eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
688 دنبال‌کننده
366 عکس
63 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«منبرانه » گفت مدت هاست نماز نمیخونم! گفتم چرا؟ گفت بدت نیاداا،از بس از مذهبیا به سرم اومده!ازشون متنفرم.جماعت ریاکار پر مدعا... گفتم منم مذهبیما!!!!گفت منظورم شما نبودی!گفتم تو چند درصد مذهبیارو دیدی!؟گفت دورو بریامووووو... گفتم چجوری از رفتار بد اونایی که میگی به این نتیجه رسیدی که دیگه نماز نخونی؟ من و من کرد..... چیزی نگفت !شاید نمی دونست چطور ربطش بده!شاید هم می تونست ربطش بده اما خب من هم مذهبی بودم!!!شاید نگران بود به من بر بخوره.. بهش گفتم اگر یه آبی یه جایی خوردی طعمش بد بود دیگه آب نمیخوری؟ گفت خب چه نتیجه ای میخوای بگیری؟ گفتم دینداریتو مشروط نکن به آدما !! یه زمانی امیرالمومنین گفت «الحق لایعرف بأقدار الرجال »یعنی ملاک حقیقت آدما نیستن .شاید اینروزارو می دید که یکی مثل تو ،چیزایی که از خلق الله دیده رو میذاره به حساب خدا.... مشکل تو هم اینه که اعتقاداتتو به آدما گره زدی نه به خود دین.چرا نرفتی سراغ چشمه!!! طرف سال ها توی فیلمای سینمایی و تلوزیونی هی شهید میشد بعد یهو آهوی پیشونی سفیدو شهر گربه ها رو ساخت!!! خیلیا متعجب شدن ،آخه طرف خیلی شهید شده بود با اون قیافه ی نوربالاا... اونا که متعجب شدن حق داشتن ،چون ملاک حق ، براشون خود حق نبود!!!رجال بود. شاید بی ربط نباشه این که معصوم امر کرد که کونوا لنازینا !!!چون می دید که بعضی هارو هر قدر توجیهشون کنی باز رجال رو معیار حق می دونن! کار سختیه ها!!! همین الحق لا یعرف بأقدار الرجال.... کونوا لنا زینا..... خدایا کمکمون کن . 🖋️طیبه فرید
همسایه سایه ات به سرم مستدام باد لطفت همیشه زخم مرا التیام داد وقتی انیس خلوت و تنهایی ام تویی تنها دلیل اینکه من اینجایی ام تویی من هم دلیل حسرت افلاک می شوم روزی که زیر پای شما خاک می شوم برقعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درکوی نیکنامان
طیبه فرید: درکوی نیکنامان اول صبح از دهاتشان زده بود بیرون ،هر چی رسیده بود سوار شده بود که خودش را برساند به شهر ! شاید او را ببیند.عکسش را بارها دیده بود ،توی بازار و این طرف و آن طرف.شنیده بود حزب برادران را تاسیس کرده .دم غروب از کوچه پس کوچه های خاکی گذشته بود و پرسان پرسان راه مسجد وکیل را پیدا کرده بود،وقتی که رسید بسم اللهی گفت و رواق ورودی را پشت سر گذاشت و رسید به حیاط،حوض نسبتابزرگی وسط حیاط بود و دورتا دور ،رواق های مفروشی که گوشه و کنارش مردم نشسته بودند.کت خاکستری اش راگذاشت روی فرش یکی از رواق ها و رفت لب حوض وضو بگیرد.دل توی دلش نبود ! نسیم آرام می‌خورد روی آب حوض و حرکت مواج و چشم نوازی روی تمام سطح آب ایجاد می کرد.وضو که گرفت لب حوض نشست و چشم انداخت به دور تا دور حیاط مسجد،به رواق ها و به مردم که کم کم جمع می شدند برای اقامه ی نماز. لباس خستگی اش را با وضو لب حوض شسته بود و باد خنک می‌خورد روی آب وضوی سر و صورتش و جانش تازه می شد.صدای اذان مکبر بلند شده بود ،خودش را رساند توی شبستان و توی صف جماعت ایستاد.سیل مردم شبستان را پرکرده بود. بعد نماز رفت سمت منبر ،جمعیت دور آقا را گرفته بودند ،یک گوشه ایستاد تا کمی خلوت تر بشود .قلبش تند تند می زد !اضطراب داشت .جمعیت که خلوت تر می شد می رفت نزدیک تر .و نزدیکتر.کم کم مردم از جلو چشمش کنار رفتند و حالا بدون هیچ مانعی می توانست او را ببیند.ظرف همان چند دقیقه که چشمش به «آقاسید نورالدین» افتاد انگار خون گرمی بجای اضطراب دویده بود توی رگ های بدنش! توی عظمت و آرامش نگاهش غرق شده بود .حالا تقریبا دور سید خلوت شده بود و فرصت مناسب بود . سلام علیکم. سلام علیکم و رحمة الله ببخشید من از روستا آمدم اینجا میخواستم عضو حزب برادران بشوم. سید از پشت عینکش با چهره ی مهربان و مصمم گفت چند تا سوال می پرسم شما جواب بدهید و بعد شروع کرد به طرح سوالات و... مرد دست و پا شکسته سوالات را جواب می‌داد و هر از گاهی تپقی می زد .توی آرامش صورت او خودش را گم کرده بود. نفهمید کی گفت و‌گویشان تمام شد و چطور سوال ها را جواب داد .اما به خودش آمد دید توی حیاط ایستاده . وقتی سوال و‌جوابها تمام شده بود آقا همانطور که سرش پایین بود دو سه بار دستش را کشیده بود توی محاسنش و گفته بود: استغفرالله ربی و اتوب الیه. استغفرالله ربی و اتوب الیه. مرد دلش را کنار منبر جا گذاشته بود !اهل اشاره بود . کسی نمی داند اورا به کوی نیکنامان گذر دادند یا نه اما تا آخر عمر صورتش را با تیغ نتراشید. 🖋️ط.فرید
پلی فارماسی بی حجابی گرد و خاک ماجرای چمران فرو نشست!تجمع اعتراض آمیز هم انجام شد اماروشن است که مسئله به اینجا ختم نمی شود.این دست حوادث معلول یک علت نیستند که ما یقه ی یکنفر را بگیریم!بعضی هاتحلیلهای خودشان را دارند تاکید می کنم تحلیلهای خودشان چون فاصله ی زیادی با واقعیت دارند!تصورشان اینست که لم بدهند پشت میزشان و با یک پوزیشن شبه روشنفکری چهار خط مطلب بدهند و آخرش بدون نتیجه گیری و راهکار یکجا را مقصر بدانند،مسئله حل می شود (فضای اجتماعی موجود در اینکه کجا را مقصر بدانند موثر است!) اگر بخواهیم به تحلیلی دقیق مبتنی برمعیارهای معرفت شناسانه(مبتنی بر واقعیت) برسیم باید سلسله علل عرضی ناقصه را در نظر بگیریم،علت تامه را ببینیم و موانع را از قلم نیندازیم!جامعه ی ما از عافیت طلبی شدیدی رنج می برد .من شدیدا معتقدم تحلیل های ناشیانه ریشه در همین عافیت طلبی دارد.زحمت این را بخودشان نمی دهند حداقل یک تحلیل مبتنی بر واقع انجام بدهند حتی اگر به ضرر خودشان باشد،البته تحلیل هایی که بوی روشنفکری داشته باشد حتی اگر کارشناسی و علمی و منتج هم نباشد بازهم مخاطب خودش را دارد.خلاصه اینکه با تیپیکال روشنفکر نمای مذهبی نهاد دین مقصر می شود و با پوزیشن دینداران سنتی نهادهای اجتماعی و..!!!!بعضی هم صنعتی سنتی میزنند و یک تحلیل التقاطی جامع می دهند! اینها تحلیل های ناقص و بیمار و غیر منتج هستند!قلم فرسایی های غیر عالمانه و چشم پر کن بی خاصیت.آخرش هم رُزا می ماند و اسکیتش توی پیست چمران!! مطابق معیار برای انجام حرکت های فرهنگی میان نهاد حاکمیت و نهادهای اجتماعی باید بالانس ایجاد شود،درست مثل چرخ های یک خودرو، و این می شود بستر جریان نرم فرهنگی رو به جلو.چهل و یکی دوسال از انقلاب گذشته و با توجه به اینکه غالبا در این سالها حاکمیت در دست جریان های مخالف حجاب یا بی دغدغه نسبت به این مسئله بوده‌، نهاد حاکمیت عملکرد چشمگیری نداشته و در سنواتی بسان بدن بیمار مبتلا به مرض خود ایمنی عمل کرده !!!استاد بزرگی می گفت وقتی برخی حزب اللهی ها به عرصه های مدیریت کلان فرهنگی می رسند برای حفظ جریان مخالف گاهی از مواضع بحق انقلاب عقب نشینی می کنند(اینها فکرشان در حد مدیریت یک مجموعه ی در حاکمیت اسلامی نیست ،رفتارشان هم کاملا پارادوکسیکال است،شاید هیچ درکی از اسلامی بودن یک حاکمیت ندارند شاید هم محتاطند یا شاید هم ......)!در این میان اما، نهاد های اجتماعی خیلی عرصه ها را برای حرکت های غیرکلیشه ای در اختیار داشتند اما ضعیف عمل کردند.دستشان هم باز بود چرا که محدودیتی در اعمال قدرت نداشتند. این علل ناقصه ی عرضی را بگذارید در کنار نفوذ فرهنگی و امنیتی!(موانع) در فضای مدیریت یک کلانشهر کوچکترین حوادث می توانند معنادار باشند!در این ساحت حتی الفاظ بار معنایی تاثیرگذار و درباغ سبز گونه ای پیدا می کنند!جریان نفوذ اسمش نفوذ است اگر قرار بود ما ببینیمش و درگیرش باشیم دیگر نفوذ نبود!!! تصور کنید یک بیمار مبتلا به خود ایمنی درگیر بیماری ویروسی هم بشود!!بنام درمان تجویزهای اشتباه هم برایش بشود و یا اینکه درمانگر کم تجربه ی ناآگاه بخواهد روش ها را یکی یکی امتحان کند من اسمش را می گذارم پلی فارماسی بی حجابی!!!چرا که بعضی از روش های ارائه شده در حل مسئله ی حجاب با حرکت های فرهنگی متعارضست !مخلص کلام در اداره ی مسئله ی حجاب میان دستگاه های دولتی و نهاد های حاکمیتی با نهادهای اجتماعی باید توازن و ارتباط باشد. نکته ی پایانی:«در این گرد و خاکِ تقصیر ازمن نیست کوتاهی از فلانجاست » که خودش از مصادیق رها کردن توده هاست خانواده های خودتان را ،فرزندانتان را داشته باشید!!!!«قو انفسکم و اهلیکم نارا»... شما مسوول کوچکترین نهاد اجتماعی یعنی خانواده هستید!وبعد این نگاه را گسترش بدهید یعنی اهلیکم را وسعت بدهید،در هر موقعیتی که هستید «قو اهلیکم نارا » باشید .مادر قبال بیچاره نشدن آدم ها مسوولیم! 🖋️طیبه فرید
پلی فارماسی بی‌حجابی
«پرتقال خونی» زن بوی پرتقال دوست داشت !وقتی می خواست پرتقال بخورد کلی آداب داشت‌.اولش هی با ناخن های ظریف و بلندش پوست پرتقال را خراش می داد و یک دل سیر می بوییدش !تمام هم که نمی شد ....پرتقالش را که می خورد باز با پوست پرتقال بازی می کرد وخلالش می کرد! خلاصه کل دست و پِلَش بوی پرتقال می گرفت. مرد اما عاشق بود !توی باغچه ی زیر پنجره ی آشپزخانه رو به حیاط، به عشق زن دوتا نهال پرتقال کاشته بود که حالا شده بود دوتا درخت بزرگ ...هوا که رو به گرما می رفت ،موقع بهار عطر بهار پرتقال، حیاط را پر می کرد و زن می نشست روی صندلی چوبی زیر درخت و یک دل سیر نفس می کشید!بعد هم بهار های روی زمین و سر شاخه را به نخ می کشید و مثل یک گردنبند نفیس قیمتی می انداخت دور گردنش.... پنجره ی آشپزخانه که باز می شد ،شاخه های سبز پرتقال از بین نرده های پنجره می افتاد توی آشپزخانه.انگار دستی مهربان و سبز که بیاویزد دور شانه ای... جنگ که شد مرد رفت جبهه! باخودش پرتقال برد!دلش برای درخت های پشت پنجره تنگ می شد !برای دست و پِل یکی پشت پنجره!برای بهار های به نخ کشیده دور گردن کسی.... برای دست هایی که بوی پرتقال میداد! حیاطی که بوی پرتقال می داد... دلتنگ می شد اما جنگ با کسی شوخی نداشت!اگر اومی ماند توی شهر و خانه دیگر نه بهاری و نه درخت پرتقالی باقی می ماند شب ها توی سنگر پرتقال را می گرفت جلوی دماغش تا خوابش ببرد!توی دلش میخواند دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلب زار من منُ ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم اتل و متل نازنین دل زندگی خوب و مهربونه عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه آهای زمونه، آهای زمونه گردونتو کی داره می چرخونه! بعد همانطور که خوابش برده بود قطره ی اشک از کنار چشمش قِل می خورد روی پر یقه ی لباس خاکی اش. صبح یک روز عملیات شد! محشر کبری بود .روی زمین پر بود از پرتقال های خونی.جنگنده ها تا شهر رفته بودند!یک شهر پر از نیمه های عاشق!پر از گردن آویزهای بهاری،پر از درخت های پرتقال پشت پنجره.... مرد عاشق پیشه که دلش توی خانه جامانده بود ،زخمی شد !اعزامش کردند به بیمارستان شهر! اولش حالش بد بود اما روزها که می گذشت بهتر می شد !!زخم هایش بوی بهار پرتقال می داد!بهار پرتقال خونی... پاییز شده بود . ازبیمارستان که مرخص شد رفت خانه! اما ..... خانه ای نبود ! هیچ چیزی سر جایش نبود! تلی از خاک بود و صندلی چوبی شکسته ی زیر درخت! فقط یکی از درخت های پرتقال مانده بود با شاخه های شکسته!با پرتقالهای خونی سر شاخه. موشک خورده بود درست پشت پنجره ی آشپزخانه! موشک، عطر پرتقال های نوبرانه را با خودش برده بود. غروب پاییز بود. طیبه فرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک گلدان حسن احمد
«یک گلدان حُسن احمد» ساعت از دوازده ظهر گذشته بود ،خورشید داغ چهاردهم تیرماه رسیده بود وسط آسمان. فالانژیست های مارونی توی پست بازرسی برباره مثل گرگ های گرسنه با دهان های باز و زبان های آویزان در حال جولان بودند. سفارت ایران به محاصره درآمده بود ،تأمل جایی نداشت. قلبش تندتر می زد وقتی فرکانس صدای امام می پیچید توی سرش. « ازحال و روز شیعیان جنوب لبنان برایم خبر بیاور». خودش را مرکز عالم و مامور کلام امام می دید. بنز سفارت ایران با چهار سرنشین به پست بازرسی برباره رسیده بود ! قلب زمین داشت می تپید!انگار واقعه ای غریب در حال رخ دادن بود.گرگ های مارونی مرسدس بنز دیپلماتهای ایرانی را توقیف کردند ،سید محسن موسوی تلاش می کرد که با توضیح بیشتر درباره ی اینکه مصونیت دیپلماتیک دارند مارونی ها را متقاعد کند اما بی فایده بود. توی گرمای چهاردهم تیر عرق از سر و روی سرنشین های بنز جاری بود. نگران‌ اسناد و مدارک محرمانه ی داخل سفارت بود.خونش ازین همه بی مرامی بجوش آمده بود. سفیر سپاه محمد (ص)قلبش را که از توی سینه اش زده بود بیرون گرفت توی دستش،او عادت داشت! عادت داشت که بذل مهجة کند !عادت داشت که جمجه اش را به خدا بسپارد. از بنز پیاده شد و به سمت شبه نظامیان فالانژ رفت! هر قدمی که بر می داشت قطره های خون، از قلبِ توی مشتش می ریخت روی خاک‌!خودش می دانست این قدم های آخریست که روی خاک بر می دارد ،می خواست ایستاده بمیرد! گرگ های مارونی از هیبتش به وحشت افتاده بودند. یکی از فالانژها لوله ی تفنگش را گرفت رو به صورت او ،نشانه گرفت،یکی در او تکرار می کرد «اعر الله جمجمتک»(جمجمه ات را به‌خدا بسپار)نیروی فالانژ با ترس ماشه را چکاند.... عطر صلوات توی امامزاده سید اسماعیل، محله ی پدری احمد پیچید.توی آینه کاری های حرم خودش را برانداز کرد!نصف صورتش احمد بود و نصف دیگرش حوض خون...شهید شده بود !جوری شهید شده بود که هیچکسی نفهمد!قرار بود عین موسی پیامبر مفقود الاثر تاریخ بی نشان بماند .توی دستش یک‌گلدان حسن یوسف بود ،قطره های خون قلبش گل کرده بود.حسن یوسف!شاید هم حسن احمد بود... به پشت سرش نگاه کرد ،به آن ها که فکر می کردند او دندان کرم خورده ای بود که باید دور انداخته می شد. به حماقت همه شان خندید... بعد هم توی آینه کاری های امامزاده سید اسماعیل ناپدید شد،جوری که دست هیچ‌کسی به او نرسید .(با اقتباس از روایت یکی از شاهدان عینی) طیبه فرید
«وقتش رسیده بود » ماجرای دزدی که عاشق شد
«وقتش رسیده بود» فضیل عیاض معاصر هارون الرشید بود. دزد تمام و عیاری که در ناحیه ابیورد و سرخس دست به چپاول و غارت کاروانهای تجاری می زد!ازهیچ پدرسوختگی در حق تجار و کاروانیان مضایقه نمی کرد!دستش هم به کم نمی رفت ،به اصطلاح خودمان بلند می پرید.... اما با همه ی دزد و غارتگر بودنش نیمچه مرامی داشت!خیلی کم بود اما داشت... یکبار توی بساطی که از یک‌کاروان غنیمت گرفته بود آیه ای پیچیده در پارچه ای پیدا کرد ،گویا اهل کاروان با پناه بردن به آیه ای از قرآن و توسل به آن امید داشتند که خداوند مال التجاره ی آن ها را از گزند فضیل حفظ کند!فضیل فورا به ملازمانش دستور داد که اموال کاروان را برگردانده و آنها را آزاد کنند!با خودش گفت او که این آیه را نوشته و انداخته توی اموالش ، دلش به خداگرم بوده!من فضیل دزد اموال مردمم نه دزد ایمانشان!فضیل نمی خواست مال التجاره ی اهل کاروان را با ایمانشان بدزدد.او به کم قانع نبود. در زندگی او چند نقطه ی نورانی بود که این نقاط نورانی بر خواسته از مرام خودآگاه او بود.خدا این نقطه های نورانی را ذخیره کرده بود برای.. وقتش رسیده بود ،درست همان شبی که فضیل به قصد گناه از دیوار خانه ی معشوقه اش داشت بالا می رفت !همسایه دیوار به دیوار شاید هم چند خانه آنطرف تر داشت قرآن می خواند ،رسید به اینجا که: أَلمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّٰهِ(آیا وقتش نرسیده قلبهایتان را برای خدا خاشع کنید؟) آیه مستقیم نشست به جان فضیل ،مثل قالی ای توی ایوان که با چوب آنقدر بزنند که گرد و خاکش بتکد!یک آن چنان آیه نشست به وجود فضیل که گرد و خاک گناه از تار و پود جان فضیل بلند شد!آنقدر تکانش شدید بود که از سر دیوار افتاد پایین!توی همین فاصله ی افتادن از سر دیوارو فرو نشستن گرد و خاکِ روحش با چشم های پر اشک می گفت چرا وقتش رسیده!!!وقتش رسیده... صدای افتادن فضیل از سر دیوار گناه همه جا پیچید. نیمچه مرام فضیل به دادش رسیده بود ،همان‌که خیلی ناچیز بود و بحساب خیلی ها نمی آمد ،همان‌که توی پدرسوختگی اش گم بود،بعد از آن رفت حق الناس هارا تلافی کرد و بگذریم که دست به خاک می زد طلا می شد!!!نفسش به جهود می خورد مسلمان می شد،بعد هم، راهش را راست کرد به سمت مکه،آنقدر تمام این سالها دور شده بود و حالا میخواست مجاور بشود بلکه جبران شود. دزد سر گردنه ی ابیورد و سرخس با مرامش نجات پیدا کرد و شد عارف وسالک ،شد راوی حدیث امام صادق (ع). سنی بود !!!اما از منظر فقهای امامیه ثقه بود. مخلص کلام! چندتا نقطه ی نورانی ،نیمچه مرام گاهی گداری ،ترس از خدایی که هست،همین چیزهای ساده ذخیره شد و فضیل عیاض را از وسط لجن گناه کشید بیرون،از بالای دیوار گناه انداخت پایین! فضیل صاحب نفس شد،به کم قانع نبود ،بلند می پرید... دست به خاک می زد طلا می شد... مرام داشت . آدم واصل شد. طیبه فرید مستندات متن _تذکرة الاولیای عطار _الهدایة والارشاد فی معرفه اهل الثقه و السداد و....
یادداشتی درباره ی بی تا
✒️«یادداشتی درباره ی بی تا» چیزی که می خواهم بنویسم ناشی از فاز روشنفکری نیست!نه اینکه روشنفکری چیز بدی باشد،نه!فقط بعضی واژه ها آنقدر در طول حیاتشان دستمالی شده اند که انسان در نگاه اول با تردید می بیندشان!با احتیاط! اینروزها مهم تر از روشنفکری ،تشخیص درست تکلیف در زمان خودش است!اینکه من دقیقا در دنیای اطرافم چکاره ام؟و چه ربطی به این زمان دارم!!!! چیزی که می خواهم بنویسم به زعم خودم بخشی از حقیقتیست که اگر ننویسم و اگر با هم برایش فکری نکنیم و توی ذهنمان جایی برایش باز نکنیم به انسانهای زیادی مدیون می شویم!به حاج قاسم ،به آقای اصغر ،به بی تا به ....لطفا چند دقیقه برای خواندن این خطوط وقت بگذارید.البته نه فقط خواندن!باور کنید دارم با خون دل می نویسم! ما مالکیتی نسبت به خدا و اعتقادات نداریم،مالک دین همیشه خداست!کار ما نهایتا احیا و تعظیم شعائرالله ست آن هم بإذن الله.این خودش نفس پاک و توفیق الهی می خواهد. اینروزها بازار دو قطبی حجاب را گرم کرده اند!شبکه های معاند مشتی زغال گداخته را فوت می کنند و دودش که بلند می شود بعضی ها فکر می کنند اتفاق جدیدی افتاده.البته همچین زغال خالی هم نیست!گوشت قربانی هم دارند...آدم های بی هویتی که پول می گیرند تا وسط اتوبوس جیغ بکشند وفیلم بگیرند و وسط دود خودشان که می سوزند معرکه بگیرند. آدم ها طیف دارند ،سیاه و سفید فضای انتزاعی زمین شطرنج است!ما آدمیم ... دل داریم ! بی تا را برایتان نگفتم!دختری بود که چادر نمی پوشید،گاهی جلو زلفش از زیر شالش بیرون می زد!کارهای دیگری هم می کرد در همین حد که اینجا مجال گفتنش نیست!اما نه !بگذارید بگویم که فکرتان جای دیگری نرود!بی تا لاک هم می زد ،اما خدایی موقع نماز پاکش می کرد.خلافش همینقدر سنگین بود!اهل دروغ و ریا و اینجور برنامه ها نبود!!! صبحی که حاج قاسم شهید شد ازبس گریه کرد رفت زیر سرُم! از خانواده ی بی تا کسی جبهه نرفته بود،اما اودلش میخواست مدافع حرم باشد. بی تا پشت آینه ی جیبی اش عکس شهید مدافع حرم را چسبانده بود!«آقای اصغر»!!! هر وقت خودش را توی آینه می دید بعدش ،آینه را که می بست چشمش می خورد به آقای اصغر و بعد بخاطر چیزی که نشده بود عذاب وجدان می گرفت! مریم هم یکی مثل بی تاست!لباس پوشیدنش هم شبیه اوست ! گاهی کمتر گاهی بیشتر!جلوی زلفهایش را می گویم! او هم مثل بی تا عاشق شهدا و حاج قاسمست. برای عید غدیر شیرینی درست می کند و با دست نوشته های فقط به عشق علی تزیینش می کند!باز هم دارم ازین نمونه ها.نمونه هایی که اینترنشنال و بی بی سی غاصبانه و مزورانه آنها را پیاده نظام خودشان می دانند و ازینطرف بعضی مذهبی ها، امثال مریم و بی تا را با دیگران اشتباه می گیرند و می شوند مالک دین و می خواهند خالصانه حریم عقاید را حفظ کنند اما....همین نادیده گرفتن پیشینه ی بیتا و مریم و اشتباه گرفتنِ ما ،آب را به آسیاب دیگران می ریزد.دیگرانی که خیلی بدند! بعد از این همه تجربه شک نکنید مردم و توده ها برای« آن دیگران»حکم دستمال را دارند!اینها اگر عرضه و جنمی داشتند توی فرصتی که در اختیارشان بود هنرشان را رو می کردند!!!توی همان دهه چهل و پنجاه خاک مملکت را به توبره کشیدندو بردند. حالا بازمانده های بی عرضه ی همان نسل روی خطای دیدِ یکدست پنداری ماحساب کردند!!! همه ی شُل حجاب ها ،همه ی چادری ها ،همه ما ،همه ی آنها. این خطای یکدست انگاری یک مرض وارداتی است .خود خدا هم ملت ها را یکدست نیافرید! رفقا ! آدم های بی هنر محیط پیرامونشان را سیاه و سفید می بینند !فرقی هم نمی کند در هر طیفی ازین آدم ها وجود دارد ! دکتر و سیاستمدار و حقوقدان و عالم و..... مخلص کلام! اینروز ها بی تا دارد توی این شلوغی ها تلف می شود!نه اینکه برود سمت آن بریها!نه!چشم او به چشم های حاج قاسم گره خورده! آن بری ها به بی تا می گویند عنصر حکومتی بی شرف!!!!! این را بی تا خودش برایم گفت!!!تازه این فحش ها را روشنفکرهایشان به بی تا گفتند!!! بخاطر همین گفتم بعضی واژه ها کاربرد خودشان را از دست دادند!روشنفکر های الکی ... اما این بری ها هم بی تا را از خودشان نمی دانند!توی جمعشان با او محتاطند !آخر بی تا کاملا شبیهشان نیست! بی تا توی خلوتش گریه می کند.او که راه را پیدا کرده،چه دیگران بفهمند و چه نفهمند!فحشش را از آن بری ها می خورد و کم محلی اش را از این بری ها...بی تا الان یکجوری دیگری بی تا شده!از آن بر رانده و ازین بر مانده..... اماحاج قاسم دلش می گیرد!!! آقای اصغر هم پشت آینه! برای تنهایی بی تاها... طیبه فرید
وقتی سطح چهار قبول شدم برای خودم کتاب شواهد الربوبیه را خریدم. می دانستم دیر یا زود لازمم می شود.وخیلی زودتر از آنچه تصورش را می کردم لازمم شد،برای کفرانس معاد !صدرا خیلی حرف برای گفتن داشت. هم بره‍ان عقلی نوشته بود هم مستند حدیثی آورده بود و هم شهود کرده بود انگار! حالا گیریم که فرمایشاتش خالی از اشکال نباشد. اولین بار توی همین شواهد این حدیث را دیدم«کما تعیشون تموتون و کما تموتون تبعثون و کما تبعثون تحشرون». بحث تشکیل بدن مثالی در عالم ماده بر اساس ملکوت اعمال بود!اینکه در همین دوران حیات مادی‌ ، بدن ملکوتی هر انسانی در حال شکل گرفتن است. بدنی که بعد از مرگ همه ی دارایی ما می شود.نقل این بود که در همین عالم خاک هم کسانی می توانند این بدن مثالی را ببینند.صدرا حدیث نبوی را آورده بود که انسان با همان حالی که در دنیا زندگی کرده می میردو همانطور هم محشور می شود!بدن مادی ما ملکوتی دارد که بر اساس داده های ما شکل می گیردوخلق و خو و آداب هم مصالح اولیه یِ مفتِ چنگ بدن مثالی اند.تصورش را بکنید هر کاری که کردیم عملا زدیم بر بدن.....«هرچه کنی به خود کنی»... کافی است آیینه ای باشد که خاصیت ملکوت نمایی داشته باشد مثل دل اولیای خدا ،با همین قیافه مادی بایستی جلوش باطنت را ،لباس آینده ی نزدیکت را نشانت می دهد! این سالها کرونا آمد شبیخون زد و خیلی چیزهارا قلع و قمع کرد و هنوز هم تکلیفش روشن نیست اما من! داشتم با خودم فکر می کردم اگر با این رزومه ی مشعشع در همین ایام بروم چه بر سرم خواهد آمد؟بدن مثالی ام ....لباس ملکوتی ام... خصوصا این اواخر که بخاطر کرونا در خفا و غربت گذشت .نه زیارتی نه دستاوردی. آنوقت کما تعیشون تموتون !خیاطِ اختیار هم قربانش بروم ترررر زد به کل زیر بنای وجود ملکوتی ام. از خودم می پرسم من چطور می روم ؟منی که این سال ها در همین زمین مادری دور از خدا زندگی کردم. خواهشا فاز بعد منزل نبود در سفر روحانی را نکشیدش وسط،کو روحانی؟دلم برای زیارت تنگ شده!برای پیاده روی توی مشایه... «داری روی سرم سایه میخونم باز تو مشایه احب الله من احب حسینا....» اربعین آخر انگار افسانه بود! افسانه شد... کاش خدا این سال ها را حساب نکند!روزهای جهنمی ای که بی زیارت گذشت ،در غربت گذشت. خیلی ها را در غربت خاک کردند و الفاتحه.چه آدم ها که آرزو داشتند دم گور با روضه بدرقه شوند و ... خدایا روزی بعضی‌ها کردی!به کرمت و به جبران آن حسرت یالیتنی کنت معکمی که وحشت نشدنش همه ی زندگی مان را گرفت... اگر بنا بر بردن است مارا وسط روضه ببر که کل زندگی ما بر پایه ی ندامت بود! که کما تعیشون تموتون.....
«مُصلحِ معاصر» الفاظ را گم کرده‌ام، انگار باران جِل‌جِل مُرداد، دایرۀ کلماتم را شسته و سیل با خودش همه را برده. شاید دستی در مسیل آن‌ها را پیدا کند... الان دو سه روز است کلمات من از نوشته‌شدن طفره می‌روند. وضو می‌گیرم بنویسم، اما کلمات همگی غایبند. کسی توی ذهنم می‌گوید: «می‌خواهی چه بنویسی؟ تو چه‌طور می‌خواهی تصور کنی باطنِ آن سر مصلحِ معاصرِ روی نیزه رفته را و بعد از زبان او بنویسی؟» نوشتن گاهی خیلی سخت است! عین نفس‌کشیدن در هوای شرجی و از آن‌هم سخت‌تر برای من... یکی توی ذهنم تکرار می‌کند: «تو هیچ دورنمایی از او نداری!» انسان معاصر چه دورنمایی از مصلح الهی معاصر دارد که بخواهد بنویسد؟ مصلحی که از درد نمی‌ترسد و همۀ دلبستگی‌ها را هزل و هجو می‌بیند و در نظرش آرمان، معتبرترین و مقدس‌ترین است! آن‌قدر که سرش را هم پشت‌سرش بگذارد. سرش را! پشت‌سرش... گاهی فاصلۀ زمانی نزدیک به یک انسان، مانع از درک همۀ حقیقت وجود او می‌شود. آدمی که گرد پیری روی سرش نشسته، اما پر از شور جوانی‌ست، پُست و موقعیت و خانواده و همه‌چیز را بوسیده گذاشته پشت سرش، با سرش! چه‌طور می‌تواند باشد؟! از چشم‌هایش، از خنده‌هایش پیداست که با پیری سال‌های نوری فاصله دارد. نوشتن از مصلح الهی معاصر سخت است. تفاوت او با تو همین است که تو از درد، جمجمه‌ات را به‌خدا می‌سپاری و او سرش را برای خدا می‌سپارد! این را چه‌طور می‌توان نوشت؟ این آدم‌ها خودشان مسیر مشخصی دارند که تو نمی‌توانی پیش‌بینی‌اش کنی. باور کن پدران و مادران‌شان با باطن‌های صادقِ خود بارها به خدا گفته‌اند: «رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ *وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا*» سُکان هدایتِ بخشی از اتفاقات دست این‌هاست. مگر نیست؟! چرا این‌روزها‌؟ وسط این باران و سیل و ترسالی؟ احساس می‌کنم کلماتم را که با باران مرداد رفته بود، کسی از مسیل گرفته! درست همین الان که می‌خواهم بنویسم: حاج عبدالله اسکندری برگشته! چون خدا خواسته الان این‌جا باشد. شهادت آن‌روی سکه‌ای‌ست که ما طرف دیگرش را نمی‌بینیم! ما نبودنش را می‌بینیم، اما او درست از وقتی شهید شد دستش باز شد برای نجات انسان، برای تأثیر. ساکن ملکوت اعلی، مشرفِ بر زمین«حاج عبدالله سربدار» آن‌وقت، دلِ من، تو چه ساده‌ای که فکر می‌کنی مسیلِ حوادث پیکر حاج عبدالله را به این‌جا رسانده! وسط سیل مرداد! خدا می‌داند چند تا دل بیراهه رفته قرار است برگردد. خدا ذخیره‌هایش را نگه می‌دارد برای روزهای سخت. همان‌طور که خلعت شهادت را بر تن دوستانش می‌پوشاند. حالا یکی از همان روزهای سخت است! خدا ذخیره‌هایش را برای امداد اهل زمین می‌فرستد! برای آن‌ها که مسیر را اشتباهی رفته‌اند اما تصور می‌کنند در مسیرند! برای مثل من .... این ساده‌انگاری و خرافات نیست که شُهدا اشاره‌های خدا هستند تا ما راه را عوضی نرویم. حتماً حاج عبدالله خیلی قیمتی بوده که اول خبرش آمد و سال‌ها بعد خودش! عادت حکیمانۀ خداست که قیمتی‌هایش را یک‌جا خرج نکند. ✒️طیبه فرید
پسرک از آشوب و غبار کف خیابان استفاده کرد ،سنگ را توی دستش گرفت و با خشم یک قدم عقب رفت ،صورت حسین را نشانه گرفت ،برای لحظه ای چشم هایشان در هم قفل شد . چشم ها دریچه ی روحند ،حسین فهمید پسرک اینکاره نیست ... وپسرک با بغضی مبهم سنگ را پرتاب کرد.... سنگ نشست توی صورت حسین همدانی.... خیلی ها دیده بودنش،شناسایی شده بود .آوردنش پیشش و گفتند جوانی که سنگ انداخته را آوردیم!! چشم های آرام حسین همدانی در چشم های ترسیده ی پسرک قفل شد!عین همان معرکه ی کف خیابان! همه منتظر بودند که چکی و یا لگدی نثارش کند و بگوید نظم شهر را بهم ریخته اید،بوی گند آشوبتان کل مملکت را برداشته!! نفس جوانک داشت بند می آمد... حسین یکبار دیگر جوان را برانداز کرد و با اطمینان گفت: آن کسی که سنگ انداخت او نبود!!! جوان مریدش شد اما ، او راست می گفت سنگ راپسرک نینداخت.سنگ را رفیق سال های جنگ و منافق روزهای فتنه انداخته بود!یکروز ماشینش را داده بود حسین برود ماهِ عسل و حالا سنگ داده بود دست فرزندان این سرزمین تا سر و صورت حسین و یارانش را نشانه برود... خدا حیفش می آمد حسین با آن سابقه ،کف خیابان های تهران تلف شود.لذا سر حسین را برای حرم زینب خواسته بود وقتی گرد پیری روی سر و صورتش نشسته بود. پایان ماجرای حسین سر دادن در غربت بود ، اما پایان زندگی رفیق دیروز او و منافق امروز سر سپردگی به یزید در سرزمین مادری بود،چشم های آرام و مطمئن حسین از بهشت داشت او را می دید اما بوی لجن حرف های رفیق دیروز و منافق امروز به آسمان حسین نمی رسید. علی لعنة الله علی القوم الظالمین 🖋️طیبه فرید
داستان کوتاه نارفیق را در بالا بخواید
«شانه شو» مرد ایستاد جلوی آیینه ی خاتم -صلی الله علیه وآله وسلم- ! خدا و فرشته ها بی وقفه بر او صلوات می فرستادند و او در آینه ی ماجرا را می دید ! چند بار رو به خودش افشانه ی عطر روح الامین را فشرد ، قطرات روح الامین ریخت روی سرو صورت و پَرِ یقه اش!توی فضا ،توی آینه... چشم دوخت به چشم های خودش! توی آینه . دستی کشید به صورتش ،ریش های جوگندمی اش .به خودش گفت: «چقدر قشنگ شدم توی آینه ی خاتم»!با این عطر!!!اما برای قشنگ شدن دیر است! بوی روح الامین را دوست داشت ،بوی پرهای روح الامین!برایش خاطره ی لحظه ی قبولی توبه ی آدم را زنده می کرد! توی حاشیه ی آبی آینه ی خاتم‌(ص)پر بود از پَر فرشته ها. مرد نشست پشت میز کارگاه ،رو به آینه .ظریفترین مُغار را برداشت و به طرح گل و مرغ روی حاشیه شانه چشم دوخت و با تکرار کلماتی که خدا به آدم یاد داده بود گل و مرغ را از دل چوب عناب بیرون کشید.وقتی رسید به اینجای کلمات: یا قدیم الاحسان بحق الحسین -علیه السلام- قطره ی اشک از چشم مرغ ریخت روی دندانه های شانه. دست های مرد لرزید ! ظریفترین مُغار از دستش افتاد روی میز . مرغ میخواست پر بکشد و برود ! دلش می خواست مرغ شانه ی« کلمه ی آخر» باشد!«مرغ باغ ملکوت»! برود روی شانه ی او بنشیند!روی شانه اش!!! اما دیر بود! شانه ی عناب می خواست شانه ی او باشد!شانه ی سلسله ی موی دوست! «شانه شو تا گیسوی نامحرمان محرم شود!!!!» اما برای شانه ی او شدن دیر بود! شانه ی عاشق! عناب مجنون.... مرد با خودش کلمات ناجی آدم را تکرار کرد ! شانه تمام شده بود . یک شانه پر از اشک‌! بابوی عناب مجنون و عطر بال های روح الامین . مرد ایستاده بود جلوی آینه ی خاتم -صلی الله علیه و آله و سلم-! داشت فکر می کرد کاش شانه بود . کمی زودتر یک شانه ی عنابی عاشق توی دست کلمه ی پنجم! توی سلسله ی موی دوست... خوش بحال شانه ی دوست.... 🖋️طیبه فرید مابعد التحریر : «فَتَلَقَّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْه» وآن کلمات نام پنج شخصیت نوری محمد ،علی ،فاطمه ،حسن و حسین بود که خدا به آدم علیه السلام آموخت و توبه ی او را بنام آن کلمات پذیرفت.
«عزیزم با من چکار داشتی؟» از واحد بغلی صدای شکستن ظرف های چینی می آید ،دوباره شروع کردند به کتک کاری.هربار با برخورد چیزی سنگین توی دیوار از جا می پرم.ساعت از پنج گذشته .فکر نمی کنم جای سالم توی دیوار واحد بغلی مانده باشد.این چند ماهی که آمدیم اینجا اوضاع همین شکلی بوده،صدای دعوا و فحاشی وکتک کاری و شکستن، روزیِ هر چند شب یکبار ماست.گاهی اوقات وقتی صدای خورد شدن ظرف های واحد بغلی می آید با خودم فکر می کنم این چندمین ظرفیست که می شکند.آخرش چه می شود؟اینها که اینقدر با هم زد و خورد می کنند چطور شب سرشان را روی یک بالشت میگذارند،بعد با خودم می گویم شاید با هم قهر می کنند و سرشان را روی دوتا بالشت می گذارند.بعد از آن همه فحاشی و کتک و جیغ و فریاد رویشان میشود به هم نگاه کنند؟!زندگی کنند؟ خانم جان «مادر بزرگم»همیشه می گفت: جدل بین زن و مرد ریشه ی محبت را می خشکاند!شیرین و فرهاد را می کند دشمن خونی !یکجوری که چشم دیدار همدیگر را نداشته باشند! زن و مرد واحد بغلی هر دو شاغلند و تحصیلکرده ،وقتی از سر کار بر می گردند از توی لابی صدای یکی به دو کردنشان به گوش می رسد،قشنگ‌مشخص است دارند مقدمه ی یک دعوای حسابی را می چینند وتن من می لرزد،از اینکه دوباره بزنند،بجنگند وظرف ها را بشکنند. ومن وسط این برج یازده طبقه با چهل و چهار واحد مسکونی پر از آدم هایی که هیچ نسبتی با هم ندارند حتی هم سایگی،می ترسم. سرو صدای واحد بغلی بالا گرفته ،می روم توی اتاق آخر،حنیف اسمش را گذاشته حسینیه،داخلش نماز و دعا می خوانیم .حنیف یک لامپ سبز کوچک برایش گذاشته موقع نماز و دعا، مهتابی را خاموش می کند و لامپ سبزش را روشن می کند تا فضا معنوی بشود.اینجا توی این اتاق احساس امنیت می کنم توی حسینیه صدایشان آنقدر ضعیف می شود که فحش ها و داد و بیدادشان را نمی شنوم. کاش خانه ویلایی داشتیم،ازآن ها که حوض آبی دارد ،دیوارهای ضخیم دارد ،اندرونی و بیرونی دارد ،باغچه دارد ،حریم دارد .فکرش هم قشنگ است. اما خب ،فعلا که مستاجر این واحدیم .بجای حیاط تراس داریم آنطرف تراس خیابان است و ماشین ها و مغازه ها،پشت به نوریم،لباس هایمان معمولا آفتاب نمی خورد. هوای حسینیه (همان اتاق آخری)سرد است ،بر می گردم توی سالن کنار بخاری ،سرو صداها انگار خوابیده،شاید مصالحه کردند ،شاید هم قهر کردند هر کسی رفته توی لاک خودش. شاید هم «مرجان » سرش را از زندگی واحد بغلی ها کشیده بیرون ،زن همسایه همیشه وسط دعوا کردن هایشان مرجان را نفرین می کند .من نمی دانم مرجان چکار کرده اما زن همسایه حسابی از مرجان سوخته. زیر غذا را خاموش می کنم و قابلمه را می گذارم روی بخاری ،تا حنیف برسد گرم می ماند. بالشت را می گذارم کنار بخاری و سرم را میگذارم رویش ،خسته هستم،لحاف‌دست دوز خانم جان را می کشم روی سرم ،خانه آرام است ،گرم است ،تا چشم هایم گرم می شود ،دوباره شروع می کنند.دوباره ظرف چینی ،دوباره مرجان،دوباره جیغ.... حنیف که بیاید می گویم که خانه را پس بده ،من اینجا را دوست ندارم،اینجا بوی زندگی نمی دهد.یکجای دیگر اجاره کن.یکجایی که زن و مرد همسایه حس و حال زندگیشان قالی کرمان باشد! به حنیف می گویم من توی آپارتمان دلم می گیرد.بین زمین و آسمان معلقیم.دوست دارم روی زمین راه بروم.پنجره ی آشپزخانه را که باز می کنم رو به باغچه و حیاط باشد! حنیف همه ی این ها را می داند ،حنیف هم آپارتمان را دوست ندارد! اما ... مستأجرها به اندازه ی جیبشان حق زندگی دارند . می روم توی حسینیه!رو به قبله توی سجاده ی حنیف می نشینم .حنیف همیشه می گوید خدا کارگردان عالم است،خوب می داند چه نقشی را به کی بدهد. باید نقش خودم را پیدا کنم!توی این برج یازده طبقه با چهل و چهار واحد ،با دلی که آپارتمان را دوست ندارد!با همسایه ای که زندگیشان قالی کرمان نیست و ظرف های چینی شان را توی سر ما می شکنند. خدا حتما کاری با من داشته که مرا گذاشته معلق بین زمین و آسمان!با یار موافقی مثل حنیف... عزیزم با من چکار داشتی؟؟؟؟؟