eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
689 دنبال‌کننده
366 عکس
63 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت اول بعد نماز مغرب می روم از صحن جامع رضوی برسم به صفوف پیچ در پیچ زوار در صحن انقلاب که با امام رضا جان وداعیه بخوانم که تلفنم زنگ می خورد.صدای پشت تلفن یکجوری می پرسد حالتان خوبست که مطمئن می شوم خبری شده!توقع هر چیزی را دارم الا آن چه را که می شنوم! بقول شاعر جان خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود.راه دور باشی و خبر بد بشنوی... یک لحظه زمان می ایستد،زمین هم!شاید برگشته ام به چهارم آبان حواسم نیست. اما نه.... امشب بیست و دوم مرداد داغ است و من ارگ بمم درست ساعت پنج و بیست و چند دقیقه پنجم دی آن سال،که خشت به خشتم وسط صحن فرو می ریزد. دلم می شورد،می شکند،می سوزد،می ریزد. اشکم هم. خبرها را باز می کنم. عملیات تروریستی در حرم احمد ابن موسی با دو شهید! حس غریبیست.خیلی غریب. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عاقبت بخیری اگر عکس بود» زاویه دیدِ غصه دار قصه برای ماهاییست که از این پایین همه چیز را می بینیم،او دارد از آن بالا می خندد.... ما خون می بینیم و قلبی که درعملیات احیا به تپش بر نمی گردد و جایی که با شهادت پر شده،و او خودش را با ریش سپید توی شصت و نه سالگی اش در سکانس پایانی دنیا می بیند و با خنده می گوید: آخیییییش!نزدیک بود بمیرم..... عاقبت بخیر شدمااااا طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ارتش عَیّاران» به قلم طیبه فرید
«ارتش عَیّاران» سلطان اعظم و خاقان افخم، شاهنشاه مملکت،مظفر الدین شاه قاجار،رفته بود توی کار واردات وزیر و وکیل!عین نُقل و نبات آدم های خارجکی می آورد سوار گُرده اجداد یک لا قبای من و شما می کرد، مملکت بی صاحب را می گذاشت به امان اجنبی ها و خودش با آن شکم گنده و یال و کوپال پشمکی با یک کاروان خدم و حشمی که اموراتشان را از جیب سوراخ ملّت یتیم و یسیر سر هم کرده بود،می رفت هفت ماه کل ممالک غرب را دور می زد و کیفور بر می گشت. نشئگی اش هم مال رعیت بدبخت بود. توی آن شلوغی اما کسی نمی دانست پشت آن سیبیل های کت و کلفت جوگندمی و آن درجه های عنتر و منتر روی سینه اش، پسر بچه نحیفی نشسته بود که از فوبیای تاریکی رنج می برد،و اعتماد به نفسش از سطح کویر لوت هم پایین تر بود. قجر زاده ی مریض احوالِ بی حوصله،رفته بود آن مرتیکه دیو صفتِ کج و کوله «مسیو نوز» را از بلژیک وارد کرده بود که بشود رییس گمرکات! بی اصل و نسبی از چشم هایش می بارید.لباس پیغمبر را می کرد تنش وسط رقص بالماسکه توی دل طهرانِ غریب،قِر و اَطوار می آمد.کم از این فسق وفجورها نداشت،مردم بی نوا بارها دیده بودنش دم در کافه می ایستد مشروب تعارف طلبه ها می کند.یکی نبود به مظفرشاه بگوید حالا که ملت را یک هِل پوک هم حساب نکردی حداقل چشم بازار را در نمی آوردی!ارواح عمه ات تو پادشاهی،پادشاه پدر رعیت است! خودش بارها گفته بود: "ایرانی جماعت آن قدر از قافله پیشرفت عقب افتاده که هیچ راه جبرانی ندارد،برای اداره مملکت ناچاریم از خارجه آدم بیاوریم!" این بود که از وکیل و وزیر گرفته تاقزاق را وارد می کرد.خدا می داند این دست مملکت داری ها چقدر شرافت و غرور رعیت یتیم را لکه دار کرد.پهلوی ها هم از قجرها کژ پسند تر وبی ذائقه تر بودند.هم از خاکمان کندند هم از گوشت تنمان.بگذریم که سلاطین سر و ته یک کرباسند. مورخان تاریخ را یکجوری می نویسندکه به تریج قبای فاتحان بر نخورد.اما شما یادتان نرود اگر کسی انقلاب پنجاه و هفت را مسخره کرد،سرگذشت رعیت را در عصر سلاطین بکنید توی چشم و چارش!تا فرق مملکتی که پدرشاهش نان از حلق رعیت می کشید و می رفت دور دنیا می چرخید و قزاق ها امنیت خاکش را تامین می کردند را با آبادانستانی که امام خمینی فهمیده بود جوان های با غیرتش مشتِ نمونه خروارند و نژاد ایرانی قابلیت ارتش بیست میلیونی شدن را دارند بفهمد! القصه «فرزاد بادپا» جوانی که عین رستم دستان، دیو سفید را توی حرمِ شاه چراغ جانمان خِفت کرد،و قصه اش این روزها نَقل محافل است مشتِ نمونه خروار است. حکایت قهرمان های دهه شصت،فهمیده ها و بهنام محمدی ها و..... قصه هزار و یک شب نسل های بعد ماست.این قهرمان ها و عَیارانی که عددشان به شماره درنمی آید ثمرات انقلاب پدران ما در سال پنجاه و هفت است و ملت ما از همان نژاد ارتش بیست میلیونی اند که امام خمینی گفته بود. ارتش هشتاد میلیونی برای دفاع از آیین و خاک منتظر کسی نمی ماند. طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
عزیز جونم خدابیامرز می گفت: «ننه آدما فکر می کنن فقط نون حرومه که از پا درشون میاره!اما حواسشون نیست فکرای حروم،حرفای حروم، نگاه حروم، صدای حروم، بوهای حرومم اندازه نون حروم آدمو بیچاره می کنه» پیرزن راست می گفت! https://eitaa.com/tayebefarid
کفش هایم کو.... به قلم طیبه فرید
«کفش هایم کو» اول صبحی دل توی دلم نبود.اولش فکر کردم درها بسته است اما با حرکت در چوبی براق روی لولای برنجی فهمیدم دارند در رواق ها را باز می کنند.با خودم گفتم بالاخره طلسم فراق شکست و رسیدم. خم شدم کفش هایم را بردارم بدهم کفشداری که دیدم کفش ها مال من نیست! هاج و واج نگاهشان کردم و نگاهی به در باز رواق.با کفش مردم زیارت رفتن قرب نیست، غربت است.کفش ها را دستم گرفتم و برگشتم حسینیه.توی حسینیه بودم که از خواب پریدم. یک هفته به سفرمان مانده بود.پیش خودم گفتم: _ یا امام رضا دوباره دارید چه بهانه ای درست می کنید من نیااام؟ خواب را برای آقاجانم تعریف کردم و گفت: مصطفی را یک وقت توی سفرتان اذیت نکنی،یک وقتی نظرت را تحمیل نکنی..... خندیدم و گفتم آقاجان باور کن مصطفی زورش می چربد،نظرش را یک جوری تحمیل می کند که من اصلا نمی فهمم نگرانش نباشید. تمام طول سفر نگران بودم که نکند تعبیر کفش های اشتباهی ام توی نرسیدن باشد.اما همچین که پایم رسید به مشهد گنبد و گلدسته را که دیدم خیالم راحت شد و یادم رفت.یادم رفت کفش های اشتباهی پوشیده بودم. برگشتن مصطفی زورش چربید و بردمان شمال.تمام سال های بعد از ازدواجمان فرصت نکرده بودیم شمال برویم!تقصیر خودم بود که به سفر دور و دراز با ماشین شخصی ذهنیت منفی داشتم.خصوصا که مصطفی، کم سابقه تصادف ناشی از خوابیدن پشت فرمان نداشت... همیشه هم سمت من آسیب می دید.بگذریم که چند سال زندگی توی قم دست فرمانش را خوب کرد. شمال،هوا شرجی بود.و ما که قوچان هوای اول زمستان را وسط مرداد تجربه کرده بودیم حسابی غافلگیر شدیم. عصر آخر رسیده بودیم چالوس.به مصطفی گفتم: _ تورو خدا مسیر معمولی را برای رفتن به تهران انتخاب کن.برمان نداری ببری توی جاده پیچ در پیچ!من بچگی هایم چند باری که از انجا گذشتم نزدیک بود قالب تهی کنم.او هم صفحه گوشی اش را نشانم داد و گفت باشه نگران نباش ببین همه جایش صاف است، اصلا مارپیچ ندارد... راه که افتادیم به سمت تهران نماز مغرب را مرزن آباد خواندیم.کمی که از مرزن آباد گذشتیم سر و کله جاده پیچ در پیچ چالوس پیدا شد.مسیر برگشت جاده پر از ماشین بود.محاسبات و پژوهش مصطفی درباره مسیر غلط از آب درآمده بود.توی دل ظلمات برمان داشته بود آورده بود جاده مارپیچ چالوس.گاهی اتوبوسی از روبرو می چرخید و من حس می کردم الان است که کار تمام بشود و ما قولنج روحمان زیر چرخ های اتوبوس بشکند، تند تند دانه های تسبیح را می انداختم و با ذکر خودم را آرام می کردم ویواشکی دو تا «تو روحت صلوات» نثار مصطفی می کردم یکجوری که نشنود و تمرکزش توی تاریکی جاده به هم نریزد. با سرعت چهل مسیر یکی دو ساعته را از اذان مغرب تا دوازده شب طولش دادیم.نزدیک های یک نیمه شب رسیدیم شاه عبدالعظیم.داشتم از خواب می مردم. عین شاگرد شوفرها تمام مسیر پا به پای مصطفی بیدار بودم که مبادا خوابش ببرد و برویم ته دره... صندل هایم را کندم که چند دقیقه سرم را زمین بگذارم و حالم جا بیاید.هنوز چشمم گرم نشده بود که با خنده زهرا از خواب پریدم که می گفت: _مامان چرا صندلات تابه تا شده! اولش فکر کردم بچه توی تاریکی چشم هایش آلبالو گیلاس چیده اما نور موبایل را که انداختم دیدم راست می گوید یک لنگه صندل خودم با یک لنگه صندل کهنه درب و داغان پیرزنی اشتباه شده و من از شدت خستگی نفهمیدم. تنها چیزی که یادم می آمد این بود که مرزن آباد صندل هایم را زیر فضای خالی جاکفشی جفت کرده بودم و وقتی بیرون آمدم دیدم جایشان عوض شده و با توجه به اینکه ما نفرات آخری بودیم که از مسجد خارج شدیم یحتمل یکی گیج تر از من اشتباهی پوشیده و رفته و من هم توی تاریکی به خیال جفت بودن پوشیده بودمشان.... صبح که درهای شاه عبدالعظیم را باز کردند یادم آمد خواب دیده بودم رفتم زیارت،کفش های اشتباهی پوشیده بودم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
انتشار روایت «ارتش عیّار ها» در روزنامه سراسری سراج اندیشه به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اربعین هیچیش دست خودت نیست. شرایطشو داری اما نمیشه، شرایطشو نداری، اصلا نمی تونی ولی میشه... تا پاهات نرسه به شارع نجف_کربلا، اضطراب داری که نکنه نرسم.... قسمت همه دچارا بشه الهی. دعاگوام... خداحافظ.
«آب حیات» آخر شب کوله ام را در حد و اندازه ی یک آدم چهل ساله با حالت خوف و رجا جمع و جور می کنم.بقول آقا جان بنی آدم هر سکه ای قرار است بزند تا قبل از چهل سالگی اش زده،رفته پی کارش.به خودم فکر می کنم،به عادت های بدی که در کهنه جرزهای روحم رسوب کرده و منتظرند سربزنگاه بیچاره ام کنند که الهی فرصت نکنند.کفه عادت های بدم هر قدر هم سنگین باشد ازکفه محبت حسین و متعلقاتش سنگینتر نیست.نه اینکه گناه من سبک باشد نه!! محبت حسین سنگین است. صبح قبل از طلوع آفتاب راه می افتیم،با کاروانی که هم بچه دارد هم جوان و هم پیرمرد.نگران چیزی نیستیم. قبلترها شهرهای مرزی موکب دارها بساطشان را علم می کردند اما حالا هر جای این مسیر باشی موکبی هست که بی آب و غذا نمانی.موکب هایی که چای تازه دمِ قند پهلوشان مدام براه است.جای خوابیدن و سرویس های نه چندان بهداشتی هم که به وفور پیدا می شود. برای من فاصله میان خانه تا شارع نجف کربلا اضطراب آور است.درد لاعلاجی که روی مانیتورینگ علائم حیاتی سفرم یک خط صاف با بوق ممتد است.پایم برسد به نجف توی ایوانش احیا می شوم و توی شارع که بیفتم با نام یا محی ضربان می گیرم!فقط برسم...... بعد مغرب می رسیم شلمچه و در موکب اهالی آغاجاری نماز می خوانیم و خستگی در می کنیم و نیمه شب کوله هایمان را که از عادت هایمان سنگینی می کند می اندازیم روی دوشمان و راه می افتیم به سمت پایانه مرزی.صدای تالاپ و تولوپ برخورد مهرهای مربعی روی پاسپورت آدم های توی گیت،نوید نزدیک شدن به راهیست که قرار است با اولین صدای «هلابیکم یا زوار»، روح آدم جان بگیرد.مهر مربعی که پای پاسپورتم می نشیند،می ماند اضطراب رسیدن یا نرسیدن یک مسافت هشت ساعته دیگر که اگر دستْ فرمانِ کذاییِ راننده های عراقی کار دستمان ندهد و روانه سرای باقیمان نکند رنگ نجف را می بینیم.از نجف تا عمود اولِ شارع، یک وادی السلام فاصله است و زبان صامت آدم هایی که همجواری ابدیشان را با بابای رحیم مومنین جار می زنند.توی شلوغی پایانه شلمچه عراق اتوبوسی پیدا می کنیم که به اندازه ما جا دارد.انتهای اتوبوس روی صندلی می نشینم کنار پنجره،مسافرها دارند درباره سنگینی فضای شلمچه عراق حرف می زنند ومن به این فکر می کنم که دست تقدیر با یک نوار مرزی این خاک را به دو نیم کرده، نیمی آبادی و نیمی غربت و برهوت که «شرف المکان بالمکین»،چه خون های پاکی از جوان های ما ریخته شد تا این راه برای ما آباد شود و مسیر کربلا هموار. سعی می کنم چشم هایم را ببندم،خواب تنها مکانیزم دفاعی من در مقابل گذارندن مسیرهای دوست نداشتنیست.شاید خوابم ببرد.... کمی بعد از نماز صبح می رسیم نجف،این را از تغییر خط صاف روی مانیتورینگ علائم حیاتی سفر اربعینم می فهمم،تپش قلبم جان گرفته،دارم زنده می شوم «یا محی». گلدسته ها دارند از دور خودشان را نشانمان می دهند.باشنیدن اولین نماهنگ «هلابیکم یا زوار» بغضم توی گلویم می شکند،رسیدم.... جان عالم سلام آمده ام تا غباری از جریان این قافله بزرگ باشم.آمده ام عادت های بدم زیر این آفتاب داغ از میان جرزهای پنهان روحم آب بشود و بریزد و نام محییتان زنده ام کند. تاچهل سالگی ام راهی نمانده یا«راد ماقدفات»،به جز محبت شما عادت خوبی ندارم یا همینجا پیش خودتان برای ابد نگهم دارید، مثل صداهای صامت ارواح وادی السلام که خوشبختی شان را جار می زنند یا عادت های مرا بگیرید که بلای جانم نشود.... چشمه ی داغی تو چشم هایم می جوشد. به جای نبض یکی دارد توی رگ هایم می خواند: مرا بگیر، آتشم بزن و جان بده به من و در سپیده جان، روشن باش مرا ببین ای که بی تو منم، بی تو می شکنم ای تمام جهان،با من باش شمع توام تو ببین، در اشک من بنشین ای روشنای جهان، رو سوی سایه مکن طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
روزنگار«منم باید برم» به قلم طیبه فرید
«منم باید برم» همه فکر می کردند حس و حالم نقش جهان است،زندگی توی شهر رویاهایم، به من ساخته و دارم عین آدم زندگی می کنم.اما من ارگ بم بودم،بقول شاعر خشت به خشتم متلاشی. شب ها با صورت می رفتم توی بالش و یک دل سیر گریه می کردم.هفته ای نبود که یکی دوتایشان را نیاورند قم واز مسجد امام عسکری روانه شان نکنند خانه بخت... نه ببخشید خانه ابدی.هیچوقت توی زندگی ام این قدر مایوس و منزوی نبودم، فرصت جهاد پیش آمده بود اما من شرایطش را نداشتم.از بس با پدر و برادرم تماس گرفته بودم،مادرم از شیراز زنگ می زد و می گفت: _ شیرمو حلالت نمی کنم اگه این پیرمرد(آقاجانم) رو شیر کنی که بره. برادرتم تازه داماده،خدا بعد چندسال به مابخشیدتش. من راضی نیستم بره.نری توی گوش آقا مصطفی کُری بخونی تک پسر مردمو بفرسی.... اصلا تو چرا اینقد حاشیه داری خب بشین آروم زندگیتو بکن.... می دانستم هم آقا مصطفی و هم برادرم اسم نوشته اند اما شک نداشتم این اسم نوشتن ها کشک است،خبری نمی شود.چشمم به مصطفی صدر زاده که هم سن و سالمان بود می افتاد آتشم تند تر می شد.می گفتم چرا شما هم خودتان را به آب و آتش نمی زنید بروید؟ عملا خلع سلاح بودم.مردهای خانواده ما شرایط رفتن را نداشتند.من هم زن بودم. یک بار به خدا گلایه کردم، گفتم تو مرا مرد نیافریدی اما شوق به جهاد را گذاشتی توی وجودم.چرا!!!!! ازبچگی همان سن و سالی که به فردا می گفتم دیروز، لباس های جبهه آقا جانم را که می دیدم به همه می گفتم این ها لباس های من است. وقتی بزرگ بودم رفته بودم جبهه.مادرم می خندید و اطرافیانم تا مدت ها دست گرفته بودند و احوالاتم موجب ادخال سرورشان می شد. بزرگ هم که شدم این عادت بچگی هایم با من ماند.تقصیر من نبود،توی جنگ چشم باز کرده بودم، زیر بمباران و دود نفس کشیده بودم. آخرین روزهای اقامتمان در قم مصادف شد با شهادت شهید لطفی نیاسر، این آخرین قاب بود از روزهای تلخ و بی حاصلی که شب هایش توی بالش گریه می کردم،برگشتم شیراز. مدتی بعد جنگ سوریه تمام شد و آب ها از آسیاب افتاد.من هم دچار درماندگی آموخته شدم.یک حالت روانی تسلیم طوری که آدم وا می دهد. یکی دو هفته قبل آینه ای،نه! ببخشید کتابی به دستم رسید.مال همان روزها بود.روزهای بی حاصلی، شب های گریه توی بالش،لحظه های تلخ فرو ریختن وانزوا..... توی آینه کتاب خودم را دیدم.تمام دلتنگی هایم یادم آمد... تمام غُرهایی که به خدا زده بودم که چرا این حس را در من گذاشتی.... کتاب که تمام شد دهانم از خوابی که قهرمان داستان دیده بود شیرین شد.ولی دلم برای خودم سوخت. برای آن روزها و شب ها... برای آن گریه های مفت و بی حاصل. شهادت مال ما نبود. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
آن قدر توی اتاق خودم روضه خوانده ام گاهی حسین می شنوم از وسایلم......
«استشهادی برای امام» به قلم طیبه فرید
«استشهادی برای امام» سحر جمعه حوالی ساعت سه با حاج خانم راه افتادند.وقتی جلو در خانه چند قدمی برداشت و سوار ماشین شد هیچ کس به جز گلدسته های نیمه کاره مسجد میثم و نخل های وسط بلوار و درِ عریضِ سفید خانه اش،نمی دانست این آخرین قدم زدن های حاج مرتضی در این حوالی است.عروسشان که «باباجون»از دهانش نمی افتاد و نقل متانت و مهربانی هایش را بارها تعریف کرده بود می گفت: _امسال محرم حس و حالش عجیب بود، هیج جا نمی آمد و می گفت می خواهم برای اربعین آماده شوم.دم رفتن هم گفته بود سفرمان طول می کشد،بیشتر از همیشه. میخواهم همه جا را زیارت کنم. عادتا وقت سفر وصیت نامه اش را می داد اما این بار ساعت ها با پسر ارشدش حرف های بی سابقه ای زده بود. از مرز شلمچه مستقیم رفته بودند کربلا!یک دل سیر زیارت کرده بودند. مسیر بعد کاظمین بود و سامرا و دست اخر مسجد کوفه! اما حرم امیرالمومنین مانده بود! نه اینکه مانده باشد نه! وقتش نرسیده بود.... مگر توی پیشانی آدم نوشته اند که این سفر آخر است که برود یک دل سیر دعا کند و دل ببندد به مشبک های ائمه شهید؟! اما انگار توی پیشانی حاج مرتضی نوشته بودند. او مثل آدم هایی که بار آخرشان است زیارت کرده بود. شب دوشنبه عین حاجی هایی که با گل لبیک بر لب، ازمسجد شجره مُحرِم می شوند، رفته بودند مسجد سهله و دعای عهد بر لب بیاد امام زمان(عج) راه افتاده بودند توی مسیر،آن هم چه مسیری!! «طریق العلماء».برخلاف عادت همیشه سرش را نه با کلاه پوشانده بود و نه با چفیه.روز پنجم سفرشان،رسیده بودند عمود۹۸۳ و او گفته بود اینجا توقف کنیم.پارسال همین عمود ایستاده بودند وعکس یادگاری گرفته بود.کسی نمی دانست چرا حاج مرتضی اخگر اصرار دارد در این عمود بایستد.آدم از کجا بداند که این عمود، عمود بخت و اقبال اوست و قرار است چراغ حیاتش اینجا برای ابد روشن شود؟!گاهی همه چیز بهانه می شود که نوع رفتنِ آدم با نوع زیستنش جور در بیاید.«کما تعیشون تموتون، وکما تموتون تبعثون و کما تبعثون تحشرون»*. اوج انصاف کلیددار عالم خاک را باش.... دل انسانِ طالبی،که به واجبات ومستحباتِ آدم ساز همت دارد وبا اهل و عیال مهربانست را می کشاند توی طریق! آن هم طریق العلما که خدا می داند تربتش رد پای چه انسان های نورانیی را که به خود ندیده! بکشاندش تا عمود ۹۸۳.سبکبار و بی تعلق،آن وقت در مسیر حبیب، روحش را بگیرد و جسمش را بگذارد برای استشهاد، که فردای قیامت اگر پرسیدند در چه حالی مُردی بگوید: در راه حبیب بودم،بی تعلق، با صورتی بیاد زینب، ظلِّ آفتابِ طریق سوخته، که فرشته ای آمد و با ذکر حسین روحم را گرفت و بدنم را گذاشت برای بازمانده هایی که به دنبال نشانه بودند. فرشته ها جسم حاج مرتضی را گذاشته بودند برای موکب دارها و بازمانده هایش.و این پایان قصه نبود!جان عالم گفته بود: «کما تعیشون تموتون» هنوز زیارت نجف مانده بود!وقتی روی دوش ادم ها تابوتش دست به دست می شد و تا ایوان نجف می رفت یکی داشت می خواند: سلام آقاا! که الان روبروتونم.. من اینجامو، زیارتنامه می خونم.... عالم، عالم اسباب و علل است و شرایط برای او محیّا بود،برای او که عاشق صادق بود.جوری در این عالم علی و معلولی زندگی کرده بود که شکل رفتنش خبر از شیوه زیستنش می داد. میهمان طریق بود و موکب دارهای عمود ۹۸۳ بهانه بودند که او حتی جسمش در مسیر بماند و بیاید در خاکی دفن شود که روحش با آن سنخیت دارد. «وادی السلام» که سلام خدا بر او بادمنزل ابدی او بود بی آن که تدارکی دیده باشد.قسمت بر همجواری و همسایگی با پدر مومنین بود.تقدیری که ریشه در حیات دنیایی او داشت.زیارت ابدی از زاویه ایوان نجف. بال کفن را که کنار زده بودند صورتش زیر آفتاب سوخته بود،این سفرنه کلاه گذاشته بود و نه چفیه.دستش موقع رفتن پر بود! حالا گلدسته های نیمه تمام مسجد میثم و نخل های میان بلوار و درِ عریض و سفید خانه می دانستند که پنجره خانه ابدی او رو به ایوان نجف باز می شود. رحمت خدا بر محبین صادق ابا عبدالله پ. ن *عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية , جلد۴ , صفحه۷۲   *مرحوم حاج مرتضی اخگر محب صادق اهلبیت عصمت و طهارت،جانباز و یادگار دفاع مقدس در صفر المظفر۱۴٠۲ در عمود ۹۸۳ طریق العلما چشم از جهان فرو بست و به اصرار موکب داران در نجف اشرف، قبرستان وادی السلام به خاک سپرده شد. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تضمین» عراق شلوغ شده بود، پارسال همین موقع ها که طرفدارهای مقتدا صدر دوباره فیلشان یاد هندوستان کرده بود وشلوغ بازی راه انداخته بودند.از مریضی سختی بیرون آمده بودم. مرضی که فکر می کردم طومار زندگی ام قبل از محرم پیچیده می شود چه برسد به اینکه بخواهم با آن شرایط پیاده روی هم بروم. اما قصه اربعین را که دیده اید؟! هیچ چیزش عین آدمیزاد نیست. همه چیزت جور است اما نمی شود، هیچ چیزت جور نیست و می شود.یک هفته مانده بود به اربعین،من حتی گذرنامه ام نرسیده بود. بخاطر ضعف جسمی خودم و کم سن و سالی بچه ها می ترسیدم و مردد بودم. خصوصا که یک بار توی اغتشاشات عراق وسط بین الحرمین چند تا از اوباش حمله کرده بودند بین جمعیت و این صحنه را از نزدیک دیده بودم.تردید شده بود بلای جانم. پنج شنبه شب، خواب دیدم حاج قاسم پشت مرزهای شلمچه کنار خاکریزی نشسته، تا دیدمش از شوق اشک ریختم.تا مرا دید به پهنای صورتش خندید و چند تا نامه را امضا کرد و بالای هر کدامشان چیزی نوشت و داد دست من و بچه هایم. آن طرفِ خاکریزی که نشسته بود عراق بود. از خواب پریدم... دیگر ترس و تردیدی نداشتم.سفرمان را حاج قاسم تضمین کرده بود. فردا صبحش با اینکه جمعه بود گذرنامه ام رسید در خانه و شنبه حرکت کردیم. همه جا همراهمان بود. خون شهید بغداد امنیتِ طریق کربلا بود..... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
یادداشت«الطاف غیر خفیه الهی» به قلم طیبه فرید