تا درخت رسالت ریشه کند و شاخ و برگ دهد،از پیش چشمانشان گذشت! می خواستم بنویسم چه خداحافظی جانکاهی! انگار دلشان نمی خواهد لحد را بگذارند.دوست دارند یک دل سیر حرف بزنند و بگویند رفیق نیمه راهِ حبیب خدا شدی! پنجره ی لحد اگر بسته شود تو را دیگر نخواهم دید! می خواستم بنویسم تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت.... می خواستم بنویسم یادت هست خانه ی ما تنها خانه ای بود که همه ی اهلش مسلمانِ مومن بودند!!!! و تو پیش از همه به آرمان های من ایمان آوردی؟ می خواستم جور دیگری بنویسم اما!! نشد.
مرگْ آگاه... می شناسمش،می گفتند سرطان بدخیم دارد و‌می داند بزودی رفتنیست.می گفتند هنوز کامل با مریضی اش کنار نیامده... دیدمش! تکیده بود . همه اش رفته بود یکمش مانده بود! بی قرار بود .بین خودش و آدم های دیگر تفاوت بزرگی حس می کرد!آنقدر توی دلش خالی شده بود که هیچ‌چیزی نمی توانست آن حفره را پر کند... این بار اول نیست آدم هایی را می بینم که می دانند قرار است بزودی بروند! اما بارها پیش آمده، خیلی سالم ها که احتمالش را هم نمی دهند در همین فرصت هایی که فکرش را نمی کنند می روند و او با سرطان بدخیمش دارد زندگی می کند! همانطور که داشت حرف می زد قطره های درشت اشک از پلک پایین چشمش سر می خورد روی گونه اش. آدم مرگ آگاهی بود اما غم‌عجیبی داشت.احساس کردم بیشتر غمش از عظمت جائیست که باید برود و ازینکه آدم ها چقدر همه چیز را جدی گرفتند و غرقند. تفاوت او با ما توی همین مرگ آگاهی بود،درست زمانی که ما داریم زندگی می کنیم او برای کفنش امضای چهل مومن را جمع می کند!و منتظر آن حادثه ی بزرگ است که تجربه اش برای هر کسی متفاوت است. او تفاوت زیادی بین خودش با دیگران می بیند ،یک حفره ی عمیق توی دلش دارد که هیچ چیزی پرش نمی کند! شاید وقتی به پشت سرش و راهی که از سر گذرانده نگاه می کند توی دلش می گوید :«همه اش رفته کمش مانده!» دلم می خواست بگویم خدا همین غم ها رابرایت جبران می کند.همینکه بخودت آمدی و خوفت بیشتر از رجایت شده و از زندگی دل کندی! اما خودش همه رامی دانست. خدا گاهی این ها را بین ما می گذارد که اگر مرگ فجعه بیدارمان نکرد اینطوری بیدار شویم.خیالمان تخت نشود و بچسبیم به زندگی .اصل کار جای دیگریست.....
وقتی یکی از چشمش می افتاد با آرامش برش می داشت ،خوب نگاش می کرد ، بعد هم فوتش می کرد و دوباره می گذاشت سر جاش!انگار نه انگار... می گفت: خدا هنر به خرج داده، برای اینا وقت گذاشته .«خدا آدمارو دور نمیریزه» گیرم حالا یه غلطی هم کرده !بعد هم با یک تن صدای خسرو شکیبایی طوری می گفت «رحم‌کن» وباز هم برای تاکید می گفت رحم کن... بعدم هم همونطور که چشم‌می دوخت به بیرون پنجره می گفت: یه روز یجایی ،یهویی، یکاری میکنی که از چشم خدا میفتی... ما آدما همینیم!درهمیم. یجوری باش که خدا برت داره ،فوتت کنه بذارتت سر جات... بک یا الله بک یا الله بک یا الله